گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

شهر عشق: سیغناغی

صبح شهر خیلی دیر از خواب بیدار شد، اینقدر که با کوله ها، پشت کلیسایی رو به منظره  سقفهای قرمز، چرتی زدیم تا این ملت سحرخیز! بیدار شوند.

زنی جاروکش نگران دو مرد مستی بود که هنوز برایشان روز آغاز نشده بود و زن می خواست ما را به زور به مهمانخانه ببرد. حقیقت اینکه حتی مستهای گرجستان هم مهربانند ، مزاحمتشان این بود که برایمان شکلات و بادام زمینی اوردند اما پروانه ترسیده بود بنابراین گذاشتم که پیرزن ما را به دم مهمانخانه ای ببرد که هم قیمتش بالا بود هم اتاقش کوچک

اما در همان مسیر کوچه ای مرا صدا زد، داخلش رفتم و در زیر پله ها، پیرزنی را یافتم و گفتم اتاق، زن مرا به طبقه بالا برد و در در ایوان چوبی حیرت انگیز اتاق بزرگ و تمیزی را نشانمان داد

دختر پیرزن که از هواب بیدارش کرده بودند گفت پنجاه لاری، منی که اصلا قصد مهمانخانه نداشتم انقدر شیفته اینجا شده بودم که چانه زدم و پروانه که رسما دلبری می کرد، پلیز، پلیز 

زن حتی نفهمید چرا خودش هم راضی شد، شانه بالا انداخت و احتمالا گفت جهنم

با سی لاری اتاق را به ما داد!

ملافه ها را عوض کرد و حوله تمیز اورد و ما خوشحال در تخت بزرگ و نرم ان اتاق ولو شدیم تا شهر بیدار شود، تازه ساعت هفت شده بود، اتاق بوی چوب می داد، ملافه ها بوی تمیزی و کف چوبی که زیر پاهایمان تراق و تروق می کرد و منظره روبرو 

منظره روبروه

منظره روبرو

تا ساعت ده لذت بود و بعد بدون کوله ها برای دیدن شهر به راه افتادیم

سیغناغی

شهری با دو سه تا خیابان فقط اما تجربه ای شگفت انگیز

شما این شهر را دیده اید، در افسانه های پریان، در داستانهای شوالیه گری در رمانهای عاشقانه، شهری با بالکن های چوبی با دیوارهای سنگی و آجری با مغازه های کوچک ، پیرمردان و پیرزنان و با منظره ها هر چهارطرفش، در بالای کوه، در بین جنگل 

یکشنبه بود و سهر همچنان خلوت ، با پروانه که ذائقه عجیبی در شناسایی غذاهای خوب و غذاخوری های مطمین دارد، مرا به داخل اتاقکی کوچک برد که زنی میانسال در ان پخت و پز می کرد

پنکه ای پایه دار و منوی دستنویس، حدسی دو تا غذا سفارش دادیم که مال پروانه سیب زمینی سرخ شده  بود و مال من خاچاتوری پنیر که هر دو خوشمزه بودند و با حجمی زیاد

سیر و سرحال به راه افتادیم ، کوچه های زیبا را رد کردیم تا به جاده جنگلی وارد شویم که کلیسایی در انتهای آن بود 

جاده جنگلی پر از تمشک که خوردیم، پر از پیچ هایی که شهر در پشت آنها می درخشید، از ان لحظات بود که وقت ابغوره گیری بود که خودم را کنترل می کردم

رفتیم ر رفتیم و رفتیم جاده تمیز و امن از مغازه مردی عرب آب خنک خریدیم و از منظره زیبای صندلی هایش عکس گرفتیم

تا سرانجام به کلیساها رسیدیم، شلوغ بود و پر از توریست و البته پر از سروناز، اینجا این همشهری های من زیادند و کهنسال، در شیراز خیلی کم شده اند، خواننده های من، می دانم که زیادید و دوستم دارید

به یاد من سروناز بکارید، هرجا که شد اما اگر قرار است از خودمان به یادگار بگذاریم، چه چیزی زیباتر از این بانوی طناز و رقصان در باد؟

وارد محوطه که شدیم دو کلیسای بزرگ و زیبا و یک کلیسای کوچک در بین این دو را دیدیم، همه وارد آن وسطی می شدند که منهم وارد شدم

پر از نقاشی بود و انبوه جمعیتی که دایره ای دور هم جمع شده بودند در سکوت به صدای کشیش به گمانم گوش می دادند

ناگهان مردم شروع به خواندن کردند، نه می دانم چه می خواندند و نه می خواهم که بدانم، فقط می دانم در این همسرایی دسته جمعی چنان جادویی بود که قلبم را به درد آورد، پشت در پناه گرفته بودم و به نقاشی های سقف نگاه می کردم، سرگذشت رنجهای بشری، رانده شدگان از بهشت ، برادرکشی، جدالها و معجزه ها و امید ها و دردها

مردم می خواندند و من پشت در کلیسا اشک می ریختم برای خودمان ما ادمیان کوچک و حقیر که از ازل رنج می کشیم و تا ابد، بی گناه می کشیم و کشته می شویم و تنها با امیدی بی مرگ ادامه می دهیم، اشک می ریختم برای این ایمانی که ناامیدانه است اما هست برای این صداها که صدای درد و رنج بود، رنجهای پایان ناپذیر بشری

هم نوایی که پایان یافت ، مردی به تنهایی ادامه داد و بعد از آن امید و قدرت بود که در صداها بالا رفت مانند ریتم پاکوبیدن، تکرار می کردند و درخواست می کردند و امید داشتند و اشک مرا بیشتر می کردند

منهم امیدوارم که نجات دهنده در گور نخفته باشد


نظرات 16 + ارسال نظر
سروین پنج‌شنبه 7 مرداد 1395 ساعت 06:18

اشکم دراومد..... منم دلم سفر خواست. یکشنبه شاید برم لب دریا (اقیانوس) بشینم ولی هوا سرده. بهتره یک پایه پیدا کنم بریم گردش....

فریبا چهارشنبه 6 مرداد 1395 ساعت 16:40

نوشته هاتون همیشه صمیمی و دلنشینه .... ولی اینبار عالییی و سر شار از احساس

ممنون گیسو جان

ال چهارشنبه 6 مرداد 1395 ساعت 10:26

منم چندید ساله که نوشته هاتونو می خونم و لذت می برم :)
عکسها رو کجا می ذارین؟
آدرس اینساتگرامتون چیه؟

Gisoshirazi

سندباد سه‌شنبه 5 مرداد 1395 ساعت 07:52

امیدوارم یه روزی براتون بنویسم سروناز کاشتم

عطیه سه‌شنبه 5 مرداد 1395 ساعت 05:04

خیلی خوبه. چقدر همسفراتون کیف میکنن

فریاد زیر اب سه‌شنبه 5 مرداد 1395 ساعت 02:21

خواننده همیشه خاموش
بیا یه تور بزن
خاطر خواه زیاد داری ها!!!!!
من خودم نَفَر اول ثبت نام می کنم

بنفشه دوشنبه 4 مرداد 1395 ساعت 22:55

ممنون که من رو شریک سفرت کردی، خیلی خیلی ممنون

سیما دوشنبه 4 مرداد 1395 ساعت 22:31

سلام و سفرخوش
واقعا از خوندن نوشته هات لبریز از احساس میشم، و اینکه چه لذتی که بفهمم چنین انسانهایی هنوز در این دنیای پر اشوب هستندند که زندگی را میفهمندند... دست مریزاد!
همیشه برقرار و شاد و پر از انرژی باشی

mim.chista دوشنبه 4 مرداد 1395 ساعت 16:21

از معدود دفعاتیه که مستقیم به یک شعر ارجاع دادی

مخاطباتو !
*
و این منم

زنی تنها

در آستانه فصلی سرد

در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین

و یأس ساده و غمناک اسمان

و ناتوانی این دستهای سیمانی .
*

در اوج امید ، نا امیدی و در اوج خواستن ، نخواستن !

سرور دوشنبه 4 مرداد 1395 ساعت 10:20

چقدر خوبه که سفرنامه رو اینجا میخونیم و عکسا رو اونجا میبنیم و دو جانبه لذت میبریم
مرسی گیس
خیلی خوبی :) :*

م.ا. گندم دوشنبه 4 مرداد 1395 ساعت 10:15

triticum منو تو اینستاگرام بپذیر

م.ا. گندم دوشنبه 4 مرداد 1395 ساعت 10:13

سلام
ببین با همه احترامی که برات قائلم منظره روبرو و ....خب عکس بذار
آخرش که کلیسا رو تعریف کردی منو با خودت همراه کردی البته نه تا حد اشک ریختن
خوبه که می نویسی

رعنا دوشنبه 4 مرداد 1395 ساعت 10:08

اشکم دراومد...
چقد خوبه هستید و مینویسید. چقد خوبه حالا که آدمای بد هستن کسی مثل شما هم هست که از زیبایی بنویسه و زیبایی تولید کنه

maede دوشنبه 4 مرداد 1395 ساعت 09:55

غزل راست میگه ،چرا اینقدر تو خوبی؟! من هم امروز با نوشته ات گریه کردم ، قلبم دلگیر و پریشون بود نوشته ات آرومم کرد و باور کردم امیدوار باشم

تیلوتیلو دوشنبه 4 مرداد 1395 ساعت 09:09 http://meslehichkass.blogsky.com/

وای محشره
منم دوست دارم به شهر عشق سفر واقعی کنم با این توصیفهای شما

غزل دوشنبه 4 مرداد 1395 ساعت 08:58

گیسو جان چقدر تو خوبی.
یک از رویاهایم سفر با تو است.
با نوشته ات گریستم و ارام شدم.
ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد