گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

دریاچه ایلا

صبح در تختخواب گرم و نرم بیدار شدم، شهر در زیر افتاب با سفالهای قرمزش ، محشر بود. آب جوش گذاشتم و برای خودم چای درست کردم و با همان مسقطی های گرجستانی خوردم. پروانه را بیدار کردم تا دوش بگیرید و کوله ها را بستم که راه بیفتیم.

در حیرتم از این مردم ،در این مهمانخانه اشپزخانه و تمامی غذاهایش در دسترس ما بود، تمام خوردنی های فروشی هم در راهرو بودند و مطلقا هیچکس نگران بلند کردن آن ها نبود!

پروانه هم آماده شد و رفتیم طبقه پایین با پیرزن مهربان خداحافظی کردیم و رفتیم بانک، معلوم شد که انها هم خیلی سحرخیزند، ساعت ده باز می شود! بنابراین قدم زنان رفتیم به دیدن برجی باستانی که تمام شهر در زیر پایت بود. و تنها ساختمانی بود که ندیده بودیم.

بامزه اینکه اینجا گل میمونی علف هرز است و حتی سر برج و لای دیوار ها هم سبز شده، نمی دانم چطور بذرش به آنجاها رسیده است!

ساختمان قلعه ای با برج و بارو بود که با زاویه ای٣٦٠درجه تمام سیغناغی پیدا بود و البته که سرونازهایش

از منظره شگفت انگیز انجا انقدر لذت بردیم تا بانک باز شود و پول چنج کردیمو زدیم به جاده.

راستی یک بار یکی از لیبرتی بانکها گفت پول ایرانی ها را چنج نمی کند، فقط همان یک بانک

اولین هیچ هایکمان زن و شوهری بودند که تا سرجاده اصلی ما را رساندند و اتگلیسی بلد بودند، دومی مادر و پسری بودند که تا شهر بعدی رساندنمان، بعدی مردی تنها با موزیکی زیبا بود و بعد یک ون که پشتش نشستیم و به اطراف پرا شدیم، اخرین ماشین پیرمردی مهربان بود که تا دم دریاچه ما را رساند و حتی کارخانه شراب سازی را نشانمان داد و چندین بار تلفنش را به کسی که انگلیسی می دانست می داد و از این طریق فهمید که کجا می رویم و برنامه ما چیست . 

اولین دریاچه ای که برد کمپ زدن ممنوع بود به همین علت بردمان دریاچه ای دیگر، مهربان بعد از اینکه به دریاچه رساندمان تلفنمان را گرفت و شماره اش را داد که اگر مشکلی پیش امد با او تماس بگیریم

امیدوارم که این مردم تا اخر دنیا این چنین بمانند

مسیر بسیار زیبا بود، انگار در ماسالی دائمی حرکت می کردی، ماسالی که ابرهایش از جاده سرچم به اردبیل أمده بودند، ابرهای گرجستان، سفید و بزرگ و دایره ای بر لبه کوهستان می چرخند و ابهت آن را بیشتر می کنند.

دریاچه کوچک بود و تمیز و دورتا دورش جنگل، مردم از شهر برای شنا امده بودند اما ما که هنوز تنمان سوخته بود، زیر درختان ولو شدیم و ناهار خوردیم و با میوه و تخمه منظره را نگاه کردیم و منتظر تا هوا خنک شود و برای شنا برویم

پروانه نیامد داخل اب، من رفتم ، آب گرم بود و دلپذیرفقط زیر پا سیمانی بود و شیب دار و احساس عدم امنیت ایجاد می کرد. دختری تنها امده بود با موهایی بسیار بلند که سورمه ای رنگشان کرده بود و تا اعماق دریاچه شنا کنان می رفت و باز می گشت. حسرت برانگیز بود ، با آن نوها شبیه نوعی پری دریایی شده بود.خانواده ها با کودکانشان امده بودند که بسیار زیبا هستند این بچه های سفید و چشم روشن و تپل، پف فیل و پشمک می فروختند، عروس و دامادی برای عکاسی آمدند بسیار ساده پوش

اینجا امید به زندگی بالاست گویا ، بچه و زن باردار زیاد دیده می شود!

از اب بیرون امدم و در افتاب نشسته بودم که پروانه آمد، تا خواست کنارم بشیند گوشی اش سر خورد و رفت داخل دریاچه، پروانه جیغ می زد و بدنبال گوشی می رفتم و فایده ای نداشت و گوشی ناپدید شد، پروانه که اشکش در آمده بود دوان دوان رفت به دنبال نجات غریق ها که دو تایی آمدند و سرانجام گوشی را پیدا کردند و عجیب اینکه ایفون  هنوز روشن بود و کار می کرد!

پروانه هم اشکهایش را پاک کرد و شروع کرد به خواندن صلواتهای که نذر کرده بود. برای بهتر شدن حالش رفتیم بستنی خریدیم و دور دریاچه قدم زدیم. 

تمشکها همه جا بودند و ما کارشناس انواع طعم ها و مزه ها شدیم، ترش، ملس، شیرین، بی آب، آبدار و ترکیبی از اینها، فکر کنم یک کیلویی خوردیم

در بخشهای از دریاچه که عمیقتر بودند جوانان از بالای بلندی به درون آب می پریدند، یکی از ان تجربه هایی که تا به حال نداشته ام و حسرتش را دارم

هتلی در بالای دریاچه به سبک قلعه های قدیمی ساخته شده بود که هیبت زیبایی داشت، بخصوص در میان جنگل خوابیده در اسمان آبی و ابرها

هوا خنک شده بود و دریاچه زیباتر، در کوشه ای از ان سن مانندی درست شده بود رو به آب که خانواده ای سه نفره در ارامشی عمیق در حال ماهیگیری بودند، جوانانی هم با نوشیدنی در اعماق جنگل

فضا پر از تفریح و لذت بود و ما پف فیل خریدیم و درباره محل چادر زدن به مشورت نشستیم، سرانجام من پروانه را فرستادم تا دلبری کند از زنان فروشنده و انان پیشنهاد دهند که در تراس غذاخوری چادر بزنیم که اگر باران آمد، خیس نشویم. 

هوا سرد شده بود و تاریک که همان زن با نام گالیا ( نمی دانم می دانست که نامش معنای مادر زمین را دارد) برایمان کباب درست کرد که چیزی شبیه کباب ماهیتابه ای است اما به قطر یک ساندویج و با پیاز و سبزی و نان همراه است و مزه اش محشر و قیمتش البته زیادتر از سیغناغی، نفری ده لاری

زنان مهربان رفتند و سفارش ما را به نگهبانان دریاچه کردند و ما چادر را به راه انداختیم و رفتیم داخلش

الان نیمه شب است و من داخل چادر می نویسم و پروانه خوابیده و دریاچه همچنان زنده و صدای مردم و والیبالیست های که با هیجان بازی می کنند شنیده می شود.

باران شروع شد.


نظرات 5 + ارسال نظر
سروین یکشنبه 10 مرداد 1395 ساعت 07:57

خیلی زیبا و پر از آرامش و لحظه های ناب بود.... مرسی خیلی عالی بود....

لی لی شنبه 9 مرداد 1395 ساعت 10:37

راستی اگه تور زدی من پایم شدیییید.

لی لی شنبه 9 مرداد 1395 ساعت 10:34

گیس جون عکس نمیزاری ؟چرا آخه؟

در اینستاگرامgiso shirazi

م.ا. گندم جمعه 8 مرداد 1395 ساعت 21:53

از اون آیکن ها که شبیه «پو »هست وقتی چشماش اشکی میشه از اونا
من الان اون شکلی ام خیلی قشنگ بود دلم پر کشید پیش تو و تو تایکی چادرت و بوی علف بارون خورده و ...

mim.chista جمعه 8 مرداد 1395 ساعت 17:26

به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد