گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

در راه شاتیلی

صبح در کنار دریاچه بیدار شدیم، مه در درختها پیچیده بود و باران دیشب همه جا را براق کرده بود. با ابجوش برقی کافه برای خودمان چایی درست کردیم و سر و صورت صفا دادیم و از دریاچه مه آلود خداحافظی کردیم و به راه افتادیم. 

طبق نقشه تا جاده اصلی راه باریکی بود که شروع کردیم، ماجرای علاقه سگها به من را که می دانید ، یکی دنبالمون افتاده بود و پروانه را وحشت زده می کرد، باهاش صحبت کردم و افتاد جلو و مثلا راه را نشانمان داد، خیلی هم خوشحال بود. احساس مسئولیت شدید داشت. مدام هم راههای فرعی را پیشنهاد می داد مه قبول نکردیم.

جاده باغهای انگور داشت مه داربست داشتند و مزارع مختلف و مناظر زیبا، من نمی دانم به جز کلمه زیبا از چه کلماتی دیگر می شود استفاده کرد؟ سعید می گفت اینجا غوره و ابغوره برایشان معنی ندارد همه می شود انگور و شراب

در جاده زیبا مرد خل و چلی سعی کرد مزاحم شود که ماشینی ما را سوار کرد، مرد راننده تلفنی به کسی حضور ما را خبر داد و در راه هم ایستاد هندوانه و خربزه خرید و به شهری که گفته بود تا انجا می رود ما را رساند می خواستیم خداحافظی کنیم اما اشاره کرد که بمانیم، پشت میز و نیمکتی ما را نشاند و دوستانش که زن و مردی میانسال و پسری جوان بودند هم آمدند و رسما مهمانی راه انداخت و خربزه و هندوانه را برای ما برید! یعنی شرمنده شدیم ها

تقریبا به زور تمام خربزه را در حلقمان چپاند و به هندوانه که رسید فرار کردیم، این مردم فراتر از مهربانند

حتی نان داغ هم اورده بودند 

سوال همیشگی شان هم این است که کجایی هستید و چه نسبتی با هم دارید و کلمات انگلیسی شان بیشتر از این جواب نمی دهد اما اشاره به گرجی های درون ایران هم کردند به گمانم

در وضعیت ترکیدن از پشت میز بلند شدیم و خداحافظی طولانی و با غصه ما را راهی کردند.

خیلی جلو خرفتیم که پیرمردی ما را سوار کرد، پروانه هم که عشق ماشینهای شاسی بلند کلی ذوق کرد، نام همه را بلد است! خدایی کل اطلاعات من از ماشین در حد پراید و سمند است و بقیه اسمشون ماشین خارجیه ولی این دختر هر ماشینی که رد می شه اطلاعات کاملش را رو می کنه و منم یه جوری برخورد می کنم که یعنی چه جالب!

جاده عجیب قشنگ شد، مرتع با اسبهای در حال چرا و کلیسایی زیبا بر بالای بلندی

طبق گوگل مپ سر دو راهی از پیرمرد جدا شدیم و دو پسرجوان که چوب حمل می کردند سوارمان کردند، گوشی را دادند به ما تا دختری که انگلیسی می دانست کمکمان کند، دختر با مهربانی گفت که پسرها تا کجا می روند، در روستا مانندی پیاده شدیم بوی غذا می آمد وقت ناهار شده بود

روستاهای اینجا با وجود اینکه خیلی نونوار نیستند، زیبا هستند، به قول پروانه ناهنجاری ندارند

ماشین فیاتی سوارمان کرد، فیات در اینجا خیلی زیاد دیده می شود و البته همه قدیمی ، مرد در پایان راه طولانی، ناگهان انگلیسی حرف زد و گفت:  افرین که اتواسپات می کنید و ای ول بهتون و سفر خوبی داشته باشید و این راه برید!

در شهر بعدی استراحت کردیم ( اسم شهرها برای من مشکل است پایان سفرنامه مسیر را روی نقشه می گذارم) بستنی خوردیم، زن مهربان صاحب مغازت  گوشی ما را برایمان بیست لاری شارژ کرد، و راه افتادیم 

اولین بار بود که طول کشید تا ماشین بعدی ما را سوار کند که علتش را بعدا متوجه شدیم

یک لندرور( پروانه ها) با سه پسر جوان گفتند که ما را می برند ، طفلی ها اصلا جا نداشتند  و ما را زور چپون کردند وسط صندوق های میوه و کوله های خودشان، چونه من رسما به کوله ام چسبیده بود و آرنجم بیرون شیشه ، این وسط پروانه داشت ناسپاسانه هلوی اهدایی را رد می کرد که نگذاشتم،حالا فکر کنید چه طور من آن هلوی چاق را در فضای بین دهان و کوله وارد کردم و این وسط حتی کاز هم زدم

یعنی ارزششو داشت

این جاده با بقیه مسیر اسفالتی که تا کنون اومدیم کلا فرق داشت، خاکی ، مارپیچ، شیب دار و کاملا کوره راهی از بین جنگل!

یعنی من گردنم را محکم با دستام گرفته بودم که وضعش از اینی که هست خرابتر نشه و سعی می کردم از فاصله بازوم تا شونه ام بتونم منظره را ببینم، خدای جنگل باصفایی  بود

نمی دونم چند ساعت بالا و پایین پریدیم که پیاده شدیم، و چندان ماشینی هم در آن مسیر طولانی ندیدیم ، به پسر راننده با ایما و اشاره گفتم که رانندگی اش حرف نداره و رفتیم سراغ یه رستوران و خاچاپوری خوردیم

اقا این غذا شده معضل ما، همه می گن بخورید خوشمزه است و هربار نون و پنیرپیتزا بود، پس چی شد اون تعریفهای که می کردند؟!و گوشتی هم در کار نیست

حالا فکر کنید وقتی غذا را آوردند با غصه متوجه شدیم که اینم پنیریه که تازه فهمیدیم این حجم بزرگ   مال یه نفره! کلی التماس کردیم که دومی را بی خیال بشید که نشدند و ما به زور اولی را خوردیم و دومی را ریختیم تو کیسه پلاستیک و از مردان میز بغل که انگلیسی می دانستند ادرس شاتیلی را گرفتیم

از دریاچه قبلی ، پروانه نشانه های خستگی را بروز می داد و می گفت که دریاچه را بی خیال شویم، اینجا در رستوران گفت که شاتیلی نرویم! بهش گفتم که این همه راه برای دیدن اینجا آمده ام و بر نمی گردم اما پیشنهاد دادم که برگردد تفلیس و انجا بماند تا من برم شاتیلی و برگردم

چیزی نگفت اما مسیر را ادامه داد، حقیقتش این است که من اصلا دلم نمی آید کسی با نارضایتی کنار من قدم بزند در حالی که من در حال ذوق کردن از مناظرم اما هرکس انتخاب خودش را دارد.

اما طفلک هیچ تصوری از سفر بک پکری نداشت و الهام بلاگرفته هم که معرف او به من بوده فقط بهش گفته: ببین سفر با گیسو با سفرهای قبلی و هتلی فرق داره و یه تجربه جدیده !

و هیچ اشاره ای به پاره گی بعضی از قسمتهای بدن در سفر با من نکرده است، فکر کنم یه طلبی ،پدرکشتگی چیزی در جریان بوده است واگرنه این طفلک را با ناخن های بلند و مینی ژوپ چه به خوابیدن در چادر و کیسه خواب!!!


یک لندکرور٢٠١٤(بازم پروانه) ما را سوار کرد و تا دو راهی شاتیلی رساند، رسما جاده ای وجود نداشت  و تازه بولدزرها و کارگران در حال ایجاد جاده بودند! اما همچنان همه جا زیبا بود، مرد بین راه ایستاد و جلوی کلیسا صدقه داد، کلا مردم مذهبی هستند من این صحنه، صلیب کشیدن را مدام می بینم

سر دو راهی یک ون با چند تا توریست هیپی ما را سوار کردند، با موهای بافته و جمع شده و درهم گوریده شده، دخترها گل گلی پوشیده بودند و پسرها یکی پابرهنه بود و دیگری گیتار داشت! جماعت جذابی بودند و وقتی ون پیاده مان کرد مسیری را با انها رفتیم اما تعدادشان زیاد بود شانس هیچ هایک کم، بنابراین از انها جدا شدیم

و هنوز هم فکر می کنم که اون پابرهنه چطور به شاتیلی رسید؟ رسید اصلا؟

همانجا بود که در پیچ جاده دریاچه ژیوانلی را دیدم، شگفت انگیز بود

نمی خواهم توصیفش کنم، نمی توانم

در کنار جاده نشستیم تا ماشینی پلیسی ما را سوار کرد، هر دو خیلی جدی و خشن بودند و من زیاد جرات ذوق کردن نداشتم، اما ذوق داشت ها، جنگل و رودخانه ای که در میان آن می پیچید و پروانه هم شنگول که ماشین خوبی بود گویا

خیلی ساعت بعد، با گذر از رودخانه ها و جنگلها و دره ها و اندکی روستا، پلیسها ما را پیاده کردند و گفتند که جلوتر نمی روند، حالا عصر شده بود و حس من می گفت که بهتر است ادامه ندهیم، در روستای کوچک به نام کورشا تابلو مهمانخانه ای را دیدیم و به سراغش رفتیم، زن موسفید و لاغر در خانه ای تاریک و پر از صنایع دستی  ٦٠ لاری برای یک شب اتاق با غذا  می خواست که برای ما زیاد بود اما اجازه داد که در حیاط مهمانخانه اش چادر بزنیم.

چادر را زیر درخت کاج و در کنار یک گاو و یک قوچ که با طناب به درختان اطراف وصل شده بودند به راه انداختیم ، پروانه خوابید و و من رفتم قدمی در آن اطراف زدم، خانه ها چوبی و سنگی بودند با ظاهری فقیرانه اما تمیز و زیبا

خیلی عجیب است، عادت نمی کنم به توجه این جماعت به گل، خانه در حال ویرانی است اما در باغچه اش گل های کوکب درشت، می درخشد.

مشخص است که زمستانها این منطقه سنگین است از حضور خانه های سنگی و پنجره های کوچک

اب باریکه هایی از زیر درختان بیرون آمده بود که مردم ان را لوله کشی کرده بودند و لیوانی هم زیر باریکه آب برای رهگذران گذاشته بودند. این مدل آب ها را زیاد در گرجستان دیدم، گویا نذری است یا وقف شده به یاد کسی چون حتی تصویر کنده کاری شده شخص متوفی( احتمالا) بالای شیر آب هست

باران که گرفت به داخل چادر بازگشتم و در حال شنیدن تعریفهای بامزه پروانه درباره فامیلش بیهوش شدم. 


نظرات 5 + ارسال نظر
تیلوتیلو یکشنبه 10 مرداد 1395 ساعت 09:49 http://meslehichkass.blogsky.com/

وای
چه سفری
چه حسی
چه حالی
اینقدر خوب مینویسی که ما هم باهات میایم سفر
بنویس بازم

سروین یکشنبه 10 مرداد 1395 ساعت 06:25

خیلی بامزه بود خصوصا اونجایی که هلو گاز میزدی... توصیفت عالی بود. کلا آدم کیف میکنه میخونه.... خوش بگذره

لی لی یکشنبه 10 مرداد 1395 ساعت 03:39

گیس جون اینستات که پرایویته چجوری عکسهارو ببینم

م.ا. گندم شنبه 9 مرداد 1395 ساعت 14:32

کوچکی پنجره ها تصحیح می شود

م.ا. گندم شنبه 9 مرداد 1395 ساعت 14:31

با دیدن آن همه صنایع بافتنی و به خصوص جوراب های پشمی می خواستم بپرسم مگه زمستون اینجا خیلی سرده که نپرسیدم و ظاهرا شما از روی گوپیکی پنجره ها متوجه شدی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد