گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

گذر گاه های بهشتی

بیدار که شدم جداره داخلی چادر نم گرفته بود، زیپ چادر را که باز کردم شگفت زده با جنگل مه گرفته روبرو شدم، از همان گوشه در زیر کیسه خواب داخل چادر به چرخش مه نگاه می کردم، انقدر که دیگر طاقت نیاوردم و بیرون آمدم.

می دانم که می دانید ، جاده روستایی و مه ، بوی  علف و صدای گاو و رودخانه  پرخروش

در بالاتر از مهمانخانه یک موزه با ساختمانی سنگی و زیبا بود که بسته بود، پیر زنی گاوهایش را در برای چرا آورد در حالی که بافتنی می کرد، دو مرد جوان ، پسرکی را سوار اسب کردند و او یال اسب را نوازش می کرد، زنی با تبر چوب می شکست و پیرمردی به بیرون پنجره خیره شده بود.

کنار رودخانه رفتم، گلهای زرد و صورتی و سفید با عطرشان پراکنده در هوا، به کوههای روبرو خیره شده و از هیجانی که امروز در انتظارم بود به خود لرزیدم.

برگشتم به چادر و پروانه هنوز خواب بود، زیاد اذیتش نمی کنم برای بیدار شدن احتمالا به یاد رهای خوش خواب

زیر درختان نشستم سیب و هلو و نان مربایی را به عنوان صبحانه خوردم و به سراغ پیرمرد مهمانخانه رفتم که گاو زخمی اش را دوا زد، طناب قوچش را جابجا کرد و به سبزی هایش رسید.

هوا گرم شد و رفتم داخل چادر تا ان همه لباسی که شبها روی هم می پوشم را دربیاورم که پروانه هم بیدار شد، خیلی بامزه است، خیلی جدی صبح به صبح آرایش کامل می کند، با اینکه خودم صبحا خیلی هنر کنم صورتم را بشورم در سفر، از این جور آدمهای تر و تمیز خوشم می آید، طفلک خبر ندارد چه روزی در انتظارش است( آیکون خنده های شیطانی)

صبر کردم که آفتاب بیاید و چادر را خشک کند و جمعش کردیم. از خانم مهمانخانه خداحافظی و تشکر کردیم که اندکی شرمنده و نگران ما بود.

به راه افتادیم، کمی با کوله پیاده روی کردیم و ماشینی نبود برای هیچ هایک ، پروانه زود خسته می شد، برخلاف روزهای اول که انرژی اش بیشتر از من بود حالا مدام چشم به جاده و ماشین داشت.

منهم که غرق منظره بودم تا ماشینی از راه رسید، خانواده ای فرانسوی که در همان مهمانخانه ساکن بودند، مادر و پدر و یک دختر کوچک. دخترک در سکوت کتاب می خواند و سوفی با ما صحبت می کرد، از ایران و طبیعتش می پرسید و بالا می رفتیم

خب اینجا دیگر من باید به جستجوی کلمات بروم

مسیر هیچ شباهتی به هر انچه که من دیده باشم نداشت، کوهها بودند، دور و بلند و سبز، ابرها بودند و اسمان اما همه در اندازه هایی غیرعادی بزرگ، بلند دور

نمی توانم میزانی برای مقایسه بدهم، نمی توانم توضیح بدهم، گلها همه جا بودند و مدام بیشتر می شدند، زرد ، سفید، بنفش و صورتی، اخواع متفاوتی از گل بنفش وجود داشت

همسر سوفی چند بار نگه داشت تا سوفی عکاسی کند، یعنی من بسیار سعادتمندم که این مسیر را با این خانواده رفتم ،  دقیقا در زیباترین نظرگاه ها می ایستادند، نمی توانستم فریاد بزنم و یا به شیوه قدیمی گریه کنم، فقط مدام بازوهایم را فشار می دادم که بتوانم تحمل کنم

گمان می کنم فقط کسانی می توانند بفهمند که من چه می گویم که کوههای قفقاز را دیده باشند

ایستادن در بالاترین نقطه آسمان و نگاه کردن به دریایی از کوههای سبز پشت سر هم و شیارهای سفید رودخانه و آبشار

یکی از توقف گاه ها جایی بود که تو در بالاترین نقطه ای بود که بالا آمده بودی و یک قدم بعد باید سرازیر می شدی، دره اول جنگلی پر از ابشار بود می چرخیدی، دره دوم کوههای بدون درخت سبز پوش بودند، سراسر مخمل سبز

گمان می کنم که زمین هنگام هبوط آدم این چنین بوده است، این چنین بکر و خالی از هر نشانه حضور آدمیان

و آن بالا، روبروی آن دو تصویر متفاوت و حیرت انگیز، من  آدمی رانده شده از بهشت نبودم، که بهشت سکونتگاهم بود

من به لیلا می اندیشیدم زنی که در اساطیر مسیحی، قبل از حوا آفریده شده بود، از گِلی جداگانه و  آدم را به همسری نپذیرفت، او سیب را نخورد و رانده نشد که آدم را رها کرده و به میل  خود به روی زمین آمد و زندگی در اینجا را به آن بالا ترجیح داده است.

نظرات 4 + ارسال نظر
سروین یکشنبه 10 مرداد 1395 ساعت 16:20

مثل همیشه زیبا....
هر روز از خودت و تفکرت سپاسگذار باش... تمام اعضای بدنت که خوب همراهیت میکنن، فکرت که مثبت هست و زیبایی ها را میبینه و شجاعت و جسارتت که میری و میبینی و طبیعت.... هر روز به خودت آفرین بگو و اینکه عالی هستی.... اینها همه نعمت هستند که گاهی نمیبینیمشون....

مرضیه یکشنبه 10 مرداد 1395 ساعت 14:47

سلام.
نفس ادم بند میاید از توصیفاتتون.
متشکرم که خواننده ها رو هم در لذت سفرتون سهیم میکنید.

یه دانشجــــو یکشنبه 10 مرداد 1395 ساعت 14:42

"مسیر هیچ شباهتی به هر انچه که من دیده باشم نداشت، کوهها بودند، دور و بلند و سبز، ابرها بودند و اسمان اما همه در اندازه هایی غیرعادی بزرگ، بلند دور"
دقیقـــا توصیفت همونی هست که دیده ام ....
من مدت هاست در جستجوی کلماتم که انچه دیده ام را روی کاغذ بیارم.... اونجا احساس میکنی خدا بدجور میخواد بهت حال بده


تو با این احساس لطیفت استادی در دلبری
منو همسفر زندگیم لذت ها بردیم در این جادهای بهشتی

فک کنم گیس طلا دیگه اینوری بیا نباشه
گیس ... بجنب
چیکار میکنی اونجا ،
زود باش .... خدا هم هواتو داره
بی نهایت کیف میده جفتـــانه سفر
دلبری ها کن
دلبری حسن زنان زیباست

غزل یکشنبه 10 مرداد 1395 ساعت 14:32

چقدر این لیلا خوبه...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد