گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

قلعه

از کوی لیلی که گذر کردیم ، همسر سوفی برایمان توضیح داد که جلوتر نمی روند، نقشه را باز کرد و از روی نقشه گفت که تا شاتیلی ٢٥ کیلومتر راه است و فقط اندکی جلوتر چند خانه است و دیگر هیچ ، تاکید کرد که اگر تا انجا ماشین پیدا نکردیم به جاده نزنیم که در مسیر سگهای چوپان پرخاشگرند.

تشکر کردیم و پیاده شدیم اما این دو خیلی نگران بودند، سوفی گفت که ساعت چهار برمی گردند و اگر ماشین پیدا نکردیم آنان منتظر می مانند آنجا تا ما را به کورشا برگردانند ، مرد مدام تکرار می کرد که اوکی هستید؟ حتی کوله پشتی پروانه و مرا وزن کرد که ایا می توانیم تا روستا پیاده برویم. مدام نقشه را نشان کی داد و نام کیستانی را تکرار می کرد که همانجا بمانیم تا ماشین پیدا شود

بهشان اطمینان دادم که از روستای بعدی جم نمی خورم و پیاده به راه نمی زنم ، تا ماشین بیابم

در زیر نگاه نگران انان به جاده زدیم، تا مدتها ما را نگاه می کردند، استرس آنها وارد تنم شده بود، بی حالی پروانه هم مزید بر علت شده بود. داشتم فکر می کردم اگر ماشین پیدا نمی کردیم، چادر زدن در آن کوهستان ممکن بود اما اینجا سه هزار متر بالای سطح دریا بود و کیسه خواب های ما جواب نمی داد و یخ می زدیم تا صبح، اگر فرض کنیم جک و جانور نباشد. ضمن اینکه خوردنی هایمان هم زیاد نبود و برای آتش به راه کردن آمادگی نداشتم.

هنوز فکر و خیالم بال و پر نگرفته بود و ترسم گسترش پیدا نکرده بود که شانس همیشگی ام به دادم رسید و یک ماشین تا خود شاتیلی ما را رساند.نوعی از پلیس بودند با کندوهای مصنوعی همراهشان 

از مسیر جدید بگویم؟ 

اگر قبلی موکتی ضخیم و سبز و نقش دار بر کوههای مرتفع کشیده بود این یکی درختان سوزنی شبیه فیلمهای کانادایی لابلای صخره ها ی عمودی قد کشیده بودن و رودخانه ای که خیلی دور، در ان اعماق هولناک دره می رقصید

راننده موزیک زیبایی گذاشته بود، کلا من خیلی لذت می برم از این موزیک گرجی و در هرماشینی که شنیدم دوستش داشتم

از بالای کوه انقدر پایین رفتیم تا به کنار رودخانه رسیدیم و راننده گفت شاتیلی فینیش

و ما روبروی مجموعه برجهای وهم آلودی به شمایل یک قلعه سنگی پیاده شدیم، تجربه عجیبی بود، رودخانه دور قلعه می چرخید و صدایش در فضا می پیچید

به دنبال مهمانخانه از روی پل رد شدیم و با بالا کشیدن از روی تپه خود را به خانه هایی رساندیم که اتاقهایشان را اجاره می دانند، بعضی کثیف و گران بودند ، یکی را تمیز و پر از گل بود انتخاب کردیم شبی بیست لاری، پنجره اش رو به کوه روبرو باز می شد

غذا سفارش دادیم و من دوش گرفتم، نعمتی است حمام خدایی

این زبان ندانی خیلی کار را مشکل می کند، من حتی نتوانستم بفهمانم غذا چه می خواهم

ساعت پنج بود که ناهار آماده شد! با اینکه خیلی دیر بود اما ارزشش را داشت

سوپی که همان آبگوشت خودمان بود و خاچاپوری استثنا خوشمزه و سالاد، من حمله را آغاز کردم که دیدم پروانه نمی خورد، جان من پدر ها و مادرها، با بچه هایتان اینطوری برخورد نکنید، من اینو نمی خورم من اونو نمی خورم را محل سگ نگذارید

من یه بار تو بچه گی گفتم نمی خورم، سفره را جمع کردند و حتی نان را هم قایم کردند تا بفهمم:  آدم گرسنه سنگ هم می خورد!

الان این زجر گرسنگی که پروانه می کشید به نظرم مقصر اصلی مادرش است ، برقراری تمام شرایط برای ایجاد رضایت در طول زندگی غیر ممکن است و تنها کسی که آزار می بیند خود فرد است!

من با لذتی تمام و کمال سفره را درو می کردم و پروانه دماغ چین می داد و رو بر می گرداند، تازه بعد از غذا تصمیم به دیدار از قلعه گرفتم

خدایی با وجود گرسنگی همراه من آمد هرچند نای بالا و پایین رفتن از برجها را نداشت

قلعه تماما با سنگ لاشه ساخته شده بود و عجیب پیچ در پیچ و زیبا که سه چهارم زاویه ها را پوشش می داد و از برجهایش نماهای هولناکی از رودخانه و جاده دیده می شد

برج کاملا سالم و قابل سکونت بود فقط سقفهای چوبی فرو ریخته بودند و مانند تمام بناهای باستانی من آرزوی دیدن آن را در روزهای باشکوهش داشتم، چه کسانی از این پنجره به رودخانه چرخان دور قلعه نگاه کرده اند، چه جنگهای روی این بامها شده است، کدام سرباز تنهایی از این دریچه کوچک به آسمان و کوه مه آلود خیره شده؟

بچه های بودند که توریستها را به دیدن خانه های اجاره ای می برند و اصلا بدم نمی آمد شب را در پنجره رو به قلعه بگذرانم که دیر بود دیگر

گویا ان روزها جشن خاصی برگزار بود و به همین دلیل مردان در حال شادنوشی بودند و بعضی هم به افتخار ایران و دختران زیبایش می نوشیدند و کلمات مادرزن و چلوکباب را هم یک پیرمرد مست و پاتیل می دانست

پروانه هم که از دیدن اینها وحشتزده می شد و پا به فرار می گذاشت

در بازگشت به خانه سبز با زنی که زبان می دانست روبرو شدیم ، گفت که مهمان است از تفلیس و کلا مردمان روستا زمستان اینجا نمی مانند، به جز یکی دو خانواده، گفت راه بسته می شود و با هلی کوپتر رفت و آمد می کنند

زن دو پسر داشت که نام قهرمانان گرجی را بر روی آنان گذاشته بود و تاب بزرگی به درخت گردو بسته بودند و بچه ها حال می کردند

کشیش روستا امد و زنگ کلیسا را زد، بامزه مردمان مستی بودند که صلیب به خود می کشیدند!

قبرستان روستا هم سنگی و زیبا بود و درختان گردو هم فراوان، کلا گردو علف هرز اینجاست

به خانه برگشتیم و زیر درخت گردو چایی و انجیر خوردیم و تخمه شکستیم ، پسرهای صاحبخانه تخته نردبازی می کردند و پیرزنان پشت پنجره اشپزخانه گپ می زدند و دختران جوان برای مهمانی آماده می شدند.

پروانه را رها کردم و به قدم زدن ادامه دادم، این کوهستان فراتر از زیبایی است، رودخانه، درختها، تاریکی که فرود می آمد بر خانه های سنگی و کوکب های قرمز که می درخشیدند

برگشتم خانه و در رختخواب های گرم و نرم و تمیز اتاق فرو رفتم و پشت پنجره دیواری از جنگل بالا رفته بود

خوابی شیرین با صدای چوب های کف اتاقها در زیر پای صاحبان خانه



نظرات 4 + ارسال نظر
م.ا. گندم سه‌شنبه 12 مرداد 1395 ساعت 00:52

سلام گیسو جون میشه آدرس سایت پروانه را هم بدی سفرنامه پروانه جون هم خوندن داره
متشکرم ( از نوع آیکن تشکر هندی)

یه دانشجــــو دوشنبه 11 مرداد 1395 ساعت 08:24

http://s3.img7.ir/eAGon.jpg

تیلوتیلو دوشنبه 11 مرداد 1395 ساعت 08:09 http://meslehichkass.blogsky.com/

چقدر زیبایی را خوب به تصویر میکشی شما
واقعا ممنون

یه دانشجــــو دوشنبه 11 مرداد 1395 ساعت 07:40

قبرستان های بسیار زیبایی و سرسبز دارند ، چند مورد دیدم شیشه مشر.و.ب هدیه آوردن برا فوت شده تکیه دادن به سنگ قبر با یه لیوان .... و میزاهایی که کنار اکثر قبور بود بنظر برا پذیرایی
https://www.google.com/maps/place/Shatili,+Georgia/@42.659306,45.1589159,3a,75y,269h/data=!3m8!1e2!3m6!1s116860555!2e1!3e10!6s%2F%2Flh3.googleusercontent.com%2Fproxy%2FdUQ1uUVvWMN0PDlpDJlDJ0Q40F9nYQBiGQbhNWXu3YGCSby-874JH1dxzak5Hb13svWkuuRh28634NpVskbmTIe7pkEjMEc%3Dw203-h135!7i4092!8i2740!4m5!3m4!1s0x40455cf52379a1ad:0xb8bd3854d17c2c08!8m2!3d42.6581319!4d45.1545774!6m1!1e1?hl=en

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد