گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

شهر ابرها

صبح که بیدار شدم از مهتابی خانه دریاچه دیده می شد، مه لابلای جنگلهایش دویده بود. در حال جمع کردن وسایل بودم که مرد صاحبخانه آمد گفت که به تفلیس می رود و با ما خداحافظی کرد! گفت در را ببندید و بروید

یک کمپین از گرجستان یاد بگیریم باید راه بیندازم به قرعان

سر و صورت را صفا دادیم و راه افتادیم ، از دکه های جلوی کلیسا که تازه بیدار شدند نانی که در آن سیب زمینی و سیر بود خریدیم که طبق معمول پروانه نخورد و خیلی هوسمزه بود. من کاری به نخوردنش ندارم فقط زنده بماند تا اخر سفر، خدایی حمل جنازه به ایران باید احتمالا سخت باشد

اوه راستی بیمه مسافرتی هستیم امیدوارم آنها کمک کنند در این مواقع!

قدم زنان از کنار خانه ها انانوری و دریاچه ای که چشمک می زد آن پشت رد شدیم. میوه ها بر سر درختند و اینها نمی خوردند بخصوص نوعی آلوی قرمز و ملس

اولین ماشینی که هیچ هایک کردیم وقتی ازم پرسید کجا می روید ، مکث کردم، خودش گفت کازبگی؟ بسرعت گفتم یس

واقعیت اینکه چند روزی بود پولهای گرجی ما رو به اتمام بود و پروانه یادش رفته بود چنچ کنه  و منم شاکی شده بودم و در ان کوهستان بانک نبود، انانوری هم بانک نداشت و امیدمان به شهر بعدی بود اما وقتی راننده مقصد ما را گفت، بی خیال چنچ شدم و گفتم جهنم ، زنده می مونیم با همین چند لاری و رفتیم که رفتیم

انشاله که در کازبگی بانک و صرافی باشد

خب در تمام سفرنامه ها از زیبایی جاده تفلیس به کازبگی گفته اند و اینکه از دستش ندهیم، در زیبایی این مسیر که تردیدی نیست اما خب گمان می کنم که این سفرنامه نویسان کمتر گذارشان به جاده مشکل و خاکی و پیچ در پیچ ولی شگفت انگیز شاتیلی افتاده است. 

اگه اعصاب و امکان رفتم به شاتیلی را ندارید، از جاده اسفالت  کازبگی لذت ببرید که لحظات بسیاری شبیه شاتیلی هست اما زیبایی های متفاوت خودش را هم دارد.

جاده جنگلی که در سراسر مسیر رودخانه در کنارش هست و با هم مسابقه داده اند، ماشین راننده ما هم خوب بود و فرصت زیادی داشتیم تا از مناظر لذت ببریم. در مسیر چند شهر بود که با یکدیگر فرق داشتند، پاسانوری کاملا جنگلی با خانه های ویلایی شبیه شمال  و گائوری کاملا کوهستانی با خانه های اروپایی و مناسب برای سفرهای زمستانی

جاده رو به بالا می رفت و مارپیچ ، در جایی ماشینها ایستاده بودند و از بالای دره به پایین نگاه کرده عکس می گرفتند که ما پیاده نشدیم طبعا اما بعدا منظره را در بازگشت دیدم که دایره بزرگ آبی رنگی آن پایین کف دره بود

ماشینهای بزرگ در جاده ردیف ایستاده بودند، گمانم برای خروج از مرز بود و ساعات مشخص این کار

جاده اندکی خراب و در حال تعمیر بود و تابلو عذرخواهی هم داشت و ما وارد کازبگی شدیم

از روی گوگل مپ همیشه مسیر را چک می کنم و انجا بود که فهمیدم اسم روی نقشه اش با اسم واقعی ش فرق داره

اقا اصلا نمی تونم تلفظ کنم اسامی را

شهر کوچک ودوست داشتنی و دلبر بود، نگرانی من به پایان رسید و بانک موجود بود با خیال راحت از آن بیرون آمدیم

هوا خنک و شهر در دایره ای از کوهستان اسیر بود. الهام همسفر سابق من ادرس مهمانخانه ای را داده بود که به سراغش رفتیم و چه اشتباهی، از ده صبح تا پنج بعد از ظهر ما را سر کار گذاشت صاحبش که الان می آید و ما را می برد که نیامد

دخترش ما را به خانه خودش برد تا مادرش بیاید اپارتمانی عحیب که بیرونش رو به ویرانی بود، رسما دخمه  و داخلش شیک و مدرن و امروزی! 

کلا این دختر عجیب بود، زیبا با رنگ عجیب چشمانش، باریک با چهار شکم که زاییده بود و گارسون رستوران ، عجیبتر اینکه هر سه بچه به جز اخری داخل خانه تنها بودند و با هم بازی می کردند و مارک پوشیده بودند

ان وقت خانه، اشپزخانه نداشت، جدی نداشت یک کمد بود با طرفشوی رویش

من نمی دانم این خانواده غذا کجا می پختند!

تا عصر در خانه عجیب ماندیم و از بازی بچه ها سرسام گرفتیم و فرار کردیم بیرون به رستوران، اوضاع غذا در کازبی خوب نیست گویا، دو تا رستوران مختلف و چهار نوع غذای مختلف خوردیم در این دو روز و هیچکدام عالی نبودند

بالاخره معلوم شد تمام اتاق ها پر است و ما سر کار بودیم و اگر به نرم افزار خودم توجه کرده بودم بهتر بود

Triposo

چند مهمانخانه پیشنهاد داده بود که دور بودند همان اطراف خانه دختر زیبا، تابلو هوم استی را دیدیم که انهم اتاقهایش پر بود اما صاحبش ما را برد به خانه بغلی و چه سعادتی نصیبمان شد

یعنی معنی داد این چند ساعت علاف شدن که بعدش به این خونه برسی

یه منزل اربابی بزرگ دو طبقه با یک عالمه اتاق در بالا و پایین با درها و پنجره های چوبی و تخت  و کمد های قدیمی و اصیل و بوی دلپذیر چوب و از همه مهمتر مادری و دختری زیبا و مهربان که صاحب آنجا بودند

یعنی قبل از دیدن خونه همین دو تا دل ما را برده بودند، چه برسد به اتاقی بزرگ با تختی عظیم و ملافه های فیروزه ای خوش بو و حمام داغ

طاقت نیاورم و به دختر که نقش مترجم را داشت گفتم که خیلی زیباست، بدون ذره ای آرایش با پوستی برفی و موهای سیاه و رهای و سادگی در لباسها و حالت و صورتش ، عجیب کمیاب بود

مادرش هم که دلبری بود در نوع خودش، از همان مادر های خوشگل و پیر که هیچوقت دست از مهربانی بر نمی دارند

انچنان خودمانی ملافه ها را عوض کردن و حوله آوردند و تلفنمان را شارژ کردند که حس می کردم شیراز به منزل  خاله ای رفت ام

فورا کوله ها را ولو کردیم و من لباسهایم را در حمام شستم و در تراس پهن کردم و فورا به دورن تخت فنری و ملافه های آبی پریدم

دلم می خواست خانه و آدمهایش مال من بودند، از پشت پنجره قله کازبگی دیده می شد، 

الان در حال مقاومتم تا اخرین کلمات را تایپ کنم و پتوی گرم را در این هوای سرد روی سرم بکشم

شب خوش

نظرات 8 + ارسال نظر
سروین پنج‌شنبه 14 مرداد 1395 ساعت 04:59

خیلی خوب بود....
یک قسمتهاییش بلند بلند میخندیدم...
ولی خیلی دید آدم مهمه. چون ممکنه برای یک آدم بی ذوق همه این چیزها وقت تلف کردن باشه یا عذاب ولی وقتی یک آدمی مثل شما روحیه مثبت و خوب داشته باشه از همه لحظات با هر کیفیتی لذت میبره.

تیلوتیلو چهارشنبه 13 مرداد 1395 ساعت 08:50 http://meslehichkass.blogsky.com/


ماهی
چقدر خوبه سفرنامه هات
من که فقط کیف میکنم و منتظر نوشتن قسمت بعدم

م.ا. گندم چهارشنبه 13 مرداد 1395 ساعت 08:48

من مخصوص گیس طلا رفتم اینستا یک اکانت ساختم
....
ساعت 12 جلسه دفاع از سمینار دارم اسلایدهامو نساختم و از دانشگاه پیام می دن بفرستشون می خوایم بارگذاریشون کنیم و من دارم سفرنامه می خونم

لی لی چهارشنبه 13 مرداد 1395 ساعت 06:12

گیسو جون خیلی سوال دارم اگه ج بدی ممنون.شما واسه این جور سفر آموزش دیدین؟همسفرهاتونو چه جوری انتخاب میکنید؟واسه امنیت تون چکار میکنید؟مثلا چه پشتوانه ای دارین که اینقدر راحت تو کشور غریب تو کوه و دشت سوار ماشینهای عبوری میشین حتی اگه مرد باشن همه؟اصلا و ابدا تکیه نیست ها.میخوام رو خودم کار کنم شاید یه اپسیلون زندگیم تغییر کنه

نه عزیزم اموزشی ندیدم، به کشورهای سفر می کنم که امنیتش بالاست و پشتوانه ای ندارم
نگران نباش کار ساده ای است

بهار سه‌شنبه 12 مرداد 1395 ساعت 23:41

سفرنامه رو می خونم و لذت میبرم انگاری که خودم اونجا باشم جای من و همه زنان اسیر زندگی ایرانی نفس بکش و خوشی کن در زندگی بعدیم از خدا درخواست می کنم که گیسو باشم ازاد و رها و شاد سفرت خوش همشهری عزیز

بهار سه‌شنبه 12 مرداد 1395 ساعت 23:37

سفرنامه رو می خونم ولذت میبرم انگاری که خودم اونجا باشم جای من و همه زنان اسیر زندگی ایرانی نفس بکش و زندگی کن گیسوی عزیز سفرت خوش

مبینا سه‌شنبه 12 مرداد 1395 ساعت 21:08

سلام عزیزم در اینستا بنده رو با نام mahi-mobiریکوست بفرمایید.هر چند هیچ پستی ندارم .بی صبرانه منتظرم عکسای گرجستانو ببینم

مبینا سه‌شنبه 12 مرداد 1395 ساعت 20:30

سلام اینقدر نوع سفر و زندگیتونو دوست دارم و اینا ارزوی منه .عشق طبیعت دارم وای افسوس که ...بگذریم.الان دوست دارم گریه کنم از این طبیعت گردی بکر شما.خوش یحالتون که افسار زندگیتون دست خودتونه و گرفتار روزمرگی زندگی نیستین.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد