گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

دریاچه بازالتی

مدت زیادی در خیابان منتظر شدیم و خبری از ماشین نبود ، من به پروانه می گفتم علتش پاهای کثیف من است و با بطری آب شستمشان که یک اسکانیا نگه داشت! خدای این دیگه نوبر بود،اصلا حتی نمی دانستم در چطور باز می شود! حالا بالا رفتن از ان همه پله ترسناک عمودی آن هم با کوله

تا وارد شدم مرد شروع به فریاد زدن کرد، معلوم شد کف اسکانیا موکت گرم و نرمی بود که ورود کفش به آن ممنوع بوده. تا زمان پیاده شدن با اخم کفشهای ما نگاه کرد و موقع پیاده شدن فورا پشت سرمان جارو برقی کشید!

خب حقیقتش جای من اصلا راحت نبود روی تخت راننده و نصف راه من نشستم اونجا نصف بقیه پروانه ، از روی صندلی مناظر خیلی خوب دیده می شد و جاده زیبای کازبگی به تفلیس زیباتر بود

حجم بابونه های عزیز من در کنار جاده فوق العاده بود و اسبهای که رها بودند در مرتع و خانه های با سقفهای چوبی و رودخانه ها که لابلای دشت می لولیدند. 

بامزه راننده اسکانیا بود که دورتادور فرمونش تکنولوژی بود، سه تا موبایل و تبلت و ایپاد و ... نمی دونم کی فرصت می کرد به جاده نگاه کنه. مسیرش اذربایجان ، گرجستان و ترکیه بود و مسیر خیلی طولانی تا سر دو راهی توشتی ما را رساند و با وجود بداخلاقی اش پیاده شد و نان برایمان خرید و بزور در حلقمان کرد.

جاده زیبایی است جاده کازبگی، تجربه اش کنید

سر دو راهی توشتی پیاده شدیم و راننده فورا با ماشینی دیگر دعوا آغاز کرد و ما دیدیم هوا پسه و فورا کوله ها را از بالای اسکانیا پرت کردیم پایین و الفرار

پایین اومدن از اسکانیا هم به همون ترسناکی سوار شدنشه

سر دوشتی پسر جوانی سوارمان کرد و با سرعت هولناکی ما را به دوشتی رساند، اینقدر که فرصت نکردیم از جاده زیبایش لذت ببریم. ولی خود شهر دوشتی عزیزی بود، زیبا و دلپذیر ، ساده و صمیمی از اون شهرها که می تونی ساکن اش بشی و با همسایه ها نزدیکتر از فامیل باشی

در همین شهر دوشتی من یه پیشنهاد ازدواج داشتم که متاسفانه قبول نکردم، یک خورده اختلاف سنمون زیاد بود  اولا، دوما دندون نداست، سوما خانم خوش خنده اش کنارش نشسته بود و اگرنه خدایی خدایی قول داد منو نزنه !!!

در خیابانهای باریک شهر سرگردان بودیم که ماشین پدر و پسری تا خود دریاچه بازالتی ما را برد.

جاده داغون بود و ماشین از آن داغونتر اما پدر تصمیم گرفته بود پسرکش را ببرد شنا

دریاچه کوچک و زیبا بود و اطرافش بدون ساختمان زمین های کشاورزی بود، به گمانم گندم درو کرده بودند، زیر درختان میر و نیمکت بود که انجا وسایل را رها کردیم و پروانه که حسابی قوی شده دیگه با کوله پشتی می چرخید بر خلاف من که ولو شده بودم زیر درختها

همان صحنه اشنا بود، خانواده هایی که در حال لذت بردن از آب و آفتاب بودند بی اعتنا به زشتی و زیبایی بدن های خودشان و دیگران

اروم اروم هوا تاریک شد و ملت خوشحال داشتند صحنه را ترک می کردند و حضور چند جوان مست در نزدیکی ما از چادر زدن در آنجا منصرفمان کرد. کوله ها را با زدیم و به در مجتمع تفریحی رسیدیم که در حال بسته شدن بود، پروانه را تقریبا از لای در انداختم داخل مجتمع، من متوجه شدم که ریزه میزه بودن پروانه و حالتی در رفتار و صورتش احساس پدری و مادری را در آدمهای میانسال زنده می کند.

طبعا جواب گرفتیم و اجازه دادند در حیاط مجتمع چادر بزنیم که زدیم، حتی برایمان مغازه را باز کردند که خرید کنیم، بعد از مدتی مجتمع هم خالی شد و ما در آن چرخ زدیم، استخر تر و تمیز با اتاقهای اجاره ای و رستوران و دستشویی های شیک

برگشتیم داخل چادر و درحال بیهوشی بودم که صدای فارسی حرف زدن را شنیدم، دو خانواده ایرانی ساکن گرجستان برای تعطیلات اخر هفته به کنار دریاچه امده بودند و از صحبتهایشان فهمیدم راضی هستند از زندگی در اینجا و تنها مشکلشان همانی بود که سعید هم قبلا به ان اشاره کرده بود، پول دراوردن در ایران ساده تر از گرجستان است

با زمزمه های آنان به خواب رفتم و به گمانم که باران گرفت 

نظرات 1 + ارسال نظر
سندباد جمعه 15 مرداد 1395 ساعت 18:59

گوربابای پول! آدم بخورونمیری داشته باشه و بقیه ش کیف کنه از زندگی تو جایی مث گرجستان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد