گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

شب در گوری

هنوز آفتاب غروب نکرده بود که از شهر سنگی بیرون آمدیم به راننده تاکسی که اصرار داشت سوارمان کند گفتیم که هیچ هایک می کنیم، گفت اوکی نو مانی!

هنوز عادی نمی شود این ماجرا برایم. جاده روستای تا گوری را رفتیم و به شهر که رسیدیم هنوز هوا روشن بود تصمیم گرفتیم به دیدن قلعه ای در همان نزدیکی برویم. مسیر را طبق راهنمای نرم افزار رفتیم و به پارکی رسیدیم که پایین قلعه بود و در انجا مجسمه های بودند حیرت انگیز. من نمی دانم این اثار هنری هود گرجی ها بود یا سفارش داده بودند اما چند شوالیه نشسته بودند دایره ای با حالتی عجیب دور و تلخ و عمیق در صورتشان ، با زخمهای بر تن و بدن و دستهای که نداشتند و پاهای که نبود، چنان حجم عظیمی از عواطف را موجب می شدند که شگفت انگیز بود

چند شوالیه غول آسا از زمانی دور بازگشته بودند و حالا در بهت و حیرت به جهان جدید و بیگانه خیره شده بودند ، انگار همه لانسلو های بودند که از سفری سخت بازگشته و جام مقدس را یافته اند اما دیگر نه ملکه ای است و نه قلعه ای 

هنوز هم که می نویسم بهت دردناک چهره شوالیه ها در ذهنم حک شده است

بسختی خود را از دایره جادویی مردان و شمشیرها و زخمهایشان بیرون آوردم و به سمت قلعه پیاده روی کردم. سنگفرش های بامزه ای دارند اینجا، قلوه سنگ اما عمودی و مرتب در کنار هم

در بالای قلعه که برجهایش به شدت مرا به یاد شیراز می انداخت ، آفتاب در حال غروب بود و رنگ طلایی بر شهر و رودخانه اش می تابید. ابرها هم که همچنان در کرشمه

اضافه کنید به این همه، زوج عاشقی که در لانگ شات یکدیگر را می بوسیدند

احساس می کردم که در پایان یک فیلم عاشقانه بسر می بری


نظرات 4 + ارسال نظر
منصوره یکشنبه 17 مرداد 1395 ساعت 08:39

چقدر این پست تون رو دوست داشتم... توصیفتون عالی بود.

تیلوتیلو یکشنبه 17 مرداد 1395 ساعت 08:22 http://meslehichkass.blogsky.com/


چقدر زیبا
دلم خواست اون بهت را درک میکردم

م.ا. گندم یکشنبه 17 مرداد 1395 ساعت 01:05

بنفشه شنبه 16 مرداد 1395 ساعت 22:55

مرسی گیس طلا، مرسی بابت این همه حس خوب
خوش بگذره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد