گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

اخالاتسیخه

صبح برای هیج هایک به سر جاده رفتیم تا به شهر پیشنهادی پسر دیشبی در رستورن برویم، اینقدر اسمش سخت بود که اولش را به راننده ها می گفتم و منتظر می شدم تا بقیه را حدس بزنند.

همچنان این سمت انتظار هیچ هایک طولانی تر است، سرانجام یک ون نگه نداشت، نوبتی پروانه رفت جلو و من رفتم عقب، مقادیری کارتن بود که جابجا کردم و نشستم اما هیچگونه دستگیره ای نبود و مدام لق می خوردم این ور و آن ور، پسر اندکی انگلیسی می دانست و کلی به تنفر پروانه از خاچاپوری خندید، گفت باتومی فقط همونو داره

جاده زیبا بود اما احتمال دیده شدنش از پشت پنجره خاکی ون کم بود ، بنابراین در تخیلاتم فرو رفتم و این ور و اون ور افتادم تا رسیدیم به شهر

پسر مهربان مسیر بعدی را نشان داد و رفت

مسیر بعدی هم ون گرفتیم و نوبت پروانه بود برود عقب و کلی به شانسش خندیدم، بار قبلی ماشین احتمالا مرغ زنده بوده !

راننده مرام گذاشت و ما را تا دم مجموعه معروف شهر برد.

با آن کوله پشتی ها دیدن مجموعه خدایی ستم بود، همین جا بگم که خیلی توریست می بینید که با کوله می گردند، یعنی توان بدنی جماعت ایرانی را مقایسه کنید

پیرزن فروش بلیط خودش پیشنهاد داد که کوله ها را در دفترش بگذاریم، عاشقش شدم و راه افتادیم

مجموعه بسیار زیبا اما به شدت بازسازی شده بود، کل برج باروها، کلیسا و حتی مسجد ، اما نتیجه نهایی خوب بود

جالب بود خیلی جدی برای مجموعه طراحی فضای سبز شده بود، درختان زیبا و متناسب بودند، اما همچنان تازه گی همه چیز اندکی در ذوق می زد، بخصوص یک بنای کاملا نوساز به سبک چینی وسط مجموعه

رفتیم رستوران و کباب نه چندان جالبی خوردیم و ادامه دادیم، برجها و راهروها و حوض ها و درختان

تا رسیدیم به موزه، من اتفاقا اهل موزه رفتن در سفر نیستم و طبیعت را ترجیح می دهم، احتمالا چون رشته ام هنر است و این تصاویر را زیاد دیدم

اما خیلی حالب بود نگارگری های با اشعار فارسی در اطرافش متعلق به دورانی که حاکمان این کشور ایرانی بودند، از آن جالبتر یک موزه باستانشناسی بود که خیلی مزه داد.

اشیا به ترتیب زمانی از پیش از تاریخ تا زمان عثمانی ، از سنگ ابزار ها تا زیورالات بسیار ظریف، موزه کاملا تاریک بود و نور فقط روی اشیا بود و بسیار دلپذیر

یک ساعتی در بی زمانی و بی مکانی موزه بودیم تا تمام شد

جنازه برگشتیم دفتر و مدتی استراحت کردیم و کوله به دوش رفتیم سر میدان

مردم ادرسی که برای باتومی می دادند خیابانی برعکس جایی بود که گوگل مپ می گفت، اخر جوانی گفت دو راه وجود دارد!

طبعا جایی که نزدیکتر بود ایستادیم اما هیچ ماشینی توقف نمی کرد، عجیب بود، دست تکان می دادند و می رفتند، مردم هم باتعجب نگاهمان می کردند

ما هم با تعجب به آنها!

خلاصه مدتی همینطور خل مشنگانه در موقعیت بودیم تا راننده ای آذربایجانی سوارمان کرد و تا در جاده افتادیم فهمیدیم جریان چه بوده است.

این جاده عریض به سمت باتومی که گوگل مپ عزیز معرفی کرده بود، در واقع کوره راهی خاکی بود که تصمیم داشت چند ساعت بعدی دهان مرا اسفالت کند!

نظرات 1 + ارسال نظر
تیلوتیلو دوشنبه 18 مرداد 1395 ساعت 10:26 http://meslehichkass.blogsky.com/


گوگل مپ هم شیطون شده ها

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد