گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

در فردوسی زمینی

جاده در حال ساخت بود و مرد شادمان از اینکه پروانه ترکی می فهمد، وراجی می کرد. نفهمیدیم شغلش چیست اما بین اذربایجان و گرجستان و ترکیه در رفت و آمد بود. می گفت که هیج ماشینی از این جاده به باتومی نمی رود و شما را چون گرج نبودید سوار کردم، گویا علاقه ای به این کشور ندارد. می گفت که زمانی فارسی بلد بوده اما از بس حرف نزده یادش رفته، حالا بعضی کلمات را هم می دانست، چطوری خوبی چه خبر

اهنک ترکی می گذاشت و ترجمه می کرد و من چک می کردم در حال دزدیدنمان نباشد

که دیدم اصلا رفت یک جاده دیگر که از وسط جنگل رد می شد، حقیقت اینکه ما خودمان قصد نداشتیم مستقیم برویم باتومی و می خواستیم شهرهای مسیر را ببینیم بنابراین مخالفتی نکردم، ضمن اینکه هرجا از ان ماشین پیاده می شدم احتمالا تا سه روز بعدی ماشینی رد نمی شد

رسما جنگل بود

بامزه اینکه ما جنگل بورجومی را حذف کرده بودیم و حالا دقیقا از وسطش داشتیم رد می شدم، حالا این وسط بارون هم گرفت، مرد رفت برامون نوشابه خرید و من نگرانی ام را به پروانه انتقال نمی دادم ، شاید چون راننده گرج نبود آن ارامش همیشکی درون ماشینهای گرجستان را نداشتم.

جاده باریک و باریکتر شد و ارتفاع زیاد و زیادتر، یک جا که مرد نگه داشت من دنبال وسیله ای برای زدن او می گشتم  اگر خواست در سمت ما را باز کند که معلوم شد رفته دستشوی گلاب به روتون

بالاتر که رفتیم مرد شروع کرد از زیبای های مسیر گفتن و تمام ترس من از بین رفت 

می گفت اینجا مه لای درختها می پیچد، می گفت اینجا همیشه چشم انتظار آهو و گوزن هستم که از جاده عبور کنند، گلها را نشانمان می داد و می گفت خواصشان چیست، ناراحت بود که مه نمی گذارد دره عمیق را ببینیم

حالا بدون ترس فرصت داشتم که ببینم، تا مدتی درختها اجازه نمی دادند منظره را ببینم اما ارتفاع آنقدر زیاد شد که ناگهان درختها تمام شدند و وسعتی بی انتها در زیر پایمان گسترده شد

می دانم که می دانید ، بارها گفته ام طبیعت مانند کودکان می فهمد که دوستش داری یا نه، می تواند کمکت کند یا آزارت دهد  و به من لطفی بیشتر دارد، زیبایی های نهانی اش را ناگهان نشان می دهد

انقدر بالا آمده بودیم که شهر چون نقطه نورانی در آن انتها بود، از انجا تا جلوی پای من ردیف به ردیف کوههای جنگل پوش در رنگهای از کمرنک به پررنگ جلو آمده بودند و اینجا مرتع بود سبز و گاوها و تک درختی پیشراول جنگل

حالا اضافه کنید ، مه و ابری که لابلای این فاصله ها به سمت آسمان کشیده شد

نمی دانستم سپاس گذار کدام آسمان و زمین باشم؟ برکت از کجا به سوی من روانه می شود که طالع آن را دارم که در پایان باران و درخشش اولین اشعه از زیر ابرها بر روی این گسترده سبز ، اینجا بر روی بالاترین نقطه کوه ناظر این همه باشم ، مگر می شد جلو اشک را گرفت؟

مرد نگه داشت و گفت پیاده شوید و عکس بگیرید

در ان افسانه حقیقتی نهفته است، خدا حقیقتا تکه ای از بهشت را به این مردم گرجستان  داده است اما نه به دلیل فراموشکاری اش که گمان می کنم ساکنان این سرزمین شایسته اش بودند.

نظرات 9 + ارسال نظر
یـه دانشجـــو پنج‌شنبه 21 مرداد 1395 ساعت 16:10

نوشته تازه

ساسا چهارشنبه 20 مرداد 1395 ساعت 22:30

گیسوی عزیز، من از سفرنامه آفریقا با وبلاگت آشنا شدم و عاشق نوشته هات
باورم اینه که دل مهربونت هرجاکه باشی شادی و خوشبختی برات میاره
شاد و پیروز باشی عزیزم

نرگس چهارشنبه 20 مرداد 1395 ساعت 20:35

اخ جون به یکی جواب دادین پس حالتون خوبه وسلامتید. هیچ راننده ای هم شما رو ندزدیده

یـه دانشجـــو چهارشنبه 20 مرداد 1395 ساعت 12:09

انگشتم درد گرفت از بس F5 زدیم...

برای چی ؟

مریم سه‌شنبه 19 مرداد 1395 ساعت 09:11 http://life-is-a-carnival.blogspot.com

گیسو بانو
سفرنامه رو که میخونم، چند لحظه بی اختیار به خلسه میرم و چیزی رو که توصیف کردید تصور میکنم. به خودم که میام میبینم قلبم داره با جوش و خروش می تپه.
عالی توصیف میکنید عزیزم... بی نقص و زیبا...
من فکر میکنم خدا خودش هم میدونه که جدای از ساکنان اون سرزمین، بعضی از مسافرانش که اتفاقا وبلاگ نویس هم هستند، شایستگیش رو دارن... ;) *:

ای جان دل

جولیک دوشنبه 18 مرداد 1395 ساعت 19:53 http://platelets.blog.ir

من اواسطش منتظر بودم راننده شما رو کشته باشه.
به همین سوی چراغ!
بعد یادم اومد اگه دور از جون مرده بودید که نمیتونستید وبلاگ بنویسید.
:|

+من هم وقتی بزرگ شدم میخوام مثل شما برم جهانگردی^-^

سندباد دوشنبه 18 مرداد 1395 ساعت 18:40

واااااااااااااای نوش جان اون همه زیبایی!
دل آدم آب میشه

تیلوتیلو دوشنبه 18 مرداد 1395 ساعت 16:59 http://meslehichkass.blogsky.com/

چه تعبیر زیبایی
فردوسی زمینی... که گرجها شایسته ی آن هستند....

منصوره دوشنبه 18 مرداد 1395 ساعت 16:22

باور کن با این توصیفها و تعریفهای قشنگ و قدرشناسانه ای که شما از طبیعت می کنی، معلومه که خدا حال می کنه و جوگیر میشه و هی قشنگترش رو نشونت میده.
واقعاً باریکلا.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد