گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

پایان سفر

از صبح شروع کردیم به جستجوی بلیط در های هالیدی، قیمت همان روز بسیار پایین آمده بود ١٨٠ هزار تومن، حالا هرکاری می کردیم خرید کنیم خطا می زد، اخر دست به دامن رها شدیم ، اون خرید بلیطها را برای ما ایمیل کرد، با اینکه می دانستیم بدون پرینت هم می شه سوار هواپیما شد اما محض احتیاط رفتیم بیرون دنبال پرینتری گشتیم که نبود، کافی نت هم نبود ما هم بی خیالش شدیم و رفتیم که پروانه سوغاتی بخره و برگشتیم مهمونخونه

وسایل را جمع کردیم و خیلی وقت داشتیم تا ده شب، متصدی مهربان گفت می تونیم بمونیم اما گشنه بودیم و می خواستیم سعیدو ببینیم و هدیه شو بدیم بهش

با کوله ها از خانم مهربان خداحافظی کردیم و راه افتادیم

همون تو خیابون روستاولی یه رستوران خیلی شبک و پیک بود که داخلش پر از عکسهای قدیمی گرجستان بود

و غذاهاش بهداشتی و سلامتی و این حرفا بود

پروانه که اصلا اهل ریسک نیست همون سالاد مرغی که این مدت با احتیاط سفارش می ده خواست و منم یه غذایی که نمی دونم چی بود

رستورن خنک و خلوت بود و اینترنت هم داشتو هی زنگ زدیم به سعید و هی شبکه جواب نمی داد

من وبلاگ نوشتم و عکسهای در و دیوارو نگاه کردم و غذا اومد، اقا این اخرین غذای من در گرجستان بهترین غذاش بود

یه مرغی که با سبزی پخته شده بود و با کاهو و خیار لای پنیر و یه چیزی که نمی دونم چی بود پیچیده شده بود، یعنی خوشمزه و کاملا صد کلسترول

غذا که تموم شد پروانه رفت حساب کنه من رفتم دستشویی و با دیدن بقیه ساختمان و داخل دستشویی فهمیدم که پروانه داره صورتحساب بالای پرداخت می کنه

برگشتم و قیافه پروانه تماشایی بود، البته خیلی هم بالاتر از تصورم نشد، هفتاد لاری دو تایی با هم اما خیلیییی خوببب بوددد

رفتیم تو پارک نشستیم تا زمانش برسه، همون پارک عاشقان که پر از مجسمه است و همون خانم بستنی فروش که خیلی شغلشو دوست داره

اخرین بستنی ها را هم خوردیم و از تماس با سعید ناامید شدیمو رفتیم ایستگاه اتوبوس

ماشوتکایی که امد بسیار شلوغ بود و تقریبا نصف مسیر طولانی تا فرودگاه را ایستادیم و با حسرت به هندوانه مرد مسافر نگاه کردیم

روز اخر سفر من همیشه غمگینم، مثل همان روز اول قبل از سفر

به هر کشوری که سفر می کنم، زادگاهم می شود و هنگام ترک آن، انگار کن که از شیراز می روم، این ادمها جزئی از زندگی من می شوند و خانواده ام، فامیل آدمیت

حالا همه را ترک می کنم ، پیرزنان مهمانخانه هایم، جوانانی که سوارم کردند، سعید و خانواده اش ، مغازه دارانی که خرید کردم 

حس غریبی است

رودخانه ای که تنها یکبار در ان شنا می کنی حتی اگر باز هم به گرجستان بازگردی ، این همان نیست

به فرودگاه رسیدم و  به پروانه گفتم  سعی کنیم با حداقل جلب توجه سوار هواپیما بشویم که تابلو بازی نشود

هنگام ورود معلوم شد فقط دو تا پرواز بود و هر دو تا به ایران! اتا و قشم 

بنابراین توجه کنید به حجم عظیم هموطنان و دو تا موجود سیاه و افتاب سوخته با کوله پشتی و دو لیوان بزرگ کاغذی نوشابه در دستشان

یعنی یک درصد فکر کن ما جلب توجه کردیم!!!

از هشت که رسیدیم تا خود سوار شدن به پرواز داشتیم به انبوه سوالات عزیزان جواب می دادیم 

با کوله

کجا

کی

با کی

چقدر

خواب

غذا

هتل

چادر

چه مدت

چقدر

و تازه اطلاعاتشان را به اقصی نقاط سالن انتقال می دادن و در نتیجه به هر طرف که نگاه می کردی ، نگاهی کنجکاو به صورتت اصابت می کرد، یک جورای شبیه میمون های باغ وحش شده بودیم، رنگمان هم که جور بود خدایی

من بخش روابط عمومی را به پروانه سپردم که کلی با عشق و عواطف و توجه اطلاعات می داد و کلی دوست و رفیق پیدا کرده بود و رفتم فری شاپ و کلی با این تسترها، رژ لب و ریمل و عطر و رژگونه زدم و با احساس از خود خوش اومدن یه پریز پیدا کردم و چسبیدم بهش و بقیه رمان کاراگاهی را ادامه دادم

قشمی ها رفتند و اتایی ها با سه ساعت تاخیر سوار شدند

یک زوج میانسال همشهری هم بودند که شنیدن لهجه شون کلی حالم را خوب می کرد

پرواز خالی بود و اونایی که ١٥٠ دلار خریده بودن از خرید ١٨٠ تومنی ما حیرتزده بودند و حتی یکی بود که هشتاد تومن خریده بود

بامزه حضور مهاجران زیاد ایرانی بود، ادمهایی که امده بودند و دیده بودند و ماندگار شده بودند، خیلی هم راضی ، با اینکه درامد اینجا خوب نیست اما خدایی خاک گیرایی دارد گرجستان

در هواپیما داستان داشتیم با سه جوان غیور ایرانی که با شلوارک اومده بودند که این جهنم، مست و پاتیل بودن اینم گورسیاه، یکیشون رفت تو دستشویی و سیگاری کشیده بوده و هواپیما سه بار الارم داد تا بالاخره فهمیدن مشکل کجاست

اخه یکساعت و نیم پرواز خوب نگه می داشتی خودتو، اخرش هم پاسش را نداد به مهماندار و هنگام پیاده شدن پلیس فرودگاه منتظرش بود

با اسنپ یه تاکسی واسه خودم و پروانه گرفتم که بیست تومنی ارزونتر از تاکسی فرودگاه از کار در اومد اما نشد که برای همشهری ها بگیرم، گویا تا یکی فعاله نمی شه درخواست دومی را داد

سوار شدیم و در سکوت فرو رفتیم، فاصله طولانی فرودگاه تا خونه، فرصت خوبیه برای بیادآوردن و فراموش کردن


نظرات 18 + ارسال نظر
مه آیین چهارشنبه 27 مرداد 1395 ساعت 06:40

به سلامتی ...عالی بود .انشالله به زودی سفر و سفرنامه گل

م.ا. گندم سه‌شنبه 26 مرداد 1395 ساعت 14:08

بنفشه سه‌شنبه 26 مرداد 1395 ساعت 12:39

عالی بود، به من که خیلی خوش گذشت
از قدیم گفتن وصف العیش، نصف العیش

فریاد زیر اب دوشنبه 25 مرداد 1395 ساعت 23:19

همیشه به سفر
اماری هم أز هزینه هاتون میدید

[ بدون نام ] دوشنبه 25 مرداد 1395 ساعت 23:16

عالی بود
از اول تا اخرش را باهات بودم
دست مریزاد!

م دوشنبه 25 مرداد 1395 ساعت 19:37

به خونه خوش اومدی
یه عادتی دارم وقتی چیزی با طعم عالی برام اتفاق میفته مزه مزه کنان حتی قدرت اظهار احساسم ازم گرفته میشه
سفرنامه هات جزئ ازین مزه ها برام هستند
گرجستان هم به طعم های خوبی که چشیده ام اضافه شد
باور میکنی هنوز طعم اون سوپی که تو افریقا از دستفروش ها خریدی یادمه ؟

سندباد دوشنبه 25 مرداد 1395 ساعت 14:54

ئه! اسممو یادم رفت بنویسم

[ بدون نام ] دوشنبه 25 مرداد 1395 ساعت 14:53

عزیزم عزیزم خوشومدی!
وای من که چشمم به عنوان پست خورد دلم ریخت، از همون اولش دلتنگ شدم. با این حساب، همت کنم یه سفر برم و اگه امکانش باشه ممکنه منم گرجی بشم! :))))
چقدر خوب بود این سفرنامه رو با کمترین فاصله نوشتین. واقعا لذت بخش بود خوندنش. کلی سفر خوووب نصیبتون باشه قلب طلای گیس مشکی!

منصوره دوشنبه 25 مرداد 1395 ساعت 11:15

اَ اَ اَ!!!... کجاها که نرفتی!... رسیدن به خیر.
مرسی بابت سفرنامه جالب و خواندنی... لذت بردیم و من موندم که چطور وقت میکردی، به این خوبی سفرنامه هم بنویسی؟!

به عشق شماها

بهار دوشنبه 25 مرداد 1395 ساعت 11:11

عالی بود مثل همیشه منتظر سفر بعدی ام

ایشالا

غزل دوشنبه 25 مرداد 1395 ساعت 10:57

خوش اومدی گیسو جان.
باز هم متشکرم برای سفرنامه زیبایت و لحظات دلنشینی که آفریدی.

مریم دوشنبه 25 مرداد 1395 ساعت 10:52 http://life-is-a-carnival.blogspot.com

ای وای که انگار کن که من هم از شیراز میروم...
چقدر خوب میفهمم این حس دلتنگی پایان سفر رو.
منم دلم با شما گرفت. از نوشتنتون قشنگ معلومه که دلبسته شدین گیسو جان.
مرسی برای اینکه ما رو هم در این تجربه بی نظیر شریک کردین. بی صبرانه منتظر سفر بعدی هستم.
خوش آمدین، رسیدن بخیر :)

ماچ بهت

مژگان دوشنبه 25 مرداد 1395 ساعت 10:23

باعرض سلام و خسته نباشید خدمت گیسوخانم گرامی.
خواننده خاموش هستم و در تمام این سفر هیجان انگیز همراهتون بودم. بذتی وافر بردم ازین سفر متفاوت. سفری که هرگز خودم نمیتونم باین شکل برگزارش کنم. سفر برای من بمعنی خرید و رستوران گردی و خرید و دوباره خریده مخصوصا سفرخارجی. ولی نوع سفرشما بسیار عالیست. ممنون که ماراهم شریک هیجانات خودتون کردید. پایان سفر و بازگشت به خانه را دوست ندارم اما امیدوارم برای شما آرامش بخش بوده باشه.
ماچشم براه سفر و سفرنامه بعدی هستیم.

ماتیوس دوشنبه 25 مرداد 1395 ساعت 10:03

منم غمگین شدم از پایان سفر ...
گیس طلا جان به نظرم باید یه پست با عنوان ایرانیان غریب بنویسید و ذکر کنید که جماعتی هستن که با سفر رفتن یکی دیگه حال می کنن و خوشحال می شن و دقیقه به دقیقه اش رو حس می کنن ...

البته که شوخی بود و ربطی به غریب و بنده خدا بودن نداره و شما اینقدر زیبا می نویسی که 100% همذات پنداری میشه ...

بانو دوشنبه 25 مرداد 1395 ساعت 09:54

خیلی خیلی ممنون از سفرنامه قشنگت
حالا اینکه منم با شما هم سفر شدم و همراه شما کیف کردم قابل قبوله ولی دیگه چرا آفتاب سوخته ام؟

[ بدون نام ] دوشنبه 25 مرداد 1395 ساعت 09:36

مثل همیشه عالی بود خانم دکتر من ازاول سفرنامه شما رو با عشق دنبال کردم و خوندم ولی حالا که تموم شده یه حس عجیبی دارم ، مثل زمانی که خودم از سفر برمیگردم امیدوارم همیشه شاد و موفق باشید ، راستی این اسنپ که گفتین چیه ؟

سرچش کن، خیلی باحاله، تاکسی دم در خونه

تیلوتیلو دوشنبه 25 مرداد 1395 ساعت 09:17 http://meslehichkass.blogsky.com/

منم باهاتون همسفر بودم
امیدوارم همیشه در خوشی و سلامت باشین
برات ارزوهای خوب خوب دارم
منم دلم سوخت که سفر تمام شد...

باز هم خواهم رفت

م.ا. گندم دوشنبه 25 مرداد 1395 ساعت 08:41

با شما به سفر رفتیم و برگشتیم
هیجان زده شده و آبتنی کردیم
خشته شدیم و پاهایمان تاول زد
گرسنه شدیم و خاچاپوری خوردیم
تشنه شدیم و هندوانه خوردیم
به کلیسا رفتیم و دعا کردیم
به کوه و دشت و جنگل و باران سلام دادیم و برای زمین های تشنه شهرمان دلمان سوخت ، دلمان باران خواست .
دل بستیم به سفر و نوشته های زیبای تو

.
لحظه های برگشت در فاصله مبدا و مقصد را دوست ندارم و اما همین که چشمم به در خانه بیافتد حتما خواهم گفت قربون خدای ده خودمون

اشکمو در اوردی که

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد