رها دیشب می گفت از شصت سالگی اش می ترسد، می ترسد که تنها باشد، می گوید در این سی سال عمرش مدام دوستانش کم و کمتر شده است، می گوید خودش دوستانش را کم کرده چون آدمها دارن دیوانه و دیوانه تر می شوند
می ترسید که در شصت سالگی اش دنیا را همه دیوانه ها فتح کرده باشند...
من فکر میکنم همش به نگرش خودمون بستگی داره، اینجا خانم 67 ساله ای میشناسم که دوست پسر داره، نوه داره، کوه نوردی میکنه، قایقرانی و .... بسیار هم امیدوار به زندگی هست و خانم های 60 ساله زیادی که ناامید هستن و در جامعه بسیار فعال و هم پای جوانها. البته بدلیل کاری که دارم با افراد زیادی از 60 تا 100 ساله معاشرت میکنم ولی واقعا فعال بودن، مطالعه کردن، رفتار خوب داشتن، با محبت بودن، هدف داشتن و.... واقعا در سنین بالا موثر هست. با دیدن آدمهای متفاوت میبینم سن یک عدد هستش حداقل تا 80 سالگی که بسیار فعال هستن البته در ایران موضوع کاملا فرق میکنه ☺
کاملا موافقم
به نظرم چیزی که عوض شده خود رهاست نه ادم های دیگه. از نشانه های کم کم عاقل شدن اینه که دیگران کم کم به نظر ادم دیوونه و دیوونه تر جلوه میکنن.
الهی عقل که میدی با صبر بده.
یک چیز یادم رفت:
قبول دارم دیوونه ها زیاد شدند. خیلی زیاد. اینطرف دنیا شاید بیشتر از اونجا. هم دنیا خیلی شلوغ شده و هم متاسفانه این الکل و مواد مخدر جوونها رو داغون کرده. اما این دیوونه ها همیشه وجود داشتند و ما جوان بودیم و آنقدرها حس نمیکردیم و شاخکها تیز نبوده. اما این مسئله برای من هم خیلی نگران کننده شده. من هم از این دیوونه ها میترسم.
فقط یک نصحیت ( چون خودم دارم تجربه میکنم این فاز رو ) :
فاز های مختلف زندگی رو هیچ قرار نیست که با حسهایش بجنگیم . باید حسهاش رو تشخیص داد و فهمید. اغراق شده ها و بیمار گونه شده اش رو باید متعادل کرد.
آه یادم رفت اینو بگم: 60 سالگی همش هم بد نیست. آرامش و سکون خودش رو داره. چون از خیلی وظایف خودت رو معاف میکنی یا جامعه تو رو معاف میکنه. من در حال حاضر بسیار خوشحالم که بخودم زحمت دادم که کامنت بگذارم! میخوام بگم 60 سالگی یعنی این!
محافظه کاری و ترسها ی جدید سراغت میاد.ریسک یا یک انتخاب بزای کار یا راه جدید سخت میشه.تنهایی تنهایی و تنهایی. این بیشتر یک حس درونی است که داری، شاید در دنیای واقع دور و برت اونقدرها تنها نباشی. خلاصه میتونم یک کتاب در موردش بنویسم.
بقیه دارد
شصت سالگی مسلما مثل 30 سالگی نیست!. حسهای درونی تغییر میکنه. جذابیت های دنیای بیرون برایت کمتر میشه. آستانه تحمل ات برای دیگران بسیار محدود میشه(حتی دوستان قدیمی و صمیمی ). خیلی از کارها رو دیگه انجام نمیخوای بدی ( با انتخاب خودت ) خیلی از کارها رو نمیتونی انجام بدی.
بقیه دارد
ترس مشترک ...
منم شاید یخورده مثه رها از تعداد دوستام تعمدی کم کردم. ولی مساله م الان اینه که بقیه دیوونه ن یا خودم
منم با این ترس آشنا هستم
درهرصورت، فکر کنم تا اون موقع راه حلش هم پیدا میشه. هیچ چیزی یه شبه اتفاق نمی افته. پیدا کردن راه حل هم آروم آروم پیش میاد. مثل تغییر چهرة آدم طی سالهای آینده، که قرار نیست صبح روز 60 سالگی یهویی از دیدن خودمون توی آینه وحشت کنیم