گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

خواهم رفت

پاییز که می شود وسوسه ای قدیمی چون بادی دیوانه به سراغم می آید، 

همان نسیم   فیلم شکلات  که  زن کولی را به رفتن وسوسه می کرد

وسوسه رها کردن

وسوسه آزادی

وسوسه زندگی واقعی

در پاییز ها دلم می خواهد  درس و دانشگاه و مشق و دانشجو را برای همیشه رها کنم و بروم

بی دغدغه بازگشت ، بدون ترس از آینده ، فقط به مقصد بعدی بیندیشم 

پاییز  که می رسد فکر می کنم که عمر کوتاه است و فرصت اندک و من هنوز جای زیادی از این کره خاکی را ندیدم 

و

می دانم که من در یک روز پاییزی و وقتی به اندازه کافی شجاعت جمع کردم 

به  وسوسه بادها گوش فرا خواهم داد

گزارش صبح یک روز تعطیل

امروز اولین روزی است که بی کارم

در جریان تابستان پر دردسرم بودید، جستجوی خانه، ماجراهای خرید خانه در تیرماه ، درگیری با صاحبخانه قبلی که پولم را نمی داد و اسباب کشی  در مرداد ماه و فورا بعدش شهریور که جلسات دفاع دانشجوها در شهرهای مختلف و پشت سر هم  و دیوانه وار

نفهمیدم کی مهر شروع شد و 

اما

امروز اولین روزی است که من پایان نامه ای برای خواندن ندارم، دغدغه مالی هنوز هست، ضامنم نتوانست مدارکش را جور کند، هفته دیگر موعد قسط آخر خونه است و من دارم دنبال ضامن جدید می گردم

اما

امروز اولین روزی است که من کار خاصی ندارم ، دیروز دوباره دکتر گوش رفتم، یادم رفت بگم تو این تابستون دوبار دیگه عنکبوت رفت تو گوشم!

بعله عجیبه ، فقط گوش من، فکر کنم در گوشم آواهایی است که عنکبوتها را فرا می خواند، اونم فقط گوش چپ، بار اول روغن زیتون ریختم و اومد دم در و دوستم گرفت کشیدش بیرون، بار دوم نیومد و رفتم اورژانس با فشار آب درش اوردن 

اما عفونت کرد و اومدم پیش متخصص شستشو داد و حالا برای چک نهایی رفتم، گفت همه چی مرتبه غیر از یک سوراخ کوچک در پرده گوش!!!

اما

امروز اولین روز تعطیل من است

رها و محدثه قرار بود بیان که بریم ارتفاعات اما محدثه مریض شده و معلوم نیست بیان

هوا ابری است و خنکای دلچسبی دارد، روستا ساکت است، حتی غازهای همسایه ساکتند، فقط باد لای گیس های بید مجنونم  می چرخد و مرا خیره کرده است

درخت کهنسال زیتونم خیلی بار داده امسال، اما آنقدر بلند است که هیچکس جرات بالا رفتن و چیدن آنها را ندارد، انجیرهای سیاه روزی یکی دو دانه می رسند و صبحانه مرا تامین می کنند، انجیرهای که زیر درخت می افتد را می اندازم برای مرغهای همسایه

امروز صبح خانم همسابه برایم غذای نذری آورد و انار شیرین  ، از لب دیوار درباره نگرانی های دخترش صحبت کردیم، تهران و خوابگاه و دانشگاه، دلداریش دادم

مهتابی را شستم ، مرغ همسایه حسابی صفا داده است به آنجا، هر چقدر هم باهاش صحبت می کنم جای پی پی تو حیاطه توجه نمی کنه و خودش را می خاراند

اما بالاخره جایی برای خوابیدن پیدا کرده، وقتی کفشهایم بوی مرغ گرفت ، فهمیدم شبها کجا ناپدید می شود،جدا باید یک فکری برای خانه اش بکنم،

دمنوش گل سرخ و برگ به لیمو درست کردم، شالی رو شانه های برهنه ام انداختم، سرما روی پوستم می غلتد و در حال گم کردن زمانم

در بی نهایت قبل از من، در تاریکی های بعد از من ، همین فرصت کوتاه بدون، حیات 

عجب  احتمال خوشایندی است، آمدن و بودن 

نپرسیدم، چون لازم نبود!

دوستم تصادف کرده، ماشین داغون شده اما خودش خوشبختانه سالمه، به چند تا از دوستای مشترک گفتم تا جهت دلداری بهش زنگ بزنند و تمام اون دوستای مشترک پرسیدند: کی مقصر بود؟

-نمی دونم

-نمی دونی؟ چرا نپرسیدی؟

و من گیج می شم، 

همچین مواقعی رها همیشه به من می خنده و می گه: آخه واسه تو سوال ایجاد نمی شه !

واقعیت اینکه آگاهانه نپرسیدم، برفرض که اون مقصر بوده ، جز اینکه به خاطر این سوال  حس بدی پیدا کنه،  چه فایده ای داره؟

حالا دانستن این اطلاعات که تقصیر کی بوده، به چه درد من می خوره؟


حتی پس از چهل سال

شما مرا به نام گیس طِلا می شناسید، نویسنده وبلاگی که تخیلش کرده اید و بارها  آن تخیل را برای من توصیف کرده اید

که مرا شاد و شوخ می بینید، که مرا شجاع و متهور می شناسید ، مرا کسی می بینید که بر سرنوشت خود یله زده است

و هیچکدام به ذهنتان نمی رسد که من هنوز  خواب پایان کودکی ام را می بینم 

کودکیی  که با برخورد راکت های سیاه به پشت خانه های سازمانی پادگان قلعه شاهین به پایان رسید

جنگ مرا از دشت  بابونه و شقایق  های زاگرس پرت کرد به دنیای وحشتناکی که  در آن پدر شاد و جوانم  در جبهه هایش ناپدید شد و نه سال بعد غریبه ای به خانه بازگشت، مادرم به زنی افسرده و سیاهپوش تبدیل شد و هیچوقت به قهرش با دنیا پایان نداد

و من هنوز هم به نزد مشاور می روم تا  بتوانم آن سالهای سکوت و سرما را در زیرزمین خانه دایی بزرگه فراموش کنم

سالهای که هر روزش چسبیدن به آن ضبط قدیمی برای شنیدن  خبرهای جنگ بود

و آرزوی اینکه ، این عملیات در غرب نباشد

جنگ را نباید آغاز کرد چرا که پایان ندارد ،عین نفرین های قدیمی تا هفت نسل ادامه دارد

و من همیشه تخیل می کنم که اگر جنگ رخ نداده بود، آن همه نیروی که در این سالها صرف جنکیدن با ترسهایم کردم 

موجب چه افرینش های که نمی شد  

  



آغاز سال تحصیلی بر شما و من مبارک باد!

دانشجو پیغام داده: استاد حضور داور سر جلسه دفاع ضروریه؟!

گفتم: نه بابا، احتیاجی نیست، فقط خودم و خودت می ریم سر جلسه ، بیست هم می دیم بهت!

گفت: شوخی  کردید استاد؟

!!!