گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

در جاده سرباز

از آنجا که امیدی به برنامه ریزی گروه نداشتم، رفتم برای خودم توی یک مغازه بندری محشری سفارش دادم و خوردم و یک نوشابه هم پشتش و مقادیری هم قاقالی و آب خریدم تو کیفم ریختم که در راه زنده بمونم

و به راه افتادیم اما اقای ناطق علاوه بر کوبیدن به دست اندازها ، شوک دیگری هم به من داد. ناشناسی به او زنگ زده بود و دعوتش کرده بود به روستایش و او می خواست ما را به آنجا ببرد!

هیچ جوری قضیه برام هضم نمی شد، در جاده ای ناشناس ، داشتیم به روستایی نا معلوم می رفتیم که مهمان غریبه ای باشیم

اقا خودت جهنم، امنیت بقیه مسافرا ؟خانمت؟

حالا این وسط با گوگل مپ و ویز مارو برد به یک جاده اشتباهی  که مسیر را دو ساعت طولانی تر کرد!

منم کلا دایورت کرده بودم روی تخمدان چپ و خودم را دلداری می دادم که چابهار فرار می کنم از دست فرشته عذاب

اما حسم می گفت نباید در این جاده  ادامه بدیم، سالهاست که در سفرهایم بر اساس غریزه عمل می کنم و همیشه جواب گرفتم، لازم نبود برای رها توضیح بدم، وقتی می گفتم از این مسیر بریم، یا امشب همین جا بمونیم، نمی پرسه چرا؟چون می دونه دلیل منطقی ندارم براش و فقط حسم می گه

حالا لحظه به لحظه در جاده اشتباهی جلو می رفتیم و من در اطمینان کامل بودم که اتفاقی در راه است

اقای ناطق ما را در چاله ای اساسی انداخت طوری که لاستیک ترکید

خب دیگه خیالم راحت شد، 

من پیاده شدم و در زیر سایه حصار باغی نشستم تا بچه ها پنچر گیری کنند که تعدادی دختر و پسر در سایزهای مختلف دوان دوان آمدند، همه کنار دستشان بود که با کنارهایی که در ارگ دیده بودم فرق داشت، آنها درشت و سبز بودند و اینها ریز و قهوه ایی

جالبه که بدونید درخت کنار جزو درختان مقدس بوده در ایران و هیچوقت قطعش نمی کردد و اگر کسی مجبور به این کار بوده حتما قربانی می کرده تا گرفتار نفرین درخت نشه

بچه ها بسیار سمج و خیلی خوشگل بودند و ارزان هم می فروختند اما حتی بعد از خرید رهایی از دستشان ممکن نبود، خانم صامت که بسیار عزیز و دوست داشتنی بود با خودش لوازم تحریر آورده بود و توقف قبلی به دو بچه داده بود، الان ناراحت بود که چرا بخشی را برای اینان نذاشته بود

اسم بچه ها مانند چشمهایشان قشنگ بود:گل افروز، زیتون، سپهر

پنچرگیری تمام شد و دوباره در ناکجااباد به دنبال روستا گشتیم ، حوالی ساعت سه و چهار شده بود و بچه ها هلاک گرسنگی و خستگی بودند، من بخاطر ساندویچه اوضام از همه بهتر بود تا سرانجام به روستا رسیدیم

و با دیدن دختری هم ولایتی و بک پکر که با کوله پشتی غول آسا داشت از روستا بیرون می آمد، تمام نگرانی های من بابت امنیت محو شد....

نظرات 1 + ارسال نظر
نسیم سه‌شنبه 14 فروردین 1397 ساعت 18:09

عالی بود مثل همیشه، سلامت و برقرار باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد