گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

جشن رنگ

صبح ماشین دومی رسید و طفلکا جنازه بودن، یک کله از تهران اومده بودن، گذاشتیم که در پارک کمی بخوابند تا ما به دیدن بازار ایرانشهر برویم 

و عجب بازاری، پر از نقش و‌رنگ، این سوزن دوزی های که در انوا ع ترکیب رنگ آویخته شده بودند، چنین جشن رنگی را فقط در بازار پارچه فروشهای وکیل دیده بودم، اما اینجا هنر دست زنان بلوچ را می دیدم که چطور رنگ و نقش به دنیایشان می دهند، و این مردان مهربان فروشنده  با چشمان زلال و لبخند مداومشان، چنان خرید دلپذیری کردند بچه ها که حتی ناطق هم اعتراف کرد که خوب شد به دیدن بازار آمدیم، سوزن دوزی های برای جلو و پشت لباس، آستینها و مچ شلوارها آماده  است ، نمونه های ماشینی و حتی چاپی هم بود که قیمت بسیار پایینتری دارد، الهه یکی خرید سیصد هزار تومن و منهم یک لباس بلوچی برای خودم خریدم پنجاه و پنج تومن و پسر نوجوان از خنده بیهوش شده بود که زنی بخواهد این لباس را بپوشد اما پدرش بهش تشر رفت که چه اشکالی داره؟

از پسرکی خوابالو اب انبه خریدم و چقدر خوشگل بود

بیرون بازار بنه تاق خریدم، گلخونگ، اما خدایی مال شیراز خوشمزه تره

در بیرون بازار از کنار قلعه ناصری رد شدیم که نشد ببینیمش ، انشالا دفعه دیگه خودم و الهه با هم می اییم تا ایرانشهر و چشمه های اب معدنی و زیبایی هایش را با هم ببینیم

راه افتادیم به سمت چابهار از جاده سرباز که شنیده بودیم جاده زیباتری است به دلیل رودخانه در حاشیه آن، جاده واقعا زیبا بود، کوههای ناصاف با رنگی متفاوت و پوشش گیاهی متفاوت که البته هربار به ناطق گفتم نگه دار، گفت دیر گفتی(رها کجا بودی تو آخه؟) 

من فقط مشتاقانه منتظر رسیدن به رودخانه بودم و اضطراب داشتم، همچین مواقعی از خود اضطرابم ، مضطرب می شوم(خیلی پیچیده بود می دونم) چون معمولا حس ششم داره اطلاعی به من می ده که زبانش را نمی فهمم

که مدتی بعد فهمیدم  دلیل استرسم چیست

اثری از رودخانه نبود،تا اخر مسیر هیچ جایی نبود

وقتی بالاخره جایی نگه داشتند، از دو پیرمرد سراغ رودخانه را گرفتیم، گفت پنج، شش سالی هست باران نیامده و رودخانه مذتهاست که خشک شده

خب بچه ها بذارید همین جا براتون قضیه را روشن کنم، اگه می خواهید ببیندیش همین یکی دو سال آینده به دیدنش بیایید، این سفر من ، مثل آخرین دیدار با زیبارویی بود که در حال مرگ است

بلوچستان داره می میره از بی آبی

ایرانشهر

به سمت ایرانشهر به راه افتادیم و تاریک شده بود که به آنجا رسیدیم و من با دیدن آدمها و لباسها احساس می کردم در دنیای دیگری، کشور دیگری هستم

اولین برخورد من با بلوچستان دیدن مردمی بود که همگی به پوشش خود وفادار مانده بودند، همگی، نمی دانم جایی دیگر در ایران هست که مردم تا این حد مقید به لباس خود باشند و فارس زده نشده باشند؟

و وای از زنان وای،با چادری مشکی که جلوه رنگهای زیر آن را بیشتر می کرد، چشمانم بدنبالش راه می افتاد

برای عید دیدنی احتمالا جذابترین لباسهای را پوشیده بود و برق پولک ها و آینها و رنگهای تند و تیز در اطراف پاهاو دستهایشان ،عالی بود، عالی

بعد از مستقر شدن در اقامتگاه با عجله  به سراغ رستوران رفتیم، از آخرین باری که غذا ساندویچ کوچکی را خورده بودیم زمان زیادی گذشته بود و این جماعت گویا اهل خرید میوه و قاقالی لی نبودند

و‌ در رستوران بسیار تمیز و‌کوچک با غذایی آشنا شدم که عشق در نگاه اول بینمون اتفاق افتاد و‌تا آخر سفر  اینقدر ملاقات عاشقانه داشتم با ایشون که گلاب بروتون روم به دیوار شدم

کرایی، غذایی خورشتی در انواع مدل و طعم که با نون خورده می شه، غذای برنجی خوشمزه ای دیگه ای هم داره به نام بریونی که گوشت و برنج بود، نمی دونم به نظرتون چون من این دوتا رو با هم قاطی می خوردم گلاب بروتون شدم؟ قطعا نه

غذاها به شدت تند بودند حتی برای من شیرازی اما با نفس اژدها خودم را خفه کردم و رفتیم که بخوابیم

در اقامتگاه مجبور شدم مقاومت جلوی دیکتاتوری ناطق را شروع کنم و زمانی برای دیدن ایرانشهر باقی بگذارم، او اصرار داشت که چیز قابل دیدنی نیست، من نمی دانم دیدن مردم بومی آیا دیدنی نیست ؟

که موفق شدم، 

فقط این وسط فهمیدم ناطق یک گروه دیگر را هم دعوت کرده به ما بپیوندند، حالا هی بخندید به من، می خواستم خودم و الهه با یه نفر سوم بریم بلوچستان را بگردیم، کلی هم سرچ کرده بودم و مسیر طراحی کرده بودم،حالا گیر دو تا ماشین آدم افتاده بودم و یک آدمی که اصرار بر اجرای مسیر و برنامه خودشو داره، ماشین مال الهه مسیر و مکان مال من، ایشون متوهم

تا صبح بیدار بودم و فکر می کردم چطوری همشون را بپیچونم و الهه هم ناراحت نشه و بین دو دوست گیر نکنه و راه حلی به ذهنم نمی رسید 

اون موقع نمی دانستم راه نجات من در همین ماشبن دوم است و فرشتگانی که در آن سفر می کردند

گر ببند دری و رحمت و اینا


به سمت ایرانشهر

دیدار ارگ بم غم انگیز بود، حسرت اینکه چرا زودتر نیامدم و گرما کلافه کننده بود، تنها بخش جذابش انتقال صدا در قسمتی از ساختمان بود واگرنه این ویرانه ها تنها از شکوهی حیرت انگیز در گذشته حکایت داشت

برگشتیم و با یک یخ در بهشت قرمز تمام غم و غصه هام در یخ و برف آب شد(می دونم جمله به لحاظ ادبی مشکل داره اما عواطف را منتقل می کنه دیگه نه؟!)

از بم به بعد ناطق پشت فرمون نشست و من متوجه شدم تنها پرحرفی و توهم لیدری از صفات جذاب ایشون نیست بلکه دست فرمون خدایی هم دارند!

یعنی تا آخر سفر با تمامی سرعت گیرهای که اتفاقا در خیلی هم زیاد بودند( به دلیل ماجرای قاچاق )، ما را به سقف ماشین می چسباند، و هر بار ، هر صد هزار بار محترمانه عذرخواهی می کرد: ببخشید ندیدم، لامصب گردن من همینطوری داغون بود ، تو که به فنای عظما دادیش!

مسیر متفاوت بود، بعضی وقتها نخلستان، اوقاتی خارهای سبز و سرحال و زیاد خاک بی حاصل

یک جاهایی حتی کوهستانی بود اما لامصب تموم نمی شد و اینا هم زیاد اهل توقف نبودن، دیگه خودم رو نقشه جایی که آبگرم داشت را دیدم و راننده را راضی کردم نگه دارن، صفت جذاب دیگرش:آغاز تمام جملاتش با نه بود!

ورودی بزمان پر از درختی ناشناخته با گلهای زرد بسیار زیبا بودو یعنی محشر، عکاسی و دستشویی و به جستجوی آب گرم رفتم و حمامی پیدا کردم که در واقع دیواری در اطراف چشمه بود، خب با شناختی که از من دارید می دونید دیگه

سی ثانیه بعد من وسط خانمهای لخت و پتی و خوشگل بلوچ داشتم آب تنی می کردم، شکاف غار مانندی داخل حوضچه بود که آب از آنجا می ءمد و زنانی آن داخل به من راه دادند تا جلوتر بروم

تاریک و تاریکتر می شد اما تمام نمی شد

آب ولرم از جایی در انتهای شکاف می جوشید و من در تاریکی مطلق در آب غوطه ور بودم

تجربه حیرت انگیزی بود

بیرون که آمدم دیدم الهه هم پشت سر من پریده تو آب

من عاشق این دختر شدم، کلا سه ساعت بیشتر ندیده بودمش که برنامه سفر ریختیم و در همین مدت کوتاه فهمیدم که یک همسفر عالی برای روزها و سالهای آتی پیدا کردم، در میان مردمان خود شیفته و نمایشی این روزها، پیدا کردن آدمی که خود خودش است، بی سانسور و بی ادا ، چنین شیرین و صادق ، خیلی سخت است

مدام مرا به یاد محدثه خودمان می اندازد


بسوی بلوچستان

صبح بیدار شدیم و یک زوج هم از دوستان الهه با ما اضافه شدن ، یک آقای ناطق و خانم صامت ، اولی فقط وقتی خواب بود ساکت می شد و دومی ؟ خب فکر کنم دومی فرصت نمی کرد صحبت کنه!و بعله خداوند دعاهای شما را برآورده کرد و ناطق را به عنوان عذاب الهی برای من فرستاد

حالا هی بخندید 

راه طولانی در پیش داشتیم از کرمان به چابهار و هوا گرم ، گمان می کنم یکی از دلایل عدم رونق گردشگری در این بخش فواصل طولانی مکانهای دیدنی با یکدیگر است 

در همان ابتدا شگفت زده شدم از زیبایی جاده مابین کرمان تا ماهان ، سی کیلومتر دو طرف جاده درختکاری شده بود و اقامتگاه و رستوران و فضاهای جذاب طراحی شده بود خیلی خارجی طور 

استانداری بوده به نام مرعشی که این کارباحال را کرده بود، یعنی دمش گرم، من همیشه آزار دیدم از ورودی های و خروجی های زشت شهرهای ایران و این خدایی باحال بود 

ماهان نرفتیم چون قبلا دیده بودمش و ادامه دادیم به سمت بم

مسیر طبیعت خشکی داشت با بوته های خار و کاملا تکراری اما جالب است که این گونه مرتع کاملا مناسب حیات وحش ایران است و در این منطقه خرس بلوچی و کلی موجودات جذاب دیکر حضور دارند که بسلامتی در حال انقراض هستند ، ای خدا کی بشه که نسل ادمیزاد از روی زمین برداشته شود،به حق علی

ادامه دادیم و الهه برایم توضیح داد که یکسری از ماشینها هستند که بهشون می گن افغانی کش 

که در یک پژو تعداد زیادی افغانی قاچاق می کنند و قبل از پلیس راه پیاده می کنند و افغانی ها در بیابان تا بعد از پاسگاه می ایند و بعد دوباره سوار می شوند

در نزدیکی بم نخلها ظاهر شدند، من با اینکه در جنوب بزرگ شدم اما نخلستان زیاد ندیدم و تجربه بسیار متفاوتی بود برای من 

هرچند غم با نخل در هم تنیده شده است برای من ،نمی دانم به خاطر تصاویر جنگ است که در نوجوانی من با نخل های سوخته و سربریده یکی شده است و باعث شده این احساس بد در من ایجاد شود

وارد بم شدیم، بسیار سرسبز خیلی بیشتر از آنچه که انتظارش را داشتم، درختان قدبلند بید اکالیپتوس 

در دوطرف جاده ها ، این حضور این درختان بید خیلی عجیب هست، مگر نه اینکه مصرف آب این درختان خیلی بالاست چرا باید در محیطی تا این حد بدون آب این درختان کاشته شود

در گرمای شدید وارد بم شدیم تا دوان دوان ارگ بم را ببینیم، از همین لحظات بود من فهمیدم چه  اشتباهی کردم که راننده کمکی را از دوستان خودم نیاوردم: آقای ناطق فاز لیدری به خود گرفت و تا پایان سفر از این توهم بیرون نیامد و من و سفرم به بلوچستان را یک ته رنگ ملو قهوه ای زد!

شبهای کرمان

از مجموعه گنجعلیخان بیرون اومدم و رفتم مقبره مشتاقعلیشاه را دیدم، معماری خاصی نداشت و متروک هم شده بود ، یک روحانی هم اونجا نشسته بودم و به سوالات شرعی جواب می داد

من به دوست کرمانی ام زنگ زدم تا شب را با هم بگذرانیم و منتظرش شدم، یک خانم تنها با شال قرمز سر میدون جالب نبود، اومدم نشستم کنار روحانی و چون سوال شرعی نداشتم، براش توضیح دادم که این پیچکها درختهای کاج را می کشد او هم سعی می کرد که نگاهش به نامحرم نیفتد و سرش را پایین می انداخت و حالا لاکهای قرمز پایم اون پایین ایجاد اختلال تصویری می کرد

خلاصه وضعیت گروتسکی بود تا دوستان آمدند و رفتیم خیابون امام برای خرید لوازم پلاستیکی ظرف و ظروف برای سفر

مسجدی آنجا بود با دری آهنی و قدیمی با نقش دو فرشته با موهای پچان و مشعلی در دست

از زیبایی کار و مهری بودن آن حیرت کردم

جالبه شعر بالای سر در هم کلمات مهری داشت

کلا اگر کسی حوصله کند قطعا در کرمان فراوان ردپای میتراییسم را می بیند 

بعد دوستان مرا به خانه قاجاری زیبایی بردند به نام کیسخرو که خالا اقامتگاه بومگردی مانندی شده بود و شربت زعفرانی خوردم خدا به بهانه دستشویی رفتم داخل ساختمون و فواره ای سنکی داخل اشبزخونه فعلی دیدم این حضور اب در معماری ایران ، اخ که چه بگویم برایتان از این عشقولانه اب و خاک در دوران باستان

برای شستشو در رودخانه آب را به بیرون رودخانه هدایت می کردند تا الوده نشود ، اب دهان در اب نمی انداختند، قطره ای را هدر نمی دادند، آب که در خانه می گشت بقیه ان به زمینهای کشاورزی هدایت می شد، آ ب مقدس بود ، کلمات آبادی،آبادانی همه نشاندهنده این رابطه مقدس است 

رابطه اب با خدایان باستانی ایران و الهه ها خود داستان جذاب دیگری  است، آناهیتا نگهبان رودخانه ها و دریاها ، سوار بر ارابه ای بوده که چهار اسب به نام های باران ،ابر، باد و برف آ را می راندند 

خلاصه در  این ساختمان عکسهای از بناهای قدیمی کرمان بر در و دیوار بودند که حالا نیستند و چقدر دلم می خواست دیده بودمشان

بعدش راه افتادیم کرمان گردی و در شب خیابانها به دلیل چراغها زیباتر شده بودند و اسامی خارجی مغازه ها و موزیک باعث شده بود من مدام اصرار کنم اینجا کرمان نیست، نیویورک است 

بعد از کلی دور دور کردن و خندیدن من به بستنی طلاب مشهد در نزدیکی رزلند  حضور خیابانی ب نام امام جمعه روحمان را شاد کرد

برای شام به رستوران سوفیا رفتیم ، خیلی با صفا بود بخش پشت بومش و غذاها هم خوشمزه با قیمت مناسب

دکور جالبی هم داشت

با شکمی در حال انفجار و لبی خندان به خانه برگشتیم