گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

گل افشان

شاد و خندان به خانه بازگشتیم و صبحانه دلچسبی خوردیم و الهه و آقای ناطق و خانم صامت به سمت تهران بازگشتند و من و سمانه و علی و امیر سفر را ادامه دادیم

مدل مهران مدیری دید دیری دید دید دیری...

با میزبان مهربان خداحافظی کردیم و هدیه کوچکی به عنوان یادگاری برایشان گذاشتیم ، حقیقتا خون گرم و با مرامند این مردمان بلوچ و به سمت غرب چابهار به راه افتادیم 

و من از همان ابتدا فهمیدم چه خوشی هایی در راه است با این سه جوان

کاملا مشخص بود که یک مسافر واقعی هستند، وسایلشان، برنامه ریزی هایشان، توقف هایشان همه طبق همان قوانین نرمال سفر بود، قشنگ احساس می کردم در یک سرزمین آشنا هستم

به جز این عادتهای سفری دیگری هم داشتند که برایم جدید و جذاب بود، در سفر مولتی ویتامین می خوردند، حواسشون به از دست دادن آب و املاح بدن بود و از همه قشنگتر در سراسر سفر دمنوش ها و شربتهای درست می کردند که مزه بهشت می داد

در مسیر زیبایی به سمت گل فشان رفتیم، جالب اینکه این مسیر هم پر از کوههای مریخی بود که اتفاقا خیلی متفاوت تر و شاید جالبتر از کوههای بریس بودند، برخی چهره های انسانی داشتند، پادشاهانی از قرون گذشته، بعضی کاخ بودند، معماری بادسرخ، یادتان هست؟مستند باد صبا؟

پوشش گیاهی منطقه هم تغییر کرد بسیار سبز با درختان کوتاه و پهن و خوشگل

با بقایای یک رودخانه ، حتی الاغ های فراوانی هم بودند که در سایه ها استراحت می کردند

هنر جالبتر این سه تا جوان این بود که پرنده نگر بودند، خیلی جالبه نه؟با دوربین شکاری آنها را نگاه می کردند و شناسایی شان می کردند، من در مدت همسفری با آنان کلی اسم پرنده یاد گرفتم

به گل فشان که رسیدیم جاده شلوغ شد و از یک جایی پیاده راه رفتیم بر زمینی که بافت ناصاف عجیبی داشت و برای من چلاق مشکل بود

از تپه بالا رفتیم و همچنان برایم عجیب بود، با همه چیزهایی که در موردش خوانده بودم

بازم هم این اتفاق زمین شناسی مرا درگیر همان دغدغه همیشگی ام می کند که جهان از انسان ، بسیار جذابتر است 

خوش شانس بودیم و چند تا قلپ حسابی از گل را دیدیم، بامزه مردی بود که گل تازه را در بطری می ریخت و می گفت برای پوست درد خوب است و ما مدتها بعدش به انوع بیماری فکر می کردیم که در آن پوستمان درد بگیرد و چیزی نیافتیم!

در بازگشت انگشته خیلی اذیت می کرد بنابراین پیشنهاد مرد بلوچ برای شترسواری را قبول کردم و خدایی تجربه جذابی بود به جز اینکه سمانه هم با من سوار شد و جفت کلیه های منو از جا در آورد!

مریخی ها

از قایق که پیاده شدیم فهمیدم ضربه اساسی تر از این حرفا بوده و رسما لنگ می زنم، لنگان لنگان رفتم سمت ماشین ناطق طفلک برای عذرخواهی اومد که نذاشتم حرف بزنه، عصبانی تر از این حرفا بودم ، سوار ماشین شدم و الهه فهمید که بهتره امیر به جای ناطق  بیاد تو ماشین ما و راه افتادیم

هنوز امید داشتم به مریخی ها برسیم اما افتاب داشت غروب می کرد 

امیر رانندگی می کرد و من متوجه شدم که می شه دست اندازها را هم بدون قطعی نخاع رد کرد، موسیقی و شوخ طبعی های الهه و امیر لبخند به لبهایم آورد و حتی منم با موسیقی همراهی کردم و از غروب زیبا لذت بردم و در تاریکی بود که به مریخی ها رسیدیم 

اما تاریکی مطلق بود، آنجا ماجرای ناکامی هایم در آنچه خیلی می خواهم را برایشان گفتم ، و اون دو تا  فرشته برنامه ای ریختند تا طالع نحس مرا شکست دهند

شب به راهنمایی میزبان به رستورانی در فضای باز کنار ساحل رفتیم و غذای بسیار متنوع و همچنان خوشمزه ای خوردیم ، همچنان گلهای ناآشنای جنوب در اطرافمان، کسی هست نام این گلهای بزرگ و زیبا را به من بگوید؟

فردا صبح طبق قرار قبلی ، پنج صبح با امیر و فرشته به سمت کوههای مریخی به راه افتادیم و بله برنامه این بود

روستا تاریک اما زنده برای نماز 

از همان ابتدا موج مثبت این دو تا باعث شد مناظری ظاهر شود شگفت انگیز

من طلوع آفتاب زیاد دیدم اما خورشید به این بزرگی؟ دایره ای عجیب بزرگ و لرزان دقیقا دروسط جاده ما

خیلی ازش عکس گرفتم اما فایده ای نداشت، این حجم زیبایی در عکس جا نمی شد

ساحل زیبا

جاده رویایی

موسیقی

و

کوههای مریخی

من کوههای مریخی را در طلوع آفتاب دیدم

 در نسیم صبحگاهی دریا 

طلسم من شکسته شد

بله

من بسیار خوشبختم

بریس و کواتر

ساحل بسیار داغ بود اما آب بسیار خنک و دلچسب، امیر و شیطنت هایش و الهه و بامزه گی هاش حسابی لبخند به لبها می آورد، رنگ ساحل حتی از طلایی هم زردتر بود، داشت نارنجی می شد، خانم صامت هم مدام از موجها کتک می خورد و اون وسط براش کلاس آموزشی گذاشته بودند که چطور بپره روی امواج و باهاشون حرکت کنه

آب رنگش مدام عوض می شد و هربار دلبری بیشتری می کرد

سرانجام رها کردیم دریا را و لباس عوض کردیم به سمت کوههای مریخی و بریس

می دانستم که ناطق نگه نمی دارد، گفته بود که در مسیربرگشت کوهها را می بینیم، چشمهایم را بر کوهها بستم و سرم را به تخمه خوردن سرگرم کردم، من تابع قانون همه و هیچم، نمی خواستم اتفاق گاندوها برایم بیفتند، یا کوههای مریخی را با فراغ بال می دیدم یا نمی دیدم کلا!

از کوهها رد شدیم که چشمانم را باز کردم و به بریس رسیدیم شهری کوچک با یک غذاخوری تاریک که سه تخت بزور در آن چپانده شده بودند اما اصرار کردم همانجا غذا بخوریم 

و چه کار خوبی کردیم ، همان کرایی و بریونی معروف را سفارش دادیم و پسر مهربان با اضطراب سفارشها را بیگیری می کرد و مدام عذرخواهی می کرد و اینا جهنم

مزه بهشت می داد، بازم من کرایی را با بریونی ترکیب کردم و همچنان اصرار دارم درستش همینه ؛)

دوباره سوار شدیم به سمت گواتر و پسابندر و من با ناطق شرط بستم که به تاریکی می خوریم و او اصرار داشت که نه(گفتید اسم سنجابه گوچا بود؟)

در فاصله رسیدن به گواتر ناطق فرصت این را پیدا کرد که ما را در چاله ای دیگر بیندازد و دست من لای دستگیره بالای در له شود(نیشتونو ببندید)

به گواتر رسیدیم امیر دست مرا چک کرد و گفت فقط ضربه خورده و چیزیش نیست ، سوار قایقها شدیم برای دیدن دلفینها و پرنده ها و جنگل حرا که واقعا ناراحت کننده بود

من در سرچ هایم گواتری دیده بودم سرسبز ، پر از پرنده و گله های دلفین

حالا یه تا دولفین بود و‌چهار تا مرغ دریایی و جنگلی که اینقدر آبش کم شده بود که داخلش نمی شد رفت 

شما فکر کن بندر انزلی سوار قایق موتوری شدی

البته روی این نظرات من هم خیلی نمی شه حساب کرد، شاید شما بری خوشت بیاد و من چون درد داشتم نتونستم لذت ببرم

دستم؟ نه دستم خوب شده بود، تو قایق ناطق  هیجانزده از دیدن دو تا و نصفی دلفین انگشت پایم را چنان لگد کرد که درد دستم را فراموش کردم

و

هرکی بخنده به موقعیت من در اون لحظه 

خره 

ساحل بریس

روز بعد دوباره صبح زود بیدار شدم و بازم بقیه خواب بودن ، و منم  تیس گردی را ادامه دادم(خدایی ناطق ذاتا لیدره ها، صبح های خنک می خوابه، ظهر گرما بچه هارو می بره بیرون ، عصر که گرما افتاده بر می گردن خونه)))

این دفعه قدم زنان جهت برعکس را رفتم ، نیمه تاریک بود و تازه اذان گفته بودند، پرنده ها شروع به خواندن کرده بودند و مردم نمازگزار به مسجد می رفتند، فضای غریبی بود، به حاشیه روستا در کنار کوه رسیدم، فرم عجیب کوههای تیس با نخلستانهایی که روی آن نقش انداخته اند ، از آن مناظر ناآشنایی است که هیچوقت ندیده بودم، ماشینی رهگذر مرا به نزدیکی قلعه پرتقالی ها برد، قلعه در حال مرمت بود اما از همان بناها بود که دلت می خواست دوران شکوهش را ببینی ، شبیه کاروانسرای عباسی بود با برج هایی که مانند فانوس دریایی عمل می کرده و از دریا دیده می شده است، حیف که ایپد در شارژ بودو نیاوردمش

از قلعه به ساحل آمدم، مسافران چادر زده هنوز خواب بودند ، در کنار ساحل قدم زدم و به کوه نگاه کردم 

با ماشین گذری دیگری برگشتم روستا و بالاخرههههههه گروه راه افتاد

وقت زیادی از ما گرفته شد بابت تعویض چرخی که پنچر شده بود، ناطق که دلیل اصلی این ماجرا بود مدام تکرار می کرد که تیغ در تایر رفته بوده که یعنی چاله ای که من افتادم داخلش دلیل ترکیدن نبوده! و الهه طفلک مدام تکرار می کرد که لاستیک را تازه خریده بوده، منم مدام تکرار می کردم که هزینه لاستیک را باید در دنگ وارد کنند اما الهه اخر حاضر نشد لاستیک نو بخره و یک دست دو گرفت ، طبعا برای اینکه دونگ ما زیاد نشه

جالبه یک بار ،حتی یکبار نشنیدم ناطق عذرخواهی کنه بابت ترکوندن ماشین که اتفاقا از ابتدای سفر در حال شمردن ایرادات ماشین الهه بود که روز دوم بالاخره صدای من در اومد که شما موضوع دیگه ای برای صحبت نداری جز ماشین الهه؟

سرانجام از شهر خارج شدیم و ناطق واسه خودش یک جاهای زشتی نگه می داشت اون وقت جاهای خوشگل می گفت برگشتنی می بینیمش، دریاچه صورتی هم وجود نداشت ، خشک شده بود و به جایش ، یک چاله زشت و کثیف  پر از آشغال با کودکانی که توریست ها اخلاقشان را خراب کرده بودند و به زور دستبند می فروختند بهت

ناطق در کنار ساحل نگه داشت برای شنا، شوک بعدی ، خب چرا نگفته بودی لباس اضافه بیاوریم؟، اصرار داشت که گفته و وقتی من نگاهش کردم اعتراف کرد که بعضی ها در اتاق نبودند

اینقدر عذاب وجدان گرفت که لباس بلوچی که در سفر خریده بود را به عنوان لباس شنا به من داد، منم بلوزم را به الهه دادم و به بدبختی لباس شنا جور کردیم و رفتیم داخل آب

اینقدر آب خوب بود که خشمم را با خودش برد

بندر کنارک

اومدم خونه و بساط صبحونه را آماده کردم تا بقیه بیدار شدن، میزبانمان شب قبل گفته بود ساعت ده آماده باشیم که ببرتمان اسکله سنگی ، که رفتیم،

 رانندگان چابهار خدایی فراتر از قانون زندگی می کنند، اسکله سنگی در واقع در بندر کنارک بود، میزبان تا آنجا راهنمایی کرد و به سر کارش رفت ، اسکله کنارک پر از لنج و پر از برنده بود، آب خیلی آبی بود و و لنج ها رنگارنگ

بر روی اسکه سنگی بالا رفتیم تا جایی که با حذف جاده، سیصد و شصت درجه ای آب دورتادور خودمان بود، جالبه که این سنگها مکان مناسبی برای زاد و ولد ماهیان درست کردند و به همین دلیل ماهیگیران محلی در اطراف سنگها نشسته بودند مشغول

بعد از لذت کافی و وافی به سمت ساحلی در همان نزدیکی به نام پزم تیاب به راه اقتادیم، اعتراضهای من جواب داه بود و خانم صامت مهربان مدام چیزهای سرد و خوشمزه ای می خرید که روح گرمازده مان را  خنک می کرد

در اسکله دوم منظره عجیبی دیدیم، صدها سفره ماهی شکار شده از لنج به اسکله تخلیه می شدند، روزی چند تن ، برای صادرات ، دردناکتر از همه سفره ماهی های کوچک بودند که به درد نمی خوردند و جسدشان در ساحل پراکنده شده بودند، عجیب اینکه اجازه صید در همین فصل داده شده بود که نوزادها هنوز بزرگ نشدند!

این وسط با صحنه ای بسیار خنده دار روبرو شدم، الهه داشت مخ پیرمرد ماهیگیری را می زد که سوار لنج دو حال حرکت شود، پیرمرد هم قبول کرد و الهه داشت پاچه بالا می زد سوار بشه و من تصور می کردم قیافه خودم را در حالا اطلاع دادن این خبر به خانواده الهه که :دخترتون سوار یه قایق شد که شماره پلاک هم نداشت و ایشالا برش می گردونن

خوشبختانه جاشو دومی عقلش کار می کرد و گازشو گرفت و الهه جا موند

بعد از اون رفتیم کنار لنج ها و ناخدایی اجازه داد داخل لنج را ببینیم،هنوز برایم عجیب است دو سه ماه داخل این سازه چوبی در میان اقیانوس! ٢٥ میلیون در آمد برای صاحب لنج اما جاشوها؟ زیر ٥٠٠ تومن! رفتیم کنارک رستوران نقش جهان و یک غذای خوشمزه با منظره دریا خوردیم و برگشتیم خانه سراغ گروه دوم که هنوز در خانه خواب بودند

بعد از کمی استراحت و گپ و گفت و آشنایی بیشتر با گروه دوم برای دیدن خود شهرچابهار به راه افتادیم، زیبا بود و تمیز و آماده مهمانان نوروزی و البته شلوغ 

رفتیم به مراکز خرید معروف چابهار و تا آخر سفر اله مرا بابت مدل خریدم دست می انداخت و برای همه تعریف می کرد که :گیس تمام مغازه های لوازم آرایش را گشت و قیمت کرد و بعد رفت یه دریل خرید!

آخه همیشه در حال گدایی دریل بودم ، اگه بدونید چقدر کوچیک و قوی و خوش دسته، عاشقشم