گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

به سمت ایرانشهر

دیدار ارگ بم غم انگیز بود، حسرت اینکه چرا زودتر نیامدم و گرما کلافه کننده بود، تنها بخش جذابش انتقال صدا در قسمتی از ساختمان بود واگرنه این ویرانه ها تنها از شکوهی حیرت انگیز در گذشته حکایت داشت

برگشتیم و با یک یخ در بهشت قرمز تمام غم و غصه هام در یخ و برف آب شد(می دونم جمله به لحاظ ادبی مشکل داره اما عواطف را منتقل می کنه دیگه نه؟!)

از بم به بعد ناطق پشت فرمون نشست و من متوجه شدم تنها پرحرفی و توهم لیدری از صفات جذاب ایشون نیست بلکه دست فرمون خدایی هم دارند!

یعنی تا آخر سفر با تمامی سرعت گیرهای که اتفاقا در خیلی هم زیاد بودند( به دلیل ماجرای قاچاق )، ما را به سقف ماشین می چسباند، و هر بار ، هر صد هزار بار محترمانه عذرخواهی می کرد: ببخشید ندیدم، لامصب گردن من همینطوری داغون بود ، تو که به فنای عظما دادیش!

مسیر متفاوت بود، بعضی وقتها نخلستان، اوقاتی خارهای سبز و سرحال و زیاد خاک بی حاصل

یک جاهایی حتی کوهستانی بود اما لامصب تموم نمی شد و اینا هم زیاد اهل توقف نبودن، دیگه خودم رو نقشه جایی که آبگرم داشت را دیدم و راننده را راضی کردم نگه دارن، صفت جذاب دیگرش:آغاز تمام جملاتش با نه بود!

ورودی بزمان پر از درختی ناشناخته با گلهای زرد بسیار زیبا بودو یعنی محشر، عکاسی و دستشویی و به جستجوی آب گرم رفتم و حمامی پیدا کردم که در واقع دیواری در اطراف چشمه بود، خب با شناختی که از من دارید می دونید دیگه

سی ثانیه بعد من وسط خانمهای لخت و پتی و خوشگل بلوچ داشتم آب تنی می کردم، شکاف غار مانندی داخل حوضچه بود که آب از آنجا می ءمد و زنانی آن داخل به من راه دادند تا جلوتر بروم

تاریک و تاریکتر می شد اما تمام نمی شد

آب ولرم از جایی در انتهای شکاف می جوشید و من در تاریکی مطلق در آب غوطه ور بودم

تجربه حیرت انگیزی بود

بیرون که آمدم دیدم الهه هم پشت سر من پریده تو آب

من عاشق این دختر شدم، کلا سه ساعت بیشتر ندیده بودمش که برنامه سفر ریختیم و در همین مدت کوتاه فهمیدم که یک همسفر عالی برای روزها و سالهای آتی پیدا کردم، در میان مردمان خود شیفته و نمایشی این روزها، پیدا کردن آدمی که خود خودش است، بی سانسور و بی ادا ، چنین شیرین و صادق ، خیلی سخت است

مدام مرا به یاد محدثه خودمان می اندازد


بسوی بلوچستان

صبح بیدار شدیم و یک زوج هم از دوستان الهه با ما اضافه شدن ، یک آقای ناطق و خانم صامت ، اولی فقط وقتی خواب بود ساکت می شد و دومی ؟ خب فکر کنم دومی فرصت نمی کرد صحبت کنه!و بعله خداوند دعاهای شما را برآورده کرد و ناطق را به عنوان عذاب الهی برای من فرستاد

حالا هی بخندید 

راه طولانی در پیش داشتیم از کرمان به چابهار و هوا گرم ، گمان می کنم یکی از دلایل عدم رونق گردشگری در این بخش فواصل طولانی مکانهای دیدنی با یکدیگر است 

در همان ابتدا شگفت زده شدم از زیبایی جاده مابین کرمان تا ماهان ، سی کیلومتر دو طرف جاده درختکاری شده بود و اقامتگاه و رستوران و فضاهای جذاب طراحی شده بود خیلی خارجی طور 

استانداری بوده به نام مرعشی که این کارباحال را کرده بود، یعنی دمش گرم، من همیشه آزار دیدم از ورودی های و خروجی های زشت شهرهای ایران و این خدایی باحال بود 

ماهان نرفتیم چون قبلا دیده بودمش و ادامه دادیم به سمت بم

مسیر طبیعت خشکی داشت با بوته های خار و کاملا تکراری اما جالب است که این گونه مرتع کاملا مناسب حیات وحش ایران است و در این منطقه خرس بلوچی و کلی موجودات جذاب دیکر حضور دارند که بسلامتی در حال انقراض هستند ، ای خدا کی بشه که نسل ادمیزاد از روی زمین برداشته شود،به حق علی

ادامه دادیم و الهه برایم توضیح داد که یکسری از ماشینها هستند که بهشون می گن افغانی کش 

که در یک پژو تعداد زیادی افغانی قاچاق می کنند و قبل از پلیس راه پیاده می کنند و افغانی ها در بیابان تا بعد از پاسگاه می ایند و بعد دوباره سوار می شوند

در نزدیکی بم نخلها ظاهر شدند، من با اینکه در جنوب بزرگ شدم اما نخلستان زیاد ندیدم و تجربه بسیار متفاوتی بود برای من 

هرچند غم با نخل در هم تنیده شده است برای من ،نمی دانم به خاطر تصاویر جنگ است که در نوجوانی من با نخل های سوخته و سربریده یکی شده است و باعث شده این احساس بد در من ایجاد شود

وارد بم شدیم، بسیار سرسبز خیلی بیشتر از آنچه که انتظارش را داشتم، درختان قدبلند بید اکالیپتوس 

در دوطرف جاده ها ، این حضور این درختان بید خیلی عجیب هست، مگر نه اینکه مصرف آب این درختان خیلی بالاست چرا باید در محیطی تا این حد بدون آب این درختان کاشته شود

در گرمای شدید وارد بم شدیم تا دوان دوان ارگ بم را ببینیم، از همین لحظات بود من فهمیدم چه  اشتباهی کردم که راننده کمکی را از دوستان خودم نیاوردم: آقای ناطق فاز لیدری به خود گرفت و تا پایان سفر از این توهم بیرون نیامد و من و سفرم به بلوچستان را یک ته رنگ ملو قهوه ای زد!

شبهای کرمان

از مجموعه گنجعلیخان بیرون اومدم و رفتم مقبره مشتاقعلیشاه را دیدم، معماری خاصی نداشت و متروک هم شده بود ، یک روحانی هم اونجا نشسته بودم و به سوالات شرعی جواب می داد

من به دوست کرمانی ام زنگ زدم تا شب را با هم بگذرانیم و منتظرش شدم، یک خانم تنها با شال قرمز سر میدون جالب نبود، اومدم نشستم کنار روحانی و چون سوال شرعی نداشتم، براش توضیح دادم که این پیچکها درختهای کاج را می کشد او هم سعی می کرد که نگاهش به نامحرم نیفتد و سرش را پایین می انداخت و حالا لاکهای قرمز پایم اون پایین ایجاد اختلال تصویری می کرد

خلاصه وضعیت گروتسکی بود تا دوستان آمدند و رفتیم خیابون امام برای خرید لوازم پلاستیکی ظرف و ظروف برای سفر

مسجدی آنجا بود با دری آهنی و قدیمی با نقش دو فرشته با موهای پچان و مشعلی در دست

از زیبایی کار و مهری بودن آن حیرت کردم

جالبه شعر بالای سر در هم کلمات مهری داشت

کلا اگر کسی حوصله کند قطعا در کرمان فراوان ردپای میتراییسم را می بیند 

بعد دوستان مرا به خانه قاجاری زیبایی بردند به نام کیسخرو که خالا اقامتگاه بومگردی مانندی شده بود و شربت زعفرانی خوردم خدا به بهانه دستشویی رفتم داخل ساختمون و فواره ای سنکی داخل اشبزخونه فعلی دیدم این حضور اب در معماری ایران ، اخ که چه بگویم برایتان از این عشقولانه اب و خاک در دوران باستان

برای شستشو در رودخانه آب را به بیرون رودخانه هدایت می کردند تا الوده نشود ، اب دهان در اب نمی انداختند، قطره ای را هدر نمی دادند، آب که در خانه می گشت بقیه ان به زمینهای کشاورزی هدایت می شد، آ ب مقدس بود ، کلمات آبادی،آبادانی همه نشاندهنده این رابطه مقدس است 

رابطه اب با خدایان باستانی ایران و الهه ها خود داستان جذاب دیگری  است، آناهیتا نگهبان رودخانه ها و دریاها ، سوار بر ارابه ای بوده که چهار اسب به نام های باران ،ابر، باد و برف آ را می راندند 

خلاصه در  این ساختمان عکسهای از بناهای قدیمی کرمان بر در و دیوار بودند که حالا نیستند و چقدر دلم می خواست دیده بودمشان

بعدش راه افتادیم کرمان گردی و در شب خیابانها به دلیل چراغها زیباتر شده بودند و اسامی خارجی مغازه ها و موزیک باعث شده بود من مدام اصرار کنم اینجا کرمان نیست، نیویورک است 

بعد از کلی دور دور کردن و خندیدن من به بستنی طلاب مشهد در نزدیکی رزلند  حضور خیابانی ب نام امام جمعه روحمان را شاد کرد

برای شام به رستوران سوفیا رفتیم ، خیلی با صفا بود بخش پشت بومش و غذاها هم خوشمزه با قیمت مناسب

دکور جالبی هم داشت

با شکمی در حال انفجار و لبی خندان به خانه برگشتیم

سفر دویست میلیون ساله

در انتهای باغ موزه، تابلو دیرینه شناسی بود و رفتم 

محلی بسیارنامناسب، با انبوهی فسیل بدون نام و عنوان و اما فسیلها حیرت انگیز  بودند ، دویست میلیون ساله، با برگهای گیاهان ، بخشهایی از دایناسور، سخت پوستان دریایی و از همه جذابتر، ماهی هایی که با گوشت تنشان فسیل شده بودند، چاق و چله و خوشگل

یک موجود ناشناخته هم اون وسط بود که در سی تی اسکن شش تا تخم هم تو شکمش بود، گپ مفصلی با خانم راهنما داشتم 

شنگول و سرحال از موزه بیرون اومدم و به سمت بخش سنتی پیاده روی کردم اما دیگه گرسنه شده بودم و یک سفرخانه خنک و باحال پیدا کردم و ولو شدم روی تختاش و منتظر کشک و بادمجونم شدم

واقعیت اینکه به نظرم کرمان زیاد گردشگر نداشت، یا حداقل امسال کم شدن و اصلا قابل مقایسه با شیراز نبود

غذا رسید و دلی از عزا درآوردم و راه افتادم سمت بازار

تا شب مجموعه گنجعلی خان را دیدم، حمام و بازار و میدان و موزه بانو حیاتی و موزه سکه

باز هم توجهتان را جلب می کنم به رابطه هنر و سرمایه، هر دوره زمانی که افراد صاحب قدرتی به هنر و آبادانی و معماری علاقمند شدند، هنر رشد کرده است، خود ون گوگ هم اگه حمایت داداشه نبود ، نقاش نمی شد، داوینچی و خانواده مدیسی

این مجموعه هم باید حاکم لایق و باهوش و هنر دوستی ظاهر شود که در سی سال حکومتش بتواند کرمان را از شهر فقرا به شهر اغنیا تبدیل کند

از لذت هایم بگویم، دیدار کاشی هفت رنگ، امضا رضا عباسی بر کتیبه ای، آن حوض ضرابخانه در زیر گنبد که نور آسمان را بر چهار اتاق کوچک چهار طرف می انداخته تا نور را برای سکه سازان به دام بیندازد

کاشیکاری های معرق در حمام، وای من نمی دونم چطور عشقم را به کاشی معرق براتون توضیح بدم:

طراحی انجام می شده روی کاغذ، بعد هر گل و هر برگ و هر ساقه از کاغذ بریده می شه و بر اساس رنگ دسته بندی می شدند، فیروزه ای ها، لاجوردی ها، اخرایی ها، طلایی ها، بعد روی خشت هایی با همان رنگ پیاده می شده و پخته می شده

اخرش را تصور کنید که از درون خشت فیروزه ای، یک تک برگ با تیشه و بعد سوهان جدا می شده ، هزاران برگ و گلبرگ و ساقه، هزاران حرف الفبا در رنگهای مختلفةو بعد دوباره این قطعات شکل گرفته در رنگهای مختلفی کنار هم قرار می گرفتند تا نقش تمام شود. مغزتان تحمل تصورش را دارد؟یک گل ساده چند برگ و ساقه و گلبرگ دارد؟یک نمای ورودی مسجد چند گل و گلدان دارد

تونستی تصور کنی پازل چند تایی شده؟حالا به این فکر کن: در یک سطح منحنی چطور محاسبه کردند؟ به گنبد فکر کن،  به انحنای درونش و خمیدگی بیرونش

می دونم ، غیر ممکنه

ولی ایرانی ها انجامش دادن

موزه هنری

از موزه اومدم بیرون پیاده رفتم تا به کافه باصفایی رسیدم با اتاقکهای حصیری، نشستم و شوک بعد از حادثه را آنجا با شربت نسترن سپری کردم، دافهای کرمان را هم دیدم که سبزه و چشم ابرو مشکی بودن و دستکاری های دختر تهرانی ها در صورتشان نبود

از اونجا رفتم موزه هرندی

خانه با ابهت قاجاری در زمینی بزرگ و همچنان درختان قدبلند اما اندک

سه موزه در آنجا بود، یکی موزه ساز دیگری دیرینه شناسی و سومی مخلوطی از ایران باستان و پادشاهی و اسلامی

در موزه سازها دوره صفوی به رویا برد مرا، چه دستانی؟چه جشنهایی، چه خلوتهایی را دیده! نگارگری های مجالس بزم را بیاد می اوردم ، کاش این ماشین زمان زودتر اختراع شود

همین موزه بخش عکسی داشت که مردان و زنان نوازنده بودند و چشمان غریب دختری ساز در دست  

در بخش دوم موزه با شوک دوم روبرو شدم

من دانشجوی دکترا بودم زمانی که استادمان از کشفیات خانم دکتر چوبک در جیرفت  گفت، اینکه تمدن سومر نمی تواند بدون هیج پیش تمدنی ناگهان شکل گرفته باشد و خط و فلزکاری و شهرنشینی یکهویی همه با هم ظاهر شود

زکتر طاووسی به خانم چوبک گفته بود که تز دکترایش روی حیرفت بگیرد زیرا که روستای در آنجا وجود دارد که نامش سومری است ضمن اینکه در کتیبه ای سومری نوشته شده که ما از جایی بالای دریای جنوب آمده ایم

خانم چوبک در اولین حفریاتش با آثاری شگفت انگیز روبرو می شود آنقدر خاص که پرفسور محیدزاده را از سوربون می آورد که کار را بدست گیرد، من عکسهای اکتشافات را در همان کلاس دیده بودم و بعدا هم رد همایشی کتابی چاپ شد به نام جیرفت تمدن هشت هزارساله

بعله

هشت هزارسال، توجه کنید که سومر سه هزار قبل از میلاد است، یعنی رو هم پنج هزار سال پیش سومر بوده

اون وقت با اختلاف چندهزار سال قبلتر مردمی در این مکان بودند که اسباب بازی های بچه هایشان فقط خودش آخر تمدن است، لوازم آرایش بانوان، ظرافت ظروف سنگ صابون و تراشهای روی آن، جواهرهای ظریف و از همه مهمتر خط

بعله یک خطی در جیرفت پیدا شد که اگر بتوان آن را خواند ، تمامی کتابهای جهان باید عوض شد و چنین نوشته شود:اولین تمدن بشری در جیرفت(نه سومر) شکل گرفت

حالا من سالهاست جیرفت را از روی چهار تا عکسی که در وب و تو‌اون کتابه هست درس می دم و حالا فکر کن وارد طبقه دوم موزه هرندی بشی و ببینی دو قفسه از خوشگلترین و نفس برترین کارهای جیرفت ، چسبیده به دماغته 

بدو رفتم تو سالن ساسانی، یک کم ظروف و مجسمه های آشنا نگاه کردم تا لرزش دستم کم بشه بتونم برگردم از جیرفت عکس بگیرم

یک سکو کنار قفسه بود، نشستم اونجا و باز هم نتوانستم تخیل کنم، این نقوش اساطیری، راوی کدام داستانهای فراموش شده است؟ زنانی با گیسوان پیچان و دم عقرب، آهوانی با ظرافتی حیرت انگیز در سر و گردن و پاها، گیلگمیش هایی با پاهای استوار و دستانی که گلوی حیوانی را می فشاردو عقاب یاداور حضورش بر پرچم ایران و درختان مقدس وانحناهای دلپذیر و مواج بر جداره ظرفها

این مردان و زنانی که زیبایی در اجزا زندگیشان حضوری الزامی داشته، بر ساختمانشان، لباسشان، ظرفشان، انگار که بدون این ریتمها و رقصهای خطوط، بدون این ترکیب بندی های چشم نواز، نفسشان بند می آمده، حیات برایشان ممکن نبوده

باید ما سوسک های فاضلاب زنده می ماندیم تا بتوانیم در فقدان هرگونه زیبایی در برابر چشمهایمان در شهرهای خاکستری به زندگی خود ادامه دهیم