گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

فشار استرسش خیلی بالاست خدایی

اقا در اینکه بندانداز باید مهارت داشته باشد شکی نیست اما 

در این بندانداخته شونده هم باید بداند کی لپش را باد دهد، کی چونه را سفت کند، کجا زبان زیر لب بگذارد و کی از دست کمک بگیرد، خودش قشنگ یک دوره آموزشی لازم دارد،

 بخصوص اگر جزو ان دسته از ادمها باشی که با اولین نخ، صورتت بی حس می شود و کلا نمی دانی الان زبان را دادی زیر لب، یا زیر دماغ یا دم چونه 

نتیجه گیری اخلاقی اینکه: اولا برو خجالت بکش از خودت، دوما شجاع باش

یه مقاله ام از طرف مجله رد شد، خیلی از دیدن ایمیل ناراحت شدم و تا مدتی روزم را  خراب کرده بود ،همان روز به متنی برخوردم از استاد ی به نام در دانشگاهی معتبر که لیست شکستهایش را منتشر کرده بود و من شرمنده شدم 

خب من از اون ادمهای بی جنبه ولی خوش شانسی هستم که همیشه موفق بوده ام، درسی که دلم خواست خواندم، شغلی که دلم می خواهد دارم،  همیشه آدمهایی که دوستم دارند  در اطرافم داشته ام و تقریبا دشمنی ندارم،(آدمهای حسود دشمن نیستند، دوستانی هستند که مرا متوجه ویژگی های قابل حسادتم می کنند

این خدای قاهر همیشه جم و جمشید نیست، گاهی یم است و یمه


خب بارها گفته ام که در این بیست و سه سال تدریس، آنقدر درگیر کارهای دیگر و رویاهای متفاوت و زندگی پرخروشی بودم که معلمی همیشه بخش بسیار کمرنگ زندگیم بود. جویبار باریکی که در حاشیه رودخانه بزرگ حوادث اصلی زندگیم حضور داشت

هنوز هم ، بعد از این همه سال، از تبریک های این روز حیرت می کنم، مگر من معلمم؟

آنقدر این شغل برایم ساده و بی خیالانه و بدون دغدغه بوده  که همیشه لذت بردم ازش و جدی نگرفتمش

اما تنها یکبار در سال من از این شغل می ترسم  و اون همین روز معلمه

وقتی  زهرا از کانادا زنگ می زنه و می گه  من به اونجا رساندمش

وقتی  مهدیه خبر می ده دکترا قبول شده به خاطر من

وقتی طیبه می گه  مسیر زندگیشو عوض کردم

و زکریا، نیما، محمد ...

و همه آن بقیه 

این روز باعث می شه بترسم از همه تلفنهایی که به من نشده، همه آنهایی که از کجا معلوم  ، نادانسته ،زخمی زده باشم، ویران کرده باشم 


شما بر سر ما منت می گذاری عزیز دل

دارم سر کلاس در باره مضرات بازی های کامپیوتری می گم، دختره با چشمانی درشت و نگاهی معصومانه می گه: استاد به خدا ما فقط سر کلاس بازی می کنیم 

از مجموعه اعترافات من

رفتم کفش بخرم از یه مغازه دار بی اعصاب ، موقع حساب کردن دیدم خط و خش داره، مغازه داره شاگردش را فرستاد انبار که یه سالمشو بیاره، تو مدتی که منتظر جنس سالم بودم،  بودم  لحظه به لحظه از کفشه بدم اومد، اما جرات نمی کردم به مغازه داره بگم، همون موقع مغازه شلوغ شد، من قاطی جمعیت فرار کردم بیرون