رییس دانشکده در حالی که قرآن تو دستش بود، خدمتکار فضول و معروف را صدا زد تو اتاقش، زن تا قران را دید شروع کرد به داد و فریاد و گریه و زاری که:
به خدا من کاری نکردم، من قسم نمی خورم، من دست رو قرآن نمی ذارم ، به خدا من چیزی به کسی نگفتم...
حالا ساکت هم نمی شه که رییس بگه :
بابا من سیدم ! بیا عیدی تو بدم !!!
در جاده های روستایی ناگهان با قصری نیمه ساز روبرو شدم
از زن و شوهری محلی ماجرای خانه را پرسیدم. زن گفت که صاحبش مردی از اهالی همان روستا است که نظامی بوده اما مدتی است که چند هکتار را هفتصد میلیون خریده و حالا در آن خانه ای با استخر دو طبقه می سازد
همان سوالی را پرسیدم که همه مردم روستا از او پرسیده بودند که : با حقوق کارمندی از کجا آورده است؟
جواب این بوده که دختری پولدار مشکل ویزا و خروج از کشور داشته و مرد عقدش کرده و دستمزدش را گرفته!
هر سه به این دروغ خندیدم و زن با لهجه زیبای شمالی می گفت : بچه گول می زند؟ چرا پس شوهر مرا نگرفته این دختر ؟ توی زشت و چاق را گرفته؟ نگا شوهر من قد بلند ،چشم آبی...
و در حین گفتن این جملات ستایشگرانه به همسرش نگاه می کرد بعد
هر دو خندان رفتند که بر روی زمین کنار قصر کار کنند
دیروز
رها: می خوام خودمو بندازم جلو تریلی!
-چرا؟
-بخاطر عصر جمعه و اینا
-ولی امروز پنج شنبه است!
-جدا؟ خوب کنسله فعلا
امروز
من: رها محض یاداوری امروز جمعه است
زن شمالی، سفید و چشم روشن است، شیرین و شوخ حرف می زند، پرسیدم : خب حالا نامادری مهربانی داشتی؟
- هرچی برای دخترش می خرید برای منم می خرید
- پس مهربون بود؟
- اری اما هرچی برای من می خرید اندازه دخترش بود
-؟؟؟!!!