گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

و دست و دلم می لرزد که مبادا

خانه را آب و جارو کردم، مبلها را طوری جابجا کردم که دو جای خواب برای مادرک و بابایی درست شود، هیجکدام روی تخت نمی خوابند. برای یکی پتوی نرم گذاشتم برای دیکری پتوی سفت، ملافه های شسته  شده  روی   پتو کشیدم و بالش هایشان را مشخص کردم، برای یکی بالش بلند برای دیگری بالش کوتاه

، رو انداز کلفت برای یکی نازک برای دومی

بخاری ها را زیاد کردم و کتری را روی آن گذاشتم

رفتم خرید و انواع دمنوش برای بابایی و انواع سبزیجات شمالی برای مادرک گرفتم

عصری رفتم آرایشگاه  تا مبادا چشمان تیز مادرک تار سفیدی بر بالای پیشانی ام ببیند.  گل ها و درختهایم را نکاشتم تا به بابایی بگویم: من نمی توانم اینها را بکارم ،کار خود شماست   و او غرق افتخار شود

حالا در مهتابی نشسته ام و منتظرم صدای چرخ ماشین روی شنهای کوچه را بشنوم  

اصلا با صدای بهمن مفید شنیدم و خوندم و خندیدم

کامنت گذاران اینستاگرام خیلی بامزه اند(خدای نکرده به دوستان فیس بوک و پلاس و هر دو تا وبلاگها برنخوره ها) 

امروز درگیر سفید کردن پرده های چرک مرده در فرغونی بودم که به عنوان تشت ازش استفاده کردم و امشب نتیجه تلاش مذبوحانه و بی فایده  را در اینستا گذاشتم و از بچه ها پرسیدم سفید شده دیگه نه؟ 

یکی جواب داده: به همه می سپریم سفید شده، شما هم ازت پرسیدن بگو سفید شده

،

،

،



و من سرخ ترین رژ لبم را زده بودم

عصری رفتم نانوایی روستا ، سه پیرمرد کنار دیوار نشسته بودند و زیر آفتاب گفتگو می کردند ، یک پسربچه دوچرخه اش را تکیه داده بود و با پول و پارچه اش منتظر بود

در باغ  کنار نانوایی درختان شکوفه کرده بودند  ، باد می آمد 

و عجیب مشکل است

پتو ها را یک به یک داخل ماشین می اندازم و از آنچه تحویل می گیرم لذت می برم، رخت آویز را کنار بخاری می گذارم و پتوها را رویش خشک می کنم و خانه بوی دلچسب پودر ماشین و رطوبت می دهد و احساس رضایت می کنم

 امروز به دخترها سر کلاس گفتم  در کودکی تنها زمانی تحسین شدیم که  کار خانگی را خوب انجام دادیم و به همین دلیل است که هنوز کار خانه لذت بخش است اما باید بیاد بیاوریم بدون نیاز تایید دیگران، 

چه کاری برایمان رضایت بخش  بود، لذت بخش هست


به قرعان مجید زمان ما از ١٥ اسفند به بعد حتی خطی های دانشگاه هم نمی اومدن

امروز کلی خیالپردازی کرده بودم که می رم دانشگاه و دانشجو ها نیستند و منم بر می گردم خونه و گل تو باغچه می کارم و عشق و حال

رفتم  و در نهایت خشم و حیرت من از هشت صبح تا غروب همه کلاسها حتی جدی تر از هفته قبل برقرار شد و وقتی   ساعت پنج و نیم به زور داشتم شیرفهمشون می کردم که می تونن برن و لازم نیست تا شیش بمونن، یکیشون برگشت گفت: ممنون استاد، کلاس خیلی شیرینی بود

،

،

،

جوابهای فراوانی  در زمینه فرهنگ عامه و کتاب کوچه و حتی عبید زاکانی به ذهنم رسید اما  رعایت ادب و متانت و اخلاقیات را کردم و تنها به لبخندی فروتنانه اکتفا نمودم 

،

،

،

واقعا داریم به کجا می رویم؟