گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

خانم تموم شد پاشو برو

در آزمایشگاه نشسته بودم منتظر خون گرفتن، در صندلی های روبرو  دیدم بقیه خانمهای که  در وضعیت من بودند، همه موقع فرو رفتن سوزن چشمهایشان را می بستند و رو بر می گرداندند،

 سعی کردم بیاد بیاورم که من هم عادت دارم چشم ببندم  یا نه که خانم متصدی گفت دستم را روی میز بگذارم ، در انتهای کار متوجه شدم که من نه تنها  چشمهایم را نمی بندم  و تمام پروسه خون گیری را نگاه می کنم که حوصله متصدی را با سوالات  و وراجی هایم  سر می برم: 

چرا رنگش اینقد تیره است؟

چرا از سیاهرگ خون می گیرید؟

چرا تکونش می دید؟

چرا شیشه ها اندازه شون با هم فرق داره؟

هر کدوم برای چیه؟


مرگ که حقه خو

امروز اینقدر کلاغها غار غار و قار قار کردند که از خواب پریدم

این موقع ها مادربزرگم می گفت  زلزله می خواد بیاد

اما هرچی فکر کردم دیدم یه زلزله ارزش اینو نداره که من لباس بپوشم و بیام بیرون

بنابراین پنجره را بستم فقط و دوباره  خوابیدم

به آهستگی پیر می شویم

با خانمی هفتاد ساله آشنا شدم که  ظاهرا آدم بالغی بود اما وقتی با او همکلام شدم، کودکی را دیدم که هنوز از دست پدرش عصبانی بود، با دوستش قهر بود و  همچنان به دنبال مردی جوان و پولدار و خوش تیپ بود!

ترسناک بود، کسی که گذر زمان را نپذیرفته و هنوز در رویای سالهای دور زندگی می 

کند.

 این چندمین بار است که با چنین زنی برخورد می کنم و عموما همه در گذشته بسیار زیبا و فتان بوده اند و شاید به همین دلیل از دست دادن جوانی و زیبایی با هم اینقدر برایشان دردناک است و غیرقابل پذیرش

به گمانم که هر سنی جذابیتهای خودش را دارد به عنوان یک زن میانسال من الان تسلطی بر زندگی دارم که بیست سالگی نداشتم، بلوغی که در گذر سالها بدست 

آوردم و آسانگیری که تجربه یادم داد

آن چه که نباید پذیرفت  ،

الگوهای از پیش تعیین شده جامعه در مقابل افراد مسن است.

همانها که با جمله: زشته تو این سن و سال 

!

شروع می شود


رفاقت

خسته و گرمازده  از بیرون می آیم و اولین کارم حتی در اوردن جین ام نیست بلکه برداشتن یک خوردنی  از داخل یخچال ونشستن جلوی مانیبور و دیدن فرندز است

نمی دانم این سریال در خود چه رازی دارد که هنوز مرا می خنداند ، به زندگی امیدوار می کند، غم هایم را پر می دهد و خستگی ام را تبخیر می کند

گمان می کنم دلیلش همان  معجزه ای باشد که مرا در این همه سال زنده نگه داشته است


و رویاهای که می آیند

ترم تموم شد، من می خوابم، می خورم، سریال نگاه می کنم و دوباره می خوابم، خستگی طولانی در تنم جا خوش کرده 

سوالها را طراحی کردم، بعدش امتحانات است و بعد تصحیح اوراق و بعد از اون.... سفر

هنوز تصمیم ندارم کجا خواهم رفت، شمال هند که تابستانها خنک است یا تاجیکستان، یا بخشهای  از گرجستان که سفر قبل از دست دادم،

به مراکش و بقیه افریقا هم فکر می کنم  و دوباره زیر کولر به خواب می روم