گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

ولی ما گونه ای مقاوم به انواع افتها و سمومیم، مگه نه؟

با مامان رها تو جاده ها ی شمالی می چرخیدیم، و او مدام از گلها و گیاهانی می پرسید که نهال و یا قلمه اشان را با خود ببرد

رها بهش گفت: مامان اینا تو تهران در نمی یاد

مامانش با غم ادامه داد: اوهوم، تو تهران آدما  از پا درمیان

مادرک های آخرالزمان

-خب مادرک روزت را چگونه گذراندی؟

-غصه خوردم واسه ای خانومو که فیلمش دیدم

-کدوم؟

-همی خبرنگارو که زن یه نویسنده معروفی بود، خیلی خوشوم اومد ازش، خیلی شجاع بوده، رفته اسپانیا جنگ کرده بود ، شوهرش حسودیش می کرده، جدا شدن 

-فهمیدم مارتا گلهورن را می گی، زن ارنست همینگوی

-ها همو ماری ، خیلی هم خوشگل بوده واسه دوره خودش

-حالا چرا غصه خوردی؟

خودکشی کرد اخرش، البته خوب کاری کرد، عمرش کرده بودا، اما دلمون سوخت ، حالو واسه ای که زنگ نزدم

-چی کار داشتی؟

- گفتم تو ای اینترنتو برام بگردی ببیبینی از این خانومو کتابی هم هست؟

-گلهورن؟

-نه او نویسنده مصریو که موهاش عین پنبه سفیده، جیگرش برم، خیلی هم روش زیاده، طرف زنارو می گیره

نوال سعداوی؟

-ها همو، فیلم اینم دیدم خیلی دوسش داشتم می خوام کتابش بوخونم

کاش مثل تابستان بی خیال به مخده اش تکیه می داد و خروپف می کرد

این روزها ، هر هفته ، حریصانه در دشت و کوه به دنبال پاییزم

و مطابق معمول همیشه مناظر شگفت انگیز پشت پیچها و در انتهای جاده ها هستند

دریاچه ای محاصره شده در بین درختان طلایی

جاده ای طوفان زده از رنگ قرمز و زرد

قبرستانی خوابیده در زیر کهن ترین درختانی که دیده ام

،

انچه که در مورد پاییز شتابزده ام می کند همان شتابزده گی اوست

مهلت به دیدار نمی دهد ،تنها باید یک استکان چایی در محضرش بخوری و غمگین و به امید دیدار سال بعد بروی

میزبان زیباروی که  مهربان است و صمیمی اما دلش اینجا نیست

دلش با ما نیست

تصور قیافه پیرمرد تمام امروزم را پر از لبخند کرد

  پیرمرد ترسناک و جدی و بد اخلاق  با دوقلوها بود

حالا به تازگی نوه دار شده، این کودک او  را به تمام بچه های دنیا مهربان کرده است 

بدان حد که  یکی از دوقلو ها بهش گفت: تو چقدر خوشگلی