گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

همدردی با شلدون

پدربزرگم یه جا داشت، بالای پذیرایی خانه که آنجا  پوست بز دباغی شده می انداخت و بالش می گذاشت و می نشست، عبای پشم شترش را هم روی شانه هایش می انداخت و  در سکوت می نشست

مادربزرگم هم جا داشت، کنار پنجره، به ستونی تکیه می داد و قلیان می کشید و پشت به همه و رو به باغچه حرف می زد

وقتی این خانه شیراز ساخته شد و داخلش آمدیم ،مادرک همیشه به دنبال جایش می گشت و پیدایش نمی کرد،  جاهایش همه موقت بودند و همیشه غر می زد

تا اینکه بعد از بیست سال در نوسازی خانه ، جای اشپزخانه و هال را عوض کرد و حالا دو جا دارد،

یک جا روزها کنار پنجره اشپزخانه رو به کوچه، در پناه سایه سار آبشار طلایش و یک جا شبها بر روی مبل گرم و نرم هال، رو به تلویزیون ، کنار کتابخانه

من در خانه تهران جا دارم، جایی که به قول رها تمام خانه بر حول آن می چرخد و فردگرایی از سرتا پایش می بارد،نقطه ای که بر تمام آپارتمان احاطه دارد و هیچکدام از مهمانها جرات نشستن روی آن ندارند(سلام بیتا)

خانه شمال بزرک است و پر از پنجره و مهتابی( شما بهش می گید تراس)، چند ماهی است در ان می چرخم و هنوز جایم را پیدا نکردم، در اتاق نارنجی رو به باغ، در اتاق صورتی رو به حیاط، در اتاق طلایی رو به درخت انجیر بزرک و کهنسال، در هال سبز که هم به باغ و هم به حیاط راه دارد

در جستجوی آن نقطه جادویی ام که وقتی انجا می شینی، دنیا ناگهان تبدیل به جای امنی می شود


باهاش می خوند: بزن، بزن

پیرمرد عاشق گوگوش بوده، همه پولاشو جمع کرده بیاد تهران گوگوش را ببینه، 

نوه ها هم می برنش یه کاباره و یه خانم مو کوتاه پیدا می کنن و نشونش می دن 

اونم خوشحال بر گشته روستا و به همه  گفته که بالاخره گوگوش  را دیده

و با دروغی آرامش کردند که این مورچه ها نمی میرن، می رن یه خونه دیگه سر در می یارن

مادرک برای مورچه ها سم می ریخته ، دوقل بهش گفته: نکن، نریز، اینا هم جونشونو پیش خودشون دوس دارن

تازه دعا هم کرده بود اون کمدین را

-خب مامان روز خوبی داشتی؟

-اره ، خدا رو شکر خیلی خندیدم از دست ای برناموو

-برنامه چی بود؟

-نمی دونم ، زبونشون نمی فهمیدم، یی آقویی اومده بود بالو، واسه مردم چی تعریف می کرد، اونام می خندیدن، ایقد خوب می خندیدن، منم از خندشون خنده ام می گرفت

فضول بی سواد

نگهبان فضول فرهنگسرا امروز یکی از مربی ها را با نامزدش دیده است، 

پیغام داده: اجازه هست چیزی بپرسم ایشون چه نسبتی با شما داشتند؟

 دختر جواب داده: نه

نگهبان جواب داده: قسط فزولی  نداشتم ، سلاح خیش خسروان دانن.