گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

زندگینامه چخوف را خواندم

زندگی نامه بسیاری از بزرگان علم و هنر سرشار ار سختی های دوران کودکی بود، بیشتر از این در حیرتم که این خشونت های دوران کودکی چطور تا این حد بی اثر بوده بر چخوفی که  او را با لقب"نازنین" خطاب می کنند

در ارزشمند بود نمایشنامه های چخوف تردیدی نیست حداقل برای من که در زمانی دورادبیات  نمایشی خوانده ام 

در کتاب خاطراتی که ماکسیم گورکی از چخوف و رابطه اش با تولستوی نوشته، آن چه که بسیار بارز است ،سیمای مردی مهربان و خجالتی و با محبت است که تولستوی و گورکی بر سر دوستی با او رقابت دارند

چطور و با چه زره ای از این همه آسیب دوران کودکی جان سالم بدر برده اند؟!!!

همش نگران اگه پاره بشه ، من دوباره اسیر این تکنولوژی های ناکارآمد می شم

جهت تمیز کردن سرامیک ها اول یک تی حوله ای گرفتم ، سبز فسفری که عمری کوتاه داشت و درزش شکافت و دسته اش شکست

بعد یک مدل خارجی گرفتم که لوله ای بود و با دسته ای آبش خالی می شد، مشکل این بود که در فاصله دو استفاده مثل سنگ سفت می شد و کلی طول می کشید تا خیس بخورد و نرم شود

بعد یک مدل رشته دار گرفتم که ، رشته هایش همه زمین را راه راه می کرد و گیر می کرد به در و دیوار

اینها همه داستانی قدیمی است

، الان سالهاست که هیچ مشکلی ندارم

یک تیشرت صورتی راه راه دارم که هم خوب تمیز می کنه، هم زود شسته می شه، پرز هم نمی گیره و باهاش رو سرامیکا تاتی تاتی می کنم و با شست پام به تمام زوایایی که تی بهش نمی رسید، راه پیدا می کنم  و همه جا هم برق می افته 

ای جان اون ننه جان

دور هم جمع شده بودیم ، من تازه از قبرس برگشته بودم، 

نگاه به ساعتم کردم و گفتم : ساعت من هنوز قبرسه

دوستم که دانشجو ترکیه است گفت :منم ازمیر

سومی گفت: نیویورک

محدثه  با لبخند گفت : ساعت من رو هنجن، ده مادربزرگم 

ایرانیان غریب

جوانی تپل و قدبلند با مشکلاتی در راه رفتن و حرف زدن پرونده  تمدید گواهینامه اش را به منشی جدی و  عینکی داد

منشی پرسید: تصادف کردی تازگی ها؟

-نه

-مادرزادی اینطوری؟

- نه سکته رد کردم

- پس چرا تو پرونده ات چیزی ننوشته؟

-مشکلی  واسه گواهینامه نداشتم

منشی خیلی جدی از بالای عینک نگاه کرد و گفت :حالا داری 

پسر سر پایین انداخت  و گفت: خوب می شم

منشی : انشاله

مرد میانسالی  با خنده گفت : نگران نباش تا چند سال دیگه به فلجها هم گواهینامه می دن

منشی با همان جدیت تکرار کرد: انشاله


یعنی در حیرت این عشق جادویی ام

خانم آبدارچی سینی چایی را رو میز گذاشته و می گه: من هر وقت میرم سر قبر شوهرم، اول یه نگاه به دور و برم می کنم که کسی نباشه بعد بهش می گم: ای الهی به قبرت آتیش بباره ، خدا لعنتت کنه، چرا زودتر نمردی از دستت راحت بشم !!!