دور هم جمع شده بودیم ، من تازه از قبرس برگشته بودم،
نگاه به ساعتم کردم و گفتم : ساعت من هنوز قبرسه
دوستم که دانشجو ترکیه است گفت :منم ازمیر
سومی گفت: نیویورک
محدثه با لبخند گفت : ساعت من رو هنجن، ده مادربزرگم
جوانی تپل و قدبلند با مشکلاتی در راه رفتن و حرف زدن پرونده تمدید گواهینامه اش را به منشی جدی و عینکی داد
منشی پرسید: تصادف کردی تازگی ها؟
-نه
-مادرزادی اینطوری؟
- نه سکته رد کردم
- پس چرا تو پرونده ات چیزی ننوشته؟
-مشکلی واسه گواهینامه نداشتم
منشی خیلی جدی از بالای عینک نگاه کرد و گفت :حالا داری
پسر سر پایین انداخت و گفت: خوب می شم
منشی : انشاله
مرد میانسالی با خنده گفت : نگران نباش تا چند سال دیگه به فلجها هم گواهینامه می دن
منشی با همان جدیت تکرار کرد: انشاله
خانم آبدارچی سینی چایی را رو میز گذاشته و می گه: من هر وقت میرم سر قبر شوهرم، اول یه نگاه به دور و برم می کنم که کسی نباشه بعد بهش می گم: ای الهی به قبرت آتیش بباره ، خدا لعنتت کنه، چرا زودتر نمردی از دستت راحت بشم !!!
پدربزرگم یه جا داشت، بالای پذیرایی خانه که آنجا پوست بز دباغی شده می انداخت و بالش می گذاشت و می نشست، عبای پشم شترش را هم روی شانه هایش می انداخت و در سکوت می نشست
مادربزرگم هم جا داشت، کنار پنجره، به ستونی تکیه می داد و قلیان می کشید و پشت به همه و رو به باغچه حرف می زد
وقتی این خانه شیراز ساخته شد و داخلش آمدیم ،مادرک همیشه به دنبال جایش می گشت و پیدایش نمی کرد، جاهایش همه موقت بودند و همیشه غر می زد
تا اینکه بعد از بیست سال در نوسازی خانه ، جای اشپزخانه و هال را عوض کرد و حالا دو جا دارد،
یک جا روزها کنار پنجره اشپزخانه رو به کوچه، در پناه سایه سار آبشار طلایش و یک جا شبها بر روی مبل گرم و نرم هال، رو به تلویزیون ، کنار کتابخانه
من در خانه تهران جا دارم، جایی که به قول رها تمام خانه بر حول آن می چرخد و فردگرایی از سرتا پایش می بارد،نقطه ای که بر تمام آپارتمان احاطه دارد و هیچکدام از مهمانها جرات نشستن روی آن ندارند(سلام بیتا)
خانه شمال بزرک است و پر از پنجره و مهتابی( شما بهش می گید تراس)، چند ماهی است در ان می چرخم و هنوز جایم را پیدا نکردم، در اتاق نارنجی رو به باغ، در اتاق صورتی رو به حیاط، در اتاق طلایی رو به درخت انجیر بزرک و کهنسال، در هال سبز که هم به باغ و هم به حیاط راه دارد
در جستجوی آن نقطه جادویی ام که وقتی انجا می شینی، دنیا ناگهان تبدیل به جای امنی می شود
پیرمرد عاشق گوگوش بوده، همه پولاشو جمع کرده بیاد تهران گوگوش را ببینه،
نوه ها هم می برنش یه کاباره و یه خانم مو کوتاه پیدا می کنن و نشونش می دن
اونم خوشحال بر گشته روستا و به همه گفته که بالاخره گوگوش را دیده