گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

ای جان اون ننه جان

دور هم جمع شده بودیم ، من تازه از قبرس برگشته بودم، 

نگاه به ساعتم کردم و گفتم : ساعت من هنوز قبرسه

دوستم که دانشجو ترکیه است گفت :منم ازمیر

سومی گفت: نیویورک

محدثه  با لبخند گفت : ساعت من رو هنجن، ده مادربزرگم 

ایرانیان غریب

جوانی تپل و قدبلند با مشکلاتی در راه رفتن و حرف زدن پرونده  تمدید گواهینامه اش را به منشی جدی و  عینکی داد

منشی پرسید: تصادف کردی تازگی ها؟

-نه

-مادرزادی اینطوری؟

- نه سکته رد کردم

- پس چرا تو پرونده ات چیزی ننوشته؟

-مشکلی  واسه گواهینامه نداشتم

منشی خیلی جدی از بالای عینک نگاه کرد و گفت :حالا داری 

پسر سر پایین انداخت  و گفت: خوب می شم

منشی : انشاله

مرد میانسالی  با خنده گفت : نگران نباش تا چند سال دیگه به فلجها هم گواهینامه می دن

منشی با همان جدیت تکرار کرد: انشاله


یعنی در حیرت این عشق جادویی ام

خانم آبدارچی سینی چایی را رو میز گذاشته و می گه: من هر وقت میرم سر قبر شوهرم، اول یه نگاه به دور و برم می کنم که کسی نباشه بعد بهش می گم: ای الهی به قبرت آتیش بباره ، خدا لعنتت کنه، چرا زودتر نمردی از دستت راحت بشم !!!

همدردی با شلدون

پدربزرگم یه جا داشت، بالای پذیرایی خانه که آنجا  پوست بز دباغی شده می انداخت و بالش می گذاشت و می نشست، عبای پشم شترش را هم روی شانه هایش می انداخت و  در سکوت می نشست

مادربزرگم هم جا داشت، کنار پنجره، به ستونی تکیه می داد و قلیان می کشید و پشت به همه و رو به باغچه حرف می زد

وقتی این خانه شیراز ساخته شد و داخلش آمدیم ،مادرک همیشه به دنبال جایش می گشت و پیدایش نمی کرد،  جاهایش همه موقت بودند و همیشه غر می زد

تا اینکه بعد از بیست سال در نوسازی خانه ، جای اشپزخانه و هال را عوض کرد و حالا دو جا دارد،

یک جا روزها کنار پنجره اشپزخانه رو به کوچه، در پناه سایه سار آبشار طلایش و یک جا شبها بر روی مبل گرم و نرم هال، رو به تلویزیون ، کنار کتابخانه

من در خانه تهران جا دارم، جایی که به قول رها تمام خانه بر حول آن می چرخد و فردگرایی از سرتا پایش می بارد،نقطه ای که بر تمام آپارتمان احاطه دارد و هیچکدام از مهمانها جرات نشستن روی آن ندارند(سلام بیتا)

خانه شمال بزرک است و پر از پنجره و مهتابی( شما بهش می گید تراس)، چند ماهی است در ان می چرخم و هنوز جایم را پیدا نکردم، در اتاق نارنجی رو به باغ، در اتاق صورتی رو به حیاط، در اتاق طلایی رو به درخت انجیر بزرک و کهنسال، در هال سبز که هم به باغ و هم به حیاط راه دارد

در جستجوی آن نقطه جادویی ام که وقتی انجا می شینی، دنیا ناگهان تبدیل به جای امنی می شود


باهاش می خوند: بزن، بزن

پیرمرد عاشق گوگوش بوده، همه پولاشو جمع کرده بیاد تهران گوگوش را ببینه، 

نوه ها هم می برنش یه کاباره و یه خانم مو کوتاه پیدا می کنن و نشونش می دن 

اونم خوشحال بر گشته روستا و به همه  گفته که بالاخره گوگوش  را دیده