گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

می شه گذاشتش زیر مجموعه مکانیزمهای دفاعی

استاد جامعه شناسی داشتیم به نام آقابابا، هرکجا هست خدایا بسلامت دارش

می گفت خاطره را باید کسی تعریف کنه که خطر کرده


دنیای مجازی  در این سالهای جایی شده برای خاطره گویی همه ساحل سلامت طلبان و کنج عافیت گزیدگان و گوشه امن جویان

مگر اینکه یک انتخاب شخصی باشد

به رها گفتم منکه می دانم آن موقع، من پیرزن سرحالی هستم که هنوز در حال سفر است و هر گوشه دنیا یک دوست دارد

اما تهدیدت می کنم که اگر در شصت سالگی افسرده و ناامید و فس بودی، تنهایت خواهم گذاشت

برای تنها نبودن حداقلش این است که آدمی خودش قابل معاشرت باشد

به نظرم من دلایل تنهایی ، درصد کمی به دنیای بیرون که درصد بیشتری به میزان ویرانی دنیای  درون بستگی دارد

پایان جهان

رها دیشب می گفت از شصت سالگی اش می ترسد، می ترسد که تنها باشد، می گوید در این سی سال عمرش مدام دوستانش کم و کمتر شده است، می گوید خودش دوستانش را کم کرده چون آدمها دارن دیوانه و دیوانه تر می شوند

می ترسید که در شصت سالگی اش  دنیا را همه دیوانه ها فتح کرده باشند...

نمک تو جونت

یک بسته نمک در غذای که سفارش داده ام  بود، معمولا بسته سس و آب لیمو و سماق و اینجور چیزهای همراه غذا را  دور می ریزم، با این نظریه که خود شیشه آبلیموش چی آشغالی هست که این بسته توش چی باشه

اما نمک

پدر بزرگم قبل از غذا کمی  نمک در کف دستش می ریخت و در دهانش می پاشید

در آلاچیق درون باغ هایمان که بنگاه(بنه گاه) بهش می گفتیم، لابلای چوبها همیشه بسته ای نمک و کبریت بود

و هنگام خروج از هر چنین سرپناهی در دشت و کوه پدرم ، نمک و کبریت را در گوشه ای می چپاند

بر سر سفره عشایری که مهمانشان شدم ، کسی بالای سفره می ایستاد تا نمک را به موقع به دست مهمانان برساند

در  کتاب کنت مونت کریستو ، مرسده، عشق پیشین که او را شناخته  و همسر دشمنش شده، سعی می کند که در مهمانی کنت حتما چیزی بخورد تا نمک گیر شده و دست از انتقام بردارد

نمی شود دورش انداخت

خانه های آینه گون

دیروز سر زده به خانه دوستی رفتم و بسیار غمگین بیرون آمدم و دلیل آن خانه اش بود، خانه بهم ریخته و کثیف بود، لباسها روی میز انباشته و ظرف نیم خورده غذا پراکنده  و  روی زمین جای برای راه رفتن نبود. 

آنچه که اذیتم کرد این صحنه ها نبود که من خودم خدای شلختگی هستم

مسئله این است که عواطف مختلفی این بی نظمی را ایجاد می کنند که حتی شادی و سرخوشی هم می تواند یکی از این دلایل باشد، مثل خانه من ... 

دلالت ضمنی پنهان خانه دوستم، دوست نداشتن خودش، نفرت از اطرافیانش ، بی احترامی به بدنش و ناامیدی از آینده بود