-
گفتگوهای دوقل و مادرک
شنبه 28 فروردین 1395 09:41
- اگه تو پیر بشی بمیری، ما چی کار کنیم؟ کجا بریم؟ - نه خاله خیالت راحت من نمی میرم - حالا اگه خیلی خیلی پیر شدی چی؟ -نه خاله من وقتی می میرم که شما بزرگ شدید، داماد شدید، بچه دار شدید - خب اون موقع که باید از بچه هامون نگهداری کنی، مثل الان که از ما نگهداری کردی! - باشه تا اون موقع نمی میرم - حالا بگو ما چی بهت بدیم...
-
گزارش یک آخر هفته
جمعه 27 فروردین 1395 19:06
چهارشنبه عصر به مهمانی رفته و ماکارونی مادرانه پزی خورده با ته دیگ نان و سیب زمینی و به مراحلی بالا از عرفان دسترسی پیدا کرده است، پنج شنبه به دانشگاه رفته و غرق در عطر شکوفه ها ی حیاط دانشگاه درس داده است. ظهر به تهران بازگشته و مست از جاده هایی شده که در مه و بهار و گل پیدا و نا پیدا می شدند. تهران در اولین مغازه آب...
-
خدایی
یکشنبه 22 فروردین 1395 22:33
چاغاله بادوم را بخورید اما نیم کیلو نخورید، اگر خوردید ،حداقل در چنین شرایطی قرص معده تو خونه داشته باشید، در غیر این صورت بالش را به شکم فشار داده روی تخت بیفتید و به تک تک آن حجمهای ترش و شور بهار و صدایش زیر دندانهایتان فکر کنید و با خود بگویید: ارزششو داشت
-
حتی منشی هم بی خیال بد خلقی هایش شد
شنبه 21 فروردین 1395 20:31
در بیمارستان ارتش ،در اتاق انتظار سکوت سنگینی برقرار بود، دکتر دیر آمده بوده و صندلی کم بود و منشی بد اخلاق سربازی جوان وارد اتاق شد، با تعمقی طولانی به تمامی بیماران منتظر نگاه کرد، مدت بیشتری با کاغذهایش ور رفت و سرانجام جلو رفت و مدارکش را روی میز منشی گذاشت، منشی با دیدن مدارک پسر فریاد زد: یعنی با وجود این همه زن...
-
تنها ربطی که به ذهنم می رسد اینکه در شمال یکی دو پار پش نیشش زده بود، الله و علم
پنجشنبه 19 فروردین 1395 21:00
دوقل رفته از مادرش پرسیده: چرا خاله گیس طلا هیچوقت هیچوقت اصلا نمی یاد شیراز؟ مادرش گفته: خودت چی فکر می کنی؟ رفته کلی فکر کرده اومده گفته: آهان فهمیدم چون خاله گیس طلا، پشه کوره خیلی دوست داره!
-
حتما همینطور بوده
دوشنبه 16 فروردین 1395 08:21
به دانشجوها یادآوری کردم تا هفته بعد تبادل خاطرات را انجام بدن که جلسه بعدی فقط درباره هنر از دیدگاه نیچه صحبت کنیم، یکیشون جواب داده : آخ استاد اتفاقا تمام مدت تعطیلات همش صحبت نیچه بود، هفته بعد می یایم تبادل خاطرات کنیم!
-
صداقتشان را
شنبه 14 فروردین 1395 17:42
حس بازگشت به تهران را نداشتم به همین دلیل به دانشجویان در گروه تلگرام اطلاع دادم که درکشان می کنم و این هفته کلاسها را تشکیل نمی دهم دانشجویان بسیار دعاگو بودند و البته تلویحا به اطلاع من رساندند که همچین قصد جدی هم برای آمدن سر کلاس نداشتند !
-
چرا آخه؟!!
جمعه 13 فروردین 1395 23:39
امروز به دلیل بارندگی در خانه نشستم و شادمانانه یکی دو قسمت از سریال شهرزاد را دیدم و اعتراف می کنم که نحسی سیزده حقیقتا اثر کرد، من هم از حسن فتحی و سریالهایش خوشم می آید و هم ارادت ویژه به نغمه ثمینی دارم اما واقعا جا خوردم ، بسیار سعی کردم به خودم تلقین کنم که حالا حست خوب نیست و به مرور بهتر می شه اما ایرادات قابل...
-
کدام دیوانه تریم ؟
جمعه 13 فروردین 1395 11:06
فامیلش بود، همان جوانی که خودش را زیر ترن مترو انداخته بود، می گفت که :بهتر، می گفت :هم خودش راحت شد هم خانواده اش را خلاص کرد، می گفت: که دیوانه شده بود ، پرنده ای را از قفس رها کرده بود و به صاحب شاکی پرنده گفته بود خودم به جای او در قفس می مانم و برایت می خوانم
-
منم تو این اتاق تمام این مکالمه های این مجمع دیوانگان را می شنوم و می خندم
چهارشنبه 11 فروردین 1395 13:11
مامان در حال صبحانه خوردن فضولی اش گل کرده می یاد بین صحبتهای آبجی وسطی و خواهرک در حال قورت دادن لقمه اش نظر می ده، خواهرک داد می زنه : مامان آخر خفه می شی ها مادرک با همان لقمه در گلو ، یادآوری می کند: روز مادر ها ! خواهرک برایش با آواز و حرکات دست دکلمه می خواند: باشه امروز که روز مادره حرف بزن با دهن پُره منم هیچی...
-
مادرک پس از شنیدن سرو صدای غاز نر و ماه هنگام تخم گذاری
سهشنبه 10 فروردین 1395 12:22
زن و شوهر به اینا می گنا، زنو داره می زااد، مردو همراش درد می کشه
-
حلزونهای فست موشن
دوشنبه 9 فروردین 1395 21:15
دیروز بنفشه کاشتم، حلزونها یک شبه همه گلها را خورده اند، خواهرک با قیافه حیرتزده و بامزه ای به بنفشه های سوراخ سوراخ نگاه می کند و با خشم فریاد می زند: اینا کُندن؟ دروغگوها، شایعه است
-
یک روز بازگشت ناپذیر
چهارشنبه 4 فروردین 1395 21:01
آبجی بزرگه و آبجی دومی از خارجه و خواهرک و همسرش هم از شیراز آمدند هوا امروز آفتابی بود، با آبجی بزرگه قدم زنان از کنار مزارع به باغی در آن نزدیکی رفتیم که اتاقک های در ان ساخته اند، زیر باران آخرین شکوفه ها نشستیم و چایی خوردیم در بازگشت به غذاخوری روستا سفارش ماهی شکم پر دادیم و بازگشتیم. در خانه بابایی از آفتابی...
-
نه شماره اش را هم نمی دم
شنبه 29 اسفند 1394 13:02
روز اخر است و ملت همچین جو می دن که ادم جو گیر می شه و به پشت سرش نگاه می کند خلاصه این نیم نگاه اینکه: سال مزخرفی بود مفصلش اینکه سال از دست دادنهای عاطفی بود از بین رفتن یک دوستی پانزده ساله و به شدت تاثیرگذار و عمیق در زندگیم که هنوز از زخمهایش خون می چکد مهاجرت یک دوست بیست ساله که به قول رها ، هر مهاجرتی یک مرگ...
-
دیکتاتورهای کوچک
جمعه 28 اسفند 1394 07:32
استاد راهنمای دانشجوی دانشگاه دیگری بودم و در جلسه دفاعش ، همه منتظر استاد داور بودیم که کارمندی وارد سالن شد و اطلاع داده: رییس گفتند جلسه را شروع کنید و ما در کمال حیرت جلسه دفاع دانشجو را بدون استاد داور برگزار کردیم
-
آخه مادر جان خراب؟ با چی کلنگ؟ چرا آخه به من بگو دلیلش چی می تونه باشه
چهارشنبه 26 اسفند 1394 22:10
مادرک در مخالفت خوانی به قدمت چهل سال نسبت به بابایی است و تجربه هم یادش نداده که بابا در ارامش و سکوت و پنهانی کارش را انجام می دهد، در دوران نوجوانی بحثهایشان برایم آزاردهنده بود اما سالهاست که جریان باحزه و خنده دار شده است اما تنها نتیجه این جدال چهل ساله این است که مادرک تمامی سوالات مرا این گونه جواب می دهد: -...
-
چهارشنبه سوری خود را چگونه گذراندید؟عکسها در اینستاگرام
سهشنبه 25 اسفند 1394 21:58
جلسه را پیچانده و از ساعت نه صبح تا دو بعد از ظهر، نه عدد درخت شیشه شور را به کمک بابایی در کوچه کاشته است، علفهای هرز را کنده، نخاله را در خانه متروک بغلی خالی کرده، با سنگهای رودخانه دور درختها دایره ای محافظ ایجاد کرده است و آب داده است مادرک برای درختها دعا کرده و تمامی همسایگان روستا هم کوچه و درختها را مورد...
-
اقتصاد دان بزرگ
دوشنبه 24 اسفند 1394 09:04
-خاله این بازیه خرابه؟ -نه خاله پولیه - ها می دونم، اون بار هم که من بازی می کردم گفت: لطفا پول باید بدهید، آدمهای بدی هستند - چرا؟ - آخه اون وقت پول ما کم می شه، پول اونا زیاد می شه اما بعضی هاشون خوب بودن، نوشته بودن: لطفا پول نمی خواهد بدهید - چه جالب - ( مکث متفکرانه) چرا پول نمی خواستند؟ ( مکث طولانی) اهان چون...
-
یک مدیر اجرایی صادق
یکشنبه 23 اسفند 1394 17:48
- خاله برام ماست درست کن - من بلد نیستم - من یادت می دم - خب چرا خودت درست نمی کنی؟ - آخه من فقط بلدم تعریف کنم
-
براشون سطل و بیلچه خریدم و با نی ، چوب ماهیگیری درست کردم
شنبه 22 اسفند 1394 13:29
- بیلچه را بیشتر دوست داری یا چوب ماهیگیری؟ - بیلچه سطل را بیشتر دوست داری یا بیلچه؟ -چوب ماهیگیری - اصلا بین اینا کدومو از همه بیشتر دوست داری؟ شما
-
چه ربطی داشت واقعا؟ نمی دونم
پنجشنبه 20 اسفند 1394 17:07
داشتم با موقرمز تو چت دعوا می کردم که منو پیچونده بود و جلو مدیر گروه ضایعم کرده بود ، من می گفتم ، اون می گفت که وسط هیروویر گفت: تو هم اعصاب منو خرد می کنی همش از طبیعت و شکوفه می گی!!! اینقد خنده ام گرفت از دلیلش که کلا عصبانیتم یادم رفت
-
فشار نیاد بهت یهویی!!!
پنجشنبه 20 اسفند 1394 06:14
بابایی رفته زیر کابینت و دو ساعتی هست که داره تلاش می کنه تا مشکل نشتی آب را در آنجا حل کند، دو قل تمام مدت بالای سرش نشسته و وراجی می کند، در میان حرف زدن مکث عمیقی می کنی و می گوید: می بینی؟ همیشه من و شما باید زحمت بکشیم
-
دوقل و بابایی
چهارشنبه 19 اسفند 1394 03:39
-سیگار نکش ، دودش آدمو اذیت می کنه - مگه تو آدمی؟ - نه من نیستم، اما مامان و خاله ها که هستند
-
سطل و بیل هم برای کنار دریا سفارش دادن
سهشنبه 18 اسفند 1394 05:31
دوقلوها اومدن شمال، هیجانزده و خوشحال وارد شدن و از اولین تجربه پروازشون با هواپیما وراجی کردند، اینکه ابرها پیدا بودن، بال های بزرگ هواپیما، کوچیک بودن دریاها و سرعت کم هواپیما! و خلبان زشت، غذای هواپیما را هم با دقت و ظرافت تا ته خوردن مهماندار هم اب نبات نداده گوش درد گرفتن اولین سوالشون هم این بود که تا همیشه،...
-
خاطرات خوب هم که در کوله نیستند، قوت قدم و زور بازویتان هستند
یکشنبه 16 اسفند 1394 10:16
همکلاسی های قدیم را بعد از بیست سال دور یکدیگر جمع کردم، بسیار تجربه شیرینی بود، خاطرات فراموش شده، خنده های قدیمی، داستانهای جدید، ازدواج ها، همسران، فرزندان... جمع بقدری سریع این فاصله بیست ساله را کات کرد که دو سه سفر دسته جمعی هم به شهرهای همدیگر رفتیم تا امروز یکی از آنها نوشته ای پر از خشم و غم برایم فرستاد ،...
-
خاطرات خوب هم که در کوله نیستند، قوت قدم و زور بازویتان هستند
یکشنبه 16 اسفند 1394 10:15
همکلاسی های قدیم را بعد از بیست سال دور یکدیگر جمع کردم، بسیار تجربه شیرینی بود، خاطرات فراموش شده، خنده های قدیمی، داستانهای جدید، ازدواج ها، همسران، فرزندان... جمع بقدری سریع این فاصله بیست ساله را کات کرد که دو سه سفر دسته جمعی هم به شهرهای همدیگر رفتیم تا امروز یکی از آنها نوشته ای پر از خشم و غم برایم فرستاد ،...
-
فیلم و عکس در اینستا و فیس بوک
جمعه 14 اسفند 1394 21:24
در جنگل قدم زدم، به آواز پرندگان گوش سپردم، از زیر درختان برای آتش چوب جمع کردم، با گاوی زیبا درباره پیکاسو و گاوهایش حرف زدم ، از روی آتش پریدم و به پیشواز چهارشنبه سوری رفتم، با موسیقی فریاد کشیدم و دست زدم و پا کوبیدم و تلخی های این سال مشکل را در آتش سوزاندم
-
آفتاب بر چشمانم می تابد
یکشنبه 9 اسفند 1394 16:58
گلدانها را آب داده ام و آشغالها را بیرون برده ام، پرده ها را کشیده ام و کتابها را مرتب کرده ام ، با چایی که از مغولستان آورده ام و شکلاتی که نرگس از هلند آورده است ، منتظر رها هستم تا بیاید و به خیابان برویم از خیابان صدای بوق و ترقه و شادمانی می آید در زیر تمام این صداها، کسی در همسایگی ملودی لطیف و غمگین و شیرینی را...
-
ده تا آخه ؟ خودت جهنم اون استاد راهنماتم باید تبعید بشه سیبری با راسکولنیکوف
شنبه 8 اسفند 1394 14:40
-پایان نامه اش ده تا فرضیه داشت، می شه گیسو؟ - شدن که می شه اما جرمش خیلی سنگینه - چقدری مثلا؟ - اعدام یا حبس ابد با اعمال شاقه
-
جدا؟ نمی شه؟ اصلا راه نداره؟
پنجشنبه 6 اسفند 1394 17:18
- نمی یایی تهران؟ یعنی نمی خوای رای بدی؟ - من ؟ معلومه که رای می دم، همین جا به هر دو فهرست، تکرار می کنم به هر دو فهملرست - بامزه ، اونجا فقط می تونی به کدخدای دهتون رای بدی، پاشو بیا تهران -!!!؟؟؟؟