-
اون یکی اضافه هم حتما محض محکم کاریه دیگه؟!
چهارشنبه 23 دی 1394 11:24
هر سال به دانشجوها می گم به ازای کاشت یک درخت ، یک نمره می دم، به شرطی که فیلم و عکس برام بفرستن که کار خودشان بوده و ضمنا باید در خیابان بکارند نه حیاط خونشون و البته که هیچوقت هیچکس همتی نکرد ، ، ، الان من با این پسره که فیلم کاشتن ٢١ درخت در نقاط مختلف شهر را برام فرستاده چه کار کنم ؟!!!
-
درتی مایند که می گن،،،ها همینه
سهشنبه 22 دی 1394 16:08
-وای رها ، سیکاس کاشتم امروز -چی هست؟ -یه گیاه تزییتی ، باغچه ای ، شبیه یه نخل کوچولو - آهان ...اوممم...بیشتر شبیه فحش ناموسیه تا گیاه ، ، ،
-
یکی هم درو نگه داشته بود که نگهبان ناگهان نیاد داخل
دوشنبه 21 دی 1394 08:12
دانشجوها جشن آخر ترم گرفتن، یواشکی نگهبان و مسئولین ، کیک و شمع آوردن تو کلاس و دو انگشتی دست می زنن و عکس می گیرن، حالا شمع ها نمی دونم چطوری بودن که وقتی خاموششون کردیم( البته بعد از صدبار روشن کردن و فوت کردن) دود تمام اتاق را گرفت، یعنی انگار گاز اشک اور زدن... حالا تصور کنید استاد و دانشجو را که روی صندلی رفتن و...
-
عمرا بذارم این بامزه بیفته
جمعه 18 دی 1394 17:34
امتحانم گویا سخت بوده و دانشجویانم مدام در گروه تلگرام کلاسشان پست می گذارند که :می افتیم...تو رو خدا....وقت کم داشتیم....سخت بود، سطحش دکترا بود.... و ،،،، یکیشون نوشت : استاد من برخلاف بقیه اصلا استرس نداشتم ، وقتم زیاد آوردم، فقط بگید ترم بعد کجا این درس ارائه میشه برم مهمان شم ، ، ،
-
عاشق این وسعت دیدگاهش شدما
چهارشنبه 16 دی 1394 19:46
آقا اون پارچه ها گلداراتون، برا ی مبل هستن یا پرده؟ مبل، پرده، حتی لباس عروس !!!!
-
اینقدر خندیدم که راننده تاکسی عصبانی شد
دوشنبه 14 دی 1394 21:15
راننده تاکسی رفت تو خط ویژه اتوبوسها و باعث ترافیک شد، موتوری که در ترافیک گیر کرده بود، خودشو رسوند کنار پنجره و با لهجه شیرینش به راننده تاکسی گفت: تو جات اینجاست؟ نه تو جات اینجاست؟ بعد یک دفعه قاطی کرد و داد زد: تو جات تو جهنمه، جهنم
-
ایرانیان غریب
یکشنبه 13 دی 1394 11:47
طرف صدای زنگ گوشی اش نوحه ای بسیار سنتی بود، آن وقت در تمام مدت مسیر گوشی از پشت هندزفری صدای موسیقی لس انجلسی با مضمونی بسیار داغ شنیده می شد
-
تهران زیبا بود
پنجشنبه 10 دی 1394 09:56
در یک پادگان نظامی بزرگ شدم در مرز ایران و عراق، با طبیعت کوهپایه ای و زیبایش، همه اولین هایم آنجا بود، اولین افتادن دندان، اولین مدرسه، اولین دوچرخه سواری، اولین دوست (سلا م هنگامه) یک جورایی زادگاه من شد، شیراز را تنها تابستانها می دیدم و شهر تعطیلاتم بود با آبتنی در حوض و خوابیدن در حیاط و باغ هایش جنک شد و از خانه...
-
و البته که بزرگوارانه اجازه دادم و پیرمرد به جبرانش درختهایم را سمپاشی کرد
سهشنبه 8 دی 1394 20:51
درخت انجیری دارم که شاخه هایش به باغ بدون دیوار همسایه کشیده شده است، انجیرهایش هم بزرگ و سیاه و شیرین و وسوسه کننده و من چندین ماه حضور رهگذرانی که برای خوردن و دید زدن حیاط می آمدند را تحمل کردم، درخت که بخواب رفت بعد از مدتها کشمکش که مبادا صاحب باغ ناراحت شود و انواع پاسخی که در ذهنم آماده کرده بودم، تصمیم گرفتم...
-
من بسیار خوشبختم
جمعه 4 دی 1394 23:43
امروز، در تمام ساعتهایی که آفتاب بود، در مهتابی روی صندلی راحتی لمیدم و از جین استین خواندم، فضای دلپذیر و ملایم و عاشقانه کتابهای او با صدای غازهای همسایه و زنبورهای که در آفتاب جان گرفته بودند، ترکیب بسیار لذت بخشی ایجاد کرده بود و من به یاد آوردم که مدتهاست در آفتاب دراز نکشیده و کتاب نخوانده ام کاری که در سالهای...
-
مامان بزرگ محدثه می گفت
چهارشنبه 2 دی 1394 18:15
یک گاو داشتیم، شوهرم گاو را فروخت ،خیلی ناراحت شدم، بهش گفتم گاو را نفروش، گفت دوباره برات می خرم، گفتم نفروش، گفت نه باید بفروشم ، مادرت مریضه، مادرم سرطان داشت، من نمی دونستم، گاو را فروخت خرج مادرم کرد، چند سال بعد هم برام دوباره گاو خرید چهل سال بعد وقتی که خودش مریض شد ، برادرم بیست شب یا نمی دونم بیست و چهار شب...
-
و من نفس راحتی کشیدم
سهشنبه 1 دی 1394 08:46
مرد جوان نابینای وارد اتوبوس شد و گفت: با سلام خدمت دوستان و عزیزان محترم، امیدوارم که یلدای دلپذیری در راه داشته باشید، بنده اینجا هستم تا برای شما آواز بخوانم و از این راه کسب درامد کنم، امید است که مورد لطف و توجه شما قرار گیرد، پیشاپیش سپاسگذارم، آهنگی که اکنون برای شما می خوانم از زنده یاد بانو مرضیه است، سپاس...
-
شاهزادگان معاصر شهر ما
یکشنبه 29 آذر 1394 09:35
در فست فودی برایم خودم مرغ سوخاری تند سفارش داده بودم با سالاد سزار و در حال خوردن و وب گردی متوجه شدم میز همسایه ام دو دختر فال فروش هستند که در حال خوردن ساندویج اند، با توجه به منو متوجه بودم که غذایشان چندان ارزان نیست متعجب زیر نظرشان گرفته بودم که دیدم دختر گارسون دو نوشابه هم آورد و گفت این را یکنفر دیگر...
-
مرا پناه دهید ای زنان ساده کامل
شنبه 28 آذر 1394 09:39
خاله رها برای نذری دیگ بزرگی را از همسایه کوچه بغلی قرض گرفتند، هنگام پس دادن دیگ، از آنجا که هیچ مرد و هیچ ماشینی در کار نبوده، خانمها خودشان دیگ را از پنج طبقه ساختمان پایین آوردند و آن را روی ویلچر گذاشتند و به سمت خانه طرف راه افتادند حالا تصور سه خانم چادر که دیگی ویلچر نشین را هل می دهند به کنار، تلاششان برای...
-
بچه های آخرالزمان
جمعه 27 آذر 1394 20:25
دوقلو ها عشق شمع روشن کردن هستند، حالا دو قل دستش را سوزانده و مادرک برایش انگشتش رادر لیوانی آب گذاشته و در تخت برایش داستان مهمانان ناخوانده را خوانده است تا حواسش پرت شود حالا چقدر قبلش دستورات دادن آقا و چقدر سوالات بیشماری درباره قصه داشتند و اینا به کنار ، قصه که تموم شده امر فرمودند مادرک براشون اب بیاره مامان...
-
حسرت برانگیز
چهارشنبه 25 آذر 1394 19:17
در جلوی سواری های شمال، همیشه آشوبی به راه است، راننده ها نام شهرها را فریاد می زنند و هرکدام مسافران را دعوت به ورود به دفتر خودشان می کنند و اصرار دارند که همین الان ماشین حرکت می کند در میان این شلوغی مردی میانسال قدم زنان به جلوی آنان رسید و همه به سمتش دویدند و از او پرسیدند که به کجا می رود؟ مرد ایستاد و همه...
-
بازگشت
یکشنبه 22 آذر 1394 17:00
از هنجن برگشتم، عکسها را در اینستاگرام گذاشتم، جای همه گی خالی
-
بازگشت
یکشنبه 22 آذر 1394 16:38
از هنجن برگشتم، عکسها را در اینستاگرام گذاشتم، جای همه گی خالی
-
مردم مهربان شده اند
پنجشنبه 19 آذر 1394 07:46
مرد در جلوی عابربانک دستپاچه شماره حساب را وارد می کرد اما هر بار ناموفق بود، دختر جوان پشت سرش گفت: می خواهید برایتان بخوانم مرد نفسی به راحتی کشید و بقیه صف در آرامش منتظر شدند تا کار آن دو تمام شود زنی از گاری لبو و باقلی خرید، کمی جلوتر دختری عقب مانده ،در میان زباله ها به دنبال غذا می گشت، زن به خریدهایش نگاه کرد...
-
معجزه
چهارشنبه 18 آذر 1394 06:46
پدرم هیچوقت هیچ دوستی نداشت، ارتشی تنها و مغروری با خلق و خوی خاص خودش، در اتاق خودش، روبروی تلویزیون خودش عمرش را در سکوت می گذراند حالا اتفاق عجیبی بین او و دوقلوها رخ داده است، ساعتها در حیاط با آنان بازی می کند، تمامی خواسته های کودکانه شان را براورده می کند، حتی برای آمدنشان و بازی آینده،برنامه ریزی می کند ان دو...
-
باید بازم بدنیا بیام
یکشنبه 15 آذر 1394 21:23
یه اپ روی ایپدم کشف کردم( خدا مرگم بوده کی فکر می کرد یه روز به این زبون یاجوج و ماجوج حرف بزنم) یه مزقونی رو این ماسماسک پیدا کردم که هوای شهرهای مختلف را با تصاویر نشون می ده منم به جز هوای تهران و شیراز و شمال هوای یه شهری تو اسپانیا، یه دونه تو استرالیا و یک جایی تو چین را روش سیو کردم هر از گاهی در روزهای بارانی...
-
و شرمنده ام که جواب آزمایش همیشه مثبت است
شنبه 14 آذر 1394 09:39
زمانی که به خصوصیت، حساسیت یا ویژگی نامطبوعی در همکاران، دوستان و فامیل بر می خورم ، مرض این دارم که مدام آزمایشهای انسانی ترتیب دهم که تا به من اثبات شود که طرف دروغگو ، حسود و یا خسیس است گمان می کنم در ته ذهنم آرزوی این را دارم که معلوم شود اشتباه از من بوده است
-
ولی ما گونه ای مقاوم به انواع افتها و سمومیم، مگه نه؟
جمعه 13 آذر 1394 16:42
با مامان رها تو جاده ها ی شمالی می چرخیدیم، و او مدام از گلها و گیاهانی می پرسید که نهال و یا قلمه اشان را با خود ببرد رها بهش گفت: مامان اینا تو تهران در نمی یاد مامانش با غم ادامه داد: اوهوم، تو تهران آدما از پا درمیان
-
مادرک های آخرالزمان
چهارشنبه 11 آذر 1394 18:49
-خب مادرک روزت را چگونه گذراندی؟ -غصه خوردم واسه ای خانومو که فیلمش دیدم -کدوم؟ -همی خبرنگارو که زن یه نویسنده معروفی بود، خیلی خوشوم اومد ازش، خیلی شجاع بوده، رفته اسپانیا جنگ کرده بود ، شوهرش حسودیش می کرده، جدا شدن -فهمیدم مارتا گلهورن را می گی، زن ارنست همینگوی -ها همو ماری ، خیلی هم خوشگل بوده واسه دوره خودش...
-
کاش مثل تابستان بی خیال به مخده اش تکیه می داد و خروپف می کرد
یکشنبه 8 آذر 1394 07:36
این روزها ، هر هفته ، حریصانه در دشت و کوه به دنبال پاییزم و مطابق معمول همیشه مناظر شگفت انگیز پشت پیچها و در انتهای جاده ها هستند دریاچه ای محاصره شده در بین درختان طلایی جاده ای طوفان زده از رنگ قرمز و زرد قبرستانی خوابیده در زیر کهن ترین درختانی که دیده ام ، انچه که در مورد پاییز شتابزده ام می کند همان شتابزده گی...
-
تصور قیافه پیرمرد تمام امروزم را پر از لبخند کرد
یکشنبه 1 آذر 1394 13:29
پیرمرد ترسناک و جدی و بد اخلاق با دوقلوها بود حالا به تازگی نوه دار شده، این کودک او را به تمام بچه های دنیا مهربان کرده است بدان حد که یکی از دوقلو ها بهش گفت: تو چقدر خوشگلی
-
به یاد آر
شنبه 30 آبان 1394 09:34
روزهای خاکستری را همه دارند، آنچه که این روزها را سردتر می کند، نا امیدی از طلوع دوباره آفتاب است باید در تمام ان روزها به یاد بیاورم، ایمان داشته باشم، تکرار کنم ، صبوری کنم که همیشه طلوع کرده، باز هم خواهد آمد
-
نامردا فقط می خندند
چهارشنبه 27 آبان 1394 17:32
پدر دوستم سالهاست که فوت کرده و مادر بچه ها را بزرگ کرده است، زنی قوی و مستقل و جدی حالا دخترها از حضور مردی در زندگی مادرش خبر می دهند و سوتی های او را که گوشی را روی ویبره می گذارد و با خود به اتاق دیگر می برد اما خبر ندارد که آن لرزه های گوشی قدیمی تمام خانه را می لرزاند و صدای دکمه ها از زیر پتو هم شنیده می شود و...
-
خدا بیامرزدت با این بازماندگان نیکوکارت ای متوفی
چهارشنبه 27 آبان 1394 07:09
اندر مزایای زندگی در روستا اینکه، در می زنند و شما با ماهی پلو داغ و خوش طعم روبرو می شود
-
مادر صادق یک بچه بی اعصاب
چهارشنبه 20 آبان 1394 08:36
-وای که چقدر چشماش قشنگه، اوه نه، تو یه مطلبی خوندم نباید از زیبایی دختربچه ها گفت - خب باز بهتر از صحبت از اخلاقشه