-
و فصل های اولیه بهترن
دوشنبه 18 آبان 1394 16:02
خب یک عادتی هم دارم که وقتی همه درباره یه کتاب و فیلم و سریال حرف می زنن، من از اون اثر دوری می کنم و وقتی آب ها و نظرها از اسیاب افتادن با آرامش با اثر روبرو می شوم حالا دارم دکتر هاوس نگاه می کنم و بدون به یادآوردن جملاتش در نت، می خندم و شگفت زده می شوم و یکی دوباری هم قطره اشکی می فشانم اما رذالت هوشمند و بی ضرر...
-
حق الزحمه هارو کی می دن؟
یکشنبه 17 آبان 1394 07:03
دو همکار در استخری در دوبی با یکدیگر روبرو می شوند و دستپاچه ،سعی در عادی برخورد کردن، اولین سوالی که به ذهنشان می رسد را با هم در میان می گذارند
-
تیمارستانی بزرک و هم سلولی هایمان
جمعه 15 آبان 1394 18:17
داشت با هیجان تعریف می کرد که وقتی خبر فوت تنها برادر جوانش را داده اند، او و خواهرش در راه شهرستان صورتشان را بند می انداختند که تر و تمیز به مراسم برسند
-
کسی که به چین....
چهارشنبه 13 آبان 1394 17:37
دوقل ماشینه را بره تو حموم، مادرک بهش می گه : نبر خراب می شه با هیجان می گه: خراب نمی شه، چینی نیست ، مگه نمی دونی، چینی نیست اخه ، ، ، یعنی آبرو واسه چین نمونده ها
-
یعنی آخر خلافی که به ذهنتون می رسید این بود؟
سهشنبه 12 آبان 1394 19:53
دوستم کافه زده، باید می رفته جلسه توجیهی و در سخنرانی ، مسئول به آنان نکات اخلاقی را گوشزد می کرده و تاکید که تو سس آب نریزن!
-
چقدر اسیر ژن هایمان هستیم
یکشنبه 10 آبان 1394 17:33
ابجی وسطی وقتی ماجرای عشق دوقلوها به ماشین اسباب بازی و غم و دردشان هنگام خراب شدن ماشینها را شنید، یکسری ماشین مساقبه( به قول دوقلوها) درست و حسابی براشون فرستاد، منم فورا رفتم ترمینال دادم راننده که سریع به دستشون برسه حالا مثلا زنگ زدن به ابجی وسطی برای تشکر، در پایان مکالمه قل برونگرا فریاد می زنه: با اینا می شه...
-
اند خوش بینی
یکشنبه 10 آبان 1394 09:04
در صفحه از افرینندگان خوشی های کوچک تشکر می کنیم، کسی پنجاه میلیون تومان در قرعه کشی بانک برنده شده است، دربین کامنتهای تبریک، یکی نوشته بود: خوشبحالت، اگر من در این قرعه کشی شرکت کرده بودم، حبس ابد می خوردم! ، ، ، بنده هم به توبه خود از آفریننده این کامنت تشکر می کنم که ما را خنداند
-
نه واقعا فکر کردی برا اونا مشتری پیدا می شه؟
شنبه 9 آبان 1394 08:16
دارم بلند بلند، خبر فروش غیرقانونی نوزادان به خانواده های بدون فرزند را برای مو قرمز می خونم، با هیجان می پرسه: چند می خرن؟ - ده، پونزده میلیون با نا امیدی می مگه: با سی تومن که نمی شه خونه خرید تبصره: ایشان صاحب دو پسر حوالی سی ساله هستند که در منزل نشسته و مادر خرجشان را می دهد
-
ساعت ده شب بود؛) و البته که گفتم : خواهش می کنم، وظیفه مونه
جمعه 8 آبان 1394 07:03
روی پله های بی آر تی هستم که مردی به من اطلاع می دهد گوشی ام در حال بیرون افتادن از کیفم است، تشکر می کنم و او در جواب از من تشکر می کنید بابت اینکه: شما پرستارها تا این وقت شب در خیابان هستید!
-
یعنی من کشته اون سبک رفاقتشم
چهارشنبه 6 آبان 1394 18:03
کنار موقرمز تو مهتابی خونه شمال نشستم دارم به صدای بلند تعبیر خوابمو می خونم و می گم:نوشته شما به کار افتخار آفرینی دست خواهید زد مو قرمز لم داده در حال خوردن انجیرهای خونه شمال می گه: عمرا
-
منم که عاشق جهان بینی اش شده بودم
سهشنبه 5 آبان 1394 15:44
زن داشت در مرگ دامادش عزاداری می کرد و می گفت : اون اول جوونیم که شوهرم مرد، حالا اول خوشی ام بود که دخترم بیوه شد همه عزاداران در حین گریه در حال جمع و تفریق بودن و نتیجه محاسبات اینکه در اول جوانی خانم ٦٨ سالشون بوده و حالا در اول خوشی هم ٨٦ سالشونه
-
فرست لاوش بوده احتمالا
شنبه 2 آبان 1394 22:04
محدثه معلم کلاس زبان کودکان است، داشته عشق و جملات وابسته به اونو یاد می داده ، از دخترک پرسیده : چه کسی را از من بیشتر دوست داری؟ دخترک گفته: پنسل
-
دعا کن
پنجشنبه 30 مهر 1394 09:25
مادرک سال پیش درخت خرمالو را دعوا کرده که برگهایش نریزد، امسال برگهایش نریخته اما میوه نداده است، حالا دارد بهش می گه: ببین من نمی تونم ازت مراقبت کنم، اگه باد می یاد خودت باید از خودت مراقبت کنی، من فقط می تونم دعات می کنم
-
نمی دونم شاید داداش همون پروپوزال باشه
یکشنبه 26 مهر 1394 08:57
دانشجو موقرمز اومده بهش می گه: استاد کمکم کنید ، عجله دارم، من می خوام با شما پروفوزال بنویسم موقرمز هم جواب داد: اصلا عجله نکن، معلومه که وقت زیادی برای تفکر و تامل روی این پروفوزالت لازم داری
-
و این هیولای کار، حتی از ذهن من نیز چگونه لذت بردن را برده، تبصره: عمرا اگه بذارم
شنبه 25 مهر 1394 10:23
این ترم سه روز در هفته کار می کنم ، برخلاف گذشته که پنج روز هفته کلاس داشتم، احساس می کردم در دایره سرسام آور هفته ها افتادم، دایره ای که فرصت لذت بردن و زندگی کردن را از من می گرفت و من می خواستم روزهای برای خودم و شادی داشته باشم و حالا اولین شنبه های بی کارم اولین احساسش این بود که چه خوب می خوابم خب برای من سحرخیز...
-
قسمت جوکش اون قیافه جدی پسره است که منتظره ماسته رنگ بگیره
جمعه 24 مهر 1394 11:05
پسربچه اصرار داره مامانه رنگ موهاشو به سر اونم بزنه، مادره هم راه حل خوبی پیدا کرده، هر بار به سر خودش رنگ می زنه به سر اون ماست
-
می گن گفت و گو ، نه فقط گو گو گو گو گو گو
پنجشنبه 23 مهر 1394 05:06
یک ویژگی آزاردهنده در برخی از دوستان من وجود دارد که خودم باعث ایجاد آن هستم، دوستان من فقط درباره خودشان، دغدغه هایشان، مشکلاتشان ،خوشی ها و دردهایشان صحبت می کنند دلیلش هم این است که من هم شنونده خوبی هستم و هم از داستانهای دیگران لذت می برم و هم خودم میلی به صحبت درباره خودم ندارم فقط در دوستی های طولانی این اتفاق...
-
آخه چطور یادتون رفت؟ خواهر داماد؟!!!
دوشنبه 20 مهر 1394 06:56
یه ژانری هست تو جوکهای وایبر و تلگرام که خیلی باهاش می خندم، پسر خانواده ای که پدر و مادرش عموما بهش بی توجهی می کنن، مثلا همه می رن شهربازی اونو یادشون می ره ببرن یا مثلا باباش گوشی را می ذاره بالای سرش بذارن ، چون امواجش برا مغز خودش ضرر داره و غیره دیروز فرشته یک دونه واقعیشو برام تعریف کرد و به جای اینکه بهش...
-
بیشتر ازتعجب، دلم براش گرفت
شنبه 18 مهر 1394 20:37
دوستی دیروز خیلی جدی به من گفت: حداقل من بچه دارم تو همونم نداری
-
مادر دوستم که معرف حضور هستند و البته که منظورشون آنلاین بوده
شنبه 18 مهر 1394 12:25
ولی اقای ریس من چند ساعته های لایتم هنوز نرسیده به دستم
-
زندگینامه چخوف را خواندم
جمعه 17 مهر 1394 07:21
زندگی نامه بسیاری از بزرگان علم و هنر سرشار ار سختی های دوران کودکی بود، بیشتر از این در حیرتم که این خشونت های دوران کودکی چطور تا این حد بی اثر بوده بر چخوفی که او را با لقب"نازنین" خطاب می کنند در ارزشمند بود نمایشنامه های چخوف تردیدی نیست حداقل برای من که در زمانی دورادبیات نمایشی خوانده ام در کتاب...
-
همش نگران اگه پاره بشه ، من دوباره اسیر این تکنولوژی های ناکارآمد می شم
پنجشنبه 16 مهر 1394 17:54
جهت تمیز کردن سرامیک ها اول یک تی حوله ای گرفتم ، سبز فسفری که عمری کوتاه داشت و درزش شکافت و دسته اش شکست بعد یک مدل خارجی گرفتم که لوله ای بود و با دسته ای آبش خالی می شد، مشکل این بود که در فاصله دو استفاده مثل سنگ سفت می شد و کلی طول می کشید تا خیس بخورد و نرم شود بعد یک مدل رشته دار گرفتم که ، رشته هایش همه زمین...
-
ای جان اون ننه جان
چهارشنبه 15 مهر 1394 18:35
دور هم جمع شده بودیم ، من تازه از قبرس برگشته بودم، نگاه به ساعتم کردم و گفتم : ساعت من هنوز قبرسه دوستم که دانشجو ترکیه است گفت :منم ازمیر سومی گفت: نیویورک محدثه با لبخند گفت : ساعت من رو هنجن، ده مادربزرگم
-
ایرانیان غریب
سهشنبه 14 مهر 1394 18:49
جوانی تپل و قدبلند با مشکلاتی در راه رفتن و حرف زدن پرونده تمدید گواهینامه اش را به منشی جدی و عینکی داد منشی پرسید: تصادف کردی تازگی ها؟ -نه -مادرزادی اینطوری؟ - نه سکته رد کردم - پس چرا تو پرونده ات چیزی ننوشته؟ -مشکلی واسه گواهینامه نداشتم منشی خیلی جدی از بالای عینک نگاه کرد و گفت :حالا داری پسر سر پایین انداخت و...
-
یعنی در حیرت این عشق جادویی ام
دوشنبه 13 مهر 1394 11:05
خانم آبدارچی سینی چایی را رو میز گذاشته و می گه: من هر وقت میرم سر قبر شوهرم، اول یه نگاه به دور و برم می کنم که کسی نباشه بعد بهش می گم: ای الهی به قبرت آتیش بباره ، خدا لعنتت کنه، چرا زودتر نمردی از دستت راحت بشم !!!
-
همدردی با شلدون
یکشنبه 12 مهر 1394 08:15
پدربزرگم یه جا داشت، بالای پذیرایی خانه که آنجا پوست بز دباغی شده می انداخت و بالش می گذاشت و می نشست، عبای پشم شترش را هم روی شانه هایش می انداخت و در سکوت می نشست مادربزرگم هم جا داشت، کنار پنجره، به ستونی تکیه می داد و قلیان می کشید و پشت به همه و رو به باغچه حرف می زد وقتی این خانه شیراز ساخته شد و داخلش آمدیم...
-
باهاش می خوند: بزن، بزن
جمعه 10 مهر 1394 20:43
پیرمرد عاشق گوگوش بوده، همه پولاشو جمع کرده بیاد تهران گوگوش را ببینه، نوه ها هم می برنش یه کاباره و یه خانم مو کوتاه پیدا می کنن و نشونش می دن اونم خوشحال بر گشته روستا و به همه گفته که بالاخره گوگوش را دیده
-
و با دروغی آرامش کردند که این مورچه ها نمی میرن، می رن یه خونه دیگه سر در می یارن
چهارشنبه 8 مهر 1394 18:28
مادرک برای مورچه ها سم می ریخته ، دوقل بهش گفته: نکن، نریز، اینا هم جونشونو پیش خودشون دوس دارن
-
تازه دعا هم کرده بود اون کمدین را
دوشنبه 6 مهر 1394 11:15
-خب مامان روز خوبی داشتی؟ -اره ، خدا رو شکر خیلی خندیدم از دست ای برناموو -برنامه چی بود؟ -نمی دونم ، زبونشون نمی فهمیدم، یی آقویی اومده بود بالو، واسه مردم چی تعریف می کرد، اونام می خندیدن، ایقد خوب می خندیدن، منم از خندشون خنده ام می گرفت
-
فضول بی سواد
شنبه 4 مهر 1394 17:49
نگهبان فضول فرهنگسرا امروز یکی از مربی ها را با نامزدش دیده است، پیغام داده: اجازه هست چیزی بپرسم ایشون چه نسبتی با شما داشتند؟ دختر جواب داده: نه نگهبان جواب داده: قسط فزولی نداشتم ، سلاح خیش خسروان دانن.