-
قابل توجه اونایی که عقیده دارن این مردم عوض نمی شن
یکشنبه 27 فروردین 1396 08:59
به رها می گم :وای چه لاله های قشنگی، اون وقت مردم ، بچه ها، نمی کنن اینارو؟ گفت :عزیزم گویا خیلی وقته از دهاتت بیرون نیومدی ، چون خیلی وقته فقط باش عکس می گیرن ، ، ،
-
و اینها ملک عذابند که خداوند قرار داده است برای دوستان دودره باز
جمعه 25 فروردین 1396 23:06
رها منو پیچوند رفته سفر، حالا زنگ زده با عذاب وجدان و ابراز ندامت و اینا می گم :بی خیال بابا حالا خوش گذشت؟ می گه : اره ولی یه خانمی بود تا سه صبح درباره خونه و ماشین و خرید هاش حرف زد و نذاشت بخوابیم، بعد تا صبح با صندل ترق ترقی راه رفت نذاشت بخوابیم ، بعد ساعت شش بیدارمون کرد که من گشنمه و نذاشت بخوابیم آیا لازم است...
-
خدایا این دوستامو از ما نگیر
سهشنبه 22 فروردین 1396 21:34
بیتا تو تلگرام احوالم را پرسید و منم چسناله کردم براش گفت : بذا یک کاری کنم احساس خوشبختی کنی ! بعد بدبیاری های تعطیلات عیدش را برام تعریف کرد که مجموعه ای بود از تصادف های جاده ای و بیماری های عجیب و غریب و گم کردن مدارک و خرد شدن گوشی عزیز و حتی کون معلق شدن وسط آشپزخانه که یک ورش به غا رفت کلا و واقعا بعدش من شاد و...
-
نشد دیگه
دوشنبه 21 فروردین 1396 21:59
دوقل متفکر به خاله گفته: حالا من نمی دونم تعطیلات تابستونی برم شمال یا تهران یا اتریش خاله بهش گفته: اگه بری اتریش که زبان خارجی باید بلد باشی گفته : نه، مگه شمال که رفتیم زبان خارجی لازم شد؟
-
تضاد دنیاها
پنجشنبه 17 فروردین 1396 15:44
بعد از اینکه همسایه اون مجمعه را آورد که عکسش را در اینستاگرام گذاشتم، حالا دغدغه ام این بود که داخل او همه ظرف چی بذارم وقتی می خوام پسشون بدم، در بین انواع پیشنهادات دوستان، یکی خیلی منو خندوند : یک قطعه شعر از گارسیا لورکا بنویس رو کاغذ بذار تو قابلمه!
-
دستت درد نکنه بااین بچه بزرگ کردنت
سهشنبه 15 فروردین 1396 11:23
می گفت پیرمرد قبل از مرگ وصیت کرده پسرها بیش از یکبار در شالیزار برنج نکارند، پسرها دوباره و سه باره چنین می کنند و هر بار چنان سمی می زنند که حتی قورباغه ها و لاک پشت ها هم می میرند... نتیجه گیری اخلاقی اینکه : به جای وصیت در تربیت فرزندان دقت کنید!
-
والا
شنبه 12 فروردین 1396 12:05
در حین بازی دوقلوها با یکدیگر، جینگول یکیشون درد می گیره، حالا فریاد زنان و شاکی اصرار داره که جینگولش شکسته و باید گچ بگیرن( احتمالا به دلیل گچ گرفتگی دست مادرک) حالا از اون اصرار و از بقیه انکار که نه بابا سالمه نشکسته، اونم گریه که : نه دیگه تکون نمی خوره و شکسته سرانجام وقتی که داداشش این سوالو مطرح می کنه که :...
-
طنازی به کامنت گذاران من بازگشته
شنبه 5 فروردین 1396 17:20
تو اینستا گرام عکس از لاله های زرد گذاشتم و نوشتم که به قرعان مجید اینا پارسال قرمز بودن کامنت گذاشته: به گریگوری مندل و نخود فرنگی هایش هم قسم بخورید ما باور می کنیم تبصره:برای درک طنز جمله اش لازمه بگم مندل پدر علم ژنتیک بود؟
-
چقدر زمان بیشتری داشتیم
جمعه 4 فروردین 1396 23:08
بین کتابهای ارسالی از الکساندر دوما هم کتاب بود، نمی دانم پدر یا پسر اما اگر هم سن و سال من باشید بیاد می آورید سالهایی را که کتابهای چند جلدی و قطوری در ارتباط با تاریخ فرانسه دست به دست در شهر می چرخید: غرش طوفان، بعد از طوفان ، قبل از طوفان، ژوزف بالسامو ...که فکر کنم همه را ذبیح اله منصوری ترجمه کرده بود منهم در...
-
لذت کتاب خوانی در یک روز بارانی
جمعه 4 فروردین 1396 09:55
بین این کتابهای ارسالی دوستان ، کتابی بود با نام محلول هفت درصدی درباره ماجراهای شرلوک هلمز. کتاب از چند جهت برایم جالب بود: یکی اینکه فیلم یا سریالی از این ماجرا ندیده بودم، دوم اینکه نویسنده اش خالق شرلوک هلمز نبود ، سوم موریارتی آن خیلی متفاوت بود با آنچه می شناختیم و آخر از همه و جذابتر از همه اینکه پای زیگموند...
-
می خواهم غر بزنم
پنجشنبه 3 فروردین 1396 13:18
هنوز هوا روشن نشده بود که از خوابی بد بیدار شدم، در همان زیرکرسی با تبلت داستان عشق یک پیرمرد و پیرزن در اسایشگاه را خواندم و در پایان رمانتیکش کلی گریه کردم، دوباره خوابیدم و ساعت ده با سردرد شدید بیدار شدم، مادرک هنوز خواب بود و بابایی خودش صبحانه اش را خورده بود و رفته بود تا دوباره در باغچه کار کند هوا ابری و...
-
و دیوار خودش را به خواب زد...
چهارشنبه 2 فروردین 1396 09:44
مادرک بهتر است و این دست شکستگی تنها حسنی که داشت اینکه جن از تنش رفت بیرون
-
خلاصه سالی که نکوست از بهارش پیداست.
سهشنبه 1 فروردین 1396 01:13
اعصاب ندارم مادرک از وقتی آمده جن رفته زیر پوستش و مدام متلک بار بابایی می کند و فضا را متشنج می کند و من مدام در تلاش برای آرام کردن شرایط هستم دوقلوها آمدند و شیطنت هایشان اختلاف مامان و بابا را تشدید کرده این وسط چند ساعت قبل از سال تحویل مادرک خورد زمین و علاوه بر آش و لاش شدن صورتش، دستش هم شکست و تمام صبح عید به...
-
آخه پدر من، سریال آنلاین نگاه می کردی؟ خب می گفتی تلویزیون برات روشن کنم
دوشنبه 30 اسفند 1395 07:09
آن زمان که گوشی هوشمند برای بابایتان خریدید و آموزشش دادید، باید فکر اینجایش را می کردید که در مدت سه روز، حجم اینترنت یکساله شما تمام شود
-
آنچه که خواندم در این روزها...
یکشنبه 29 اسفند 1395 20:05
کتاب قول فردریک دورنمات، ظاهرا پلیسی اما با لایه های زیر متن و دردناک دو تا کتاب از داستهای شرلوک هلمز، همچنان هنگام خواندن جرمی برت در ذهنم سخن می گوید و لبخند بر لبانم می آورد کتاب عاشقانه ای از جین آستین، همچنان توجهش به جزییات گفتگو ها و شناخت عمیقش از جامعه زمان خودش با قهرمانی همان دختر نه چندان زیبا اما باهوش،...
-
ولی از من شیرازی تر عاشق اونام که پیغام می دادن برای ما هم بفرست
جمعه 27 اسفند 1395 06:53
بچه ها ایمیل و لینک و گروه تلگرام و حتی هدیه فیدیو اینقدر زیاد بودن که من مدام در وضعیت ناتوانی در جمع کردن نیش بازم هستم سعی کردم جدا جدا تشکر کنم اما احیانا کسی از قلم اگه جا مونده همین جا اعلام می کنم که اگر وبلاگ نویسی برای ده، پونزده سال همین یه سود را داشته باشه، تموم خستگی اون همه سال نوشتن را در می کنه کاری به...
-
جاتون سبزززززز
چهارشنبه 25 اسفند 1395 21:12
بچه ها هر چقدر رمان به صورت پی دی اف دارید برایم ایمیل کنید ، همچین سپاسگزار می شوم که نگو و نپرس، اینم ایمیلم gistela0@gmail.com رمانهای کاراگاهی - معمایی همه نوع از شرلوک هلمزی گرفته تا راز داوینچی و رمانهای فانتزی همه نوع از مدل هری پاتری تا نغمه یخ و برفی رمان های عاشقانه همه جور از غرور و تعصب تا تاتا تا......
-
وای، چه قشنگ
چهارشنبه 25 اسفند 1395 07:42
مادرک گفت یک آتشی روشن کن از رویش بپریم، حقیقتا حسش نبود گفتم بگذار فردا که دوقلوها می آیند، قبول کرد شب داشتم رسم و رسوم قدیمی چهارشنبه سوری را می خواندم برایشان، رسم فالگوش را دیدم کفش و کلاه کردم رفتم سرکوچه فالگوش ،دیدم که به به ،چه خبر است برگشتم و به زور مامان و بابایی را از جا بلند کردم و رفتیم آتش بزرگی بود و...
-
و دست و دلم می لرزد که مبادا
دوشنبه 23 اسفند 1395 09:00
خانه را آب و جارو کردم، مبلها را طوری جابجا کردم که دو جای خواب برای مادرک و بابایی درست شود، هیجکدام روی تخت نمی خوابند. برای یکی پتوی نرم گذاشتم برای دیکری پتوی سفت، ملافه های شسته شده روی پتو کشیدم و بالش هایشان را مشخص کردم، برای یکی بالش بلند برای دیگری بالش کوتاه ، رو انداز کلفت برای یکی نازک برای دومی بخاری ها...
-
اصلا با صدای بهمن مفید شنیدم و خوندم و خندیدم
شنبه 21 اسفند 1395 20:00
کامنت گذاران اینستاگرام خیلی بامزه اند(خدای نکرده به دوستان فیس بوک و پلاس و هر دو تا وبلاگها برنخوره ها) امروز درگیر سفید کردن پرده های چرک مرده در فرغونی بودم که به عنوان تشت ازش استفاده کردم و امشب نتیجه تلاش مذبوحانه و بی فایده را در اینستا گذاشتم و از بچه ها پرسیدم سفید شده دیگه نه؟ یکی جواب داده: به همه می سپریم...
-
و من سرخ ترین رژ لبم را زده بودم
جمعه 20 اسفند 1395 18:27
عصری رفتم نانوایی روستا ، سه پیرمرد کنار دیوار نشسته بودند و زیر آفتاب گفتگو می کردند ، یک پسربچه دوچرخه اش را تکیه داده بود و با پول و پارچه اش منتظر بود در باغ کنار نانوایی درختان شکوفه کرده بودند ، باد می آمد
-
و عجیب مشکل است
چهارشنبه 18 اسفند 1395 20:10
پتو ها را یک به یک داخل ماشین می اندازم و از آنچه تحویل می گیرم لذت می برم، رخت آویز را کنار بخاری می گذارم و پتوها را رویش خشک می کنم و خانه بوی دلچسب پودر ماشین و رطوبت می دهد و احساس رضایت می کنم امروز به دخترها سر کلاس گفتم در کودکی تنها زمانی تحسین شدیم که کار خانگی را خوب انجام دادیم و به همین دلیل است که هنوز...
-
به قرعان مجید زمان ما از ١٥ اسفند به بعد حتی خطی های دانشگاه هم نمی اومدن
سهشنبه 17 اسفند 1395 21:22
امروز کلی خیالپردازی کرده بودم که می رم دانشگاه و دانشجو ها نیستند و منم بر می گردم خونه و گل تو باغچه می کارم و عشق و حال رفتم و در نهایت خشم و حیرت من از هشت صبح تا غروب همه کلاسها حتی جدی تر از هفته قبل برقرار شد و وقتی ساعت پنج و نیم به زور داشتم شیرفهمشون می کردم که می تونن برن و لازم نیست تا شیش بمونن، یکیشون...
-
نگران گوارشش شدم
یکشنبه 15 اسفند 1395 21:17
امروز راننده اول آغاسی و لب کارون گوش داد بعد سیمین غانم و گل گلدون
-
گودزیلا های معاصر
شنبه 14 اسفند 1395 07:45
همون محدثه تو مهدکودک یک اشغال از روی زمین برداشته انداخته تو سطل اشغال، پسرک با تشر بهش گفته :خانم معلم برو دستاتو بشور دست به اشغال زدی! بعد زیر لب سر تکون داده و با تاسف گفته: خودش هیچی بلد نیست می خواد به ما یاد بده!
-
ایشالا که امیدت ناامید نشه
پنجشنبه 12 اسفند 1395 08:04
محدثه به بچه ها ی مهد کودک گفته که موقع ریختن ماش تو آب برای سبزه عید می تونن آرزو کنن اون وقت شنیده که یکی از بچه ها گفته: آرزو می کنم یه اسپایدمن واقعی بشم
-
ایرانیان غریب
چهارشنبه 11 اسفند 1395 17:55
زنگ زدم ببینم کجای شهرتون دور و بر ترمینال یه غذاخوری هست که من توش ناهار بخورم و مسموم نشم، آخه دارم می رم "شهرمون" لحنش چنان ناخوشایند و تحقیر آمیز که دلم می خواست طرف مقابل بگوید: کوفت بخوری اما او جواب بهتری داد: نمی دانم زن دوباره توضیح داد که : از صبح هیچی نخوردم و دارم غش می کنم و می خوام یک چیزی تو...
-
درک نمی کنید دیگه می دونم
شنبه 7 اسفند 1395 18:30
اینطور نیست که ما شلخته ها از نظم بدمون بیاد، به نظر ماها زمانی که صرف نظم می شه ارزشش خیلی بالاتر از این حرفا است ، به عنوان مثال می توان به کار ارزشمند تری مثل دراز کشیدن زیر آفتاب و هیچ کاری نکردن اشاره کرد
-
جمعه خود را چگونه گذراندید
جمعه 6 اسفند 1395 21:13
با شادمانی بیدار شدم و یادم اومد که می تونم بازم بخوابم اما بیدار بودم، رفتم حیاط و چراغها را خاموش کردم و نفس کشیدم نفس عطر صبح ، سرد و خوشمزه برگشتم خونه و تا ساعت هشت و نه در رختخواب وول خوردم و وب گردی کردم، بعد بلند شدم و رفتم توی مهتابی آب پرتقال گرفتم و فیلمش را گذاشتم اینستاگرام بعد با شادمانی رفتم به سراغ سبد...
-
تاخود شهر می خندیدم
چهارشنبه 4 اسفند 1395 17:33
امروز سرمیدانگاهی روستا سوار پیکان به شدت داغانی شدم که راننده اش از وسط فیلمفارسی ها بیرون اومده بود، زلفهای فرفری و سیبیل آویزون ، فقط موسیقی که گوش می داد حمیرا نبود بر سر یک دو راهی جوانی با انگشتی مصمم مسیری نشان داد که به ما می خورد راننده سوارش کرد و پسر با جدیت و خشونت پرسید که : همون شهر می روید دیگه نه؟...