-
و مدام می خورن به انگشت کوچیکه دلمون
چهارشنبه 14 تیر 1396 21:20
میز کامپیوتری که شده بود میز آشپزخونه، یه بوفه کوچولو که همیشه انگشت کوچیکه بهش گیر می کرد، یه میز آرایش که پر از سوراخ سمبه های تزیینی بود که همیشه خاک توش می رفت و نمی شد پاکش کرد ، یه کتابخونه بزرگ که طبقاتش گود شده بود و رو اعصابم بود همه را دادم یک خیریه برد الان به جای خالیشون نگاه می کنم و حال خوشی دارم، خلوت،...
-
حالا هی نیایید بگید ولی محل ما یک عالمه تابلو داره ها
چهارشنبه 14 تیر 1396 13:35
در ارایشگاه نزدیک خانه ما دو تا خانم هستند ، یکی موج به شدت منفی دارد و هر وقت زبر دستش می نشینم، معذب و ناراضی و دومی دستهای بسیار مهربان و بدون درد دارد، دیروز رفتم دیدم اولی هست، و دومی نیست، فرار کردم اومدم بیرون ، در حالی که به مفهوم دقیق کلمه می خواست منو به زور بشونه رو صندلی و بعد شروع کردم در خیابان بهار و...
-
حالا تو هی بچسب به کار و پول و عشق
سهشنبه 13 تیر 1396 00:02
اینکه همه می میریم خیلی خوب است، یک جوری حلال همه دغدغه هاست اونی که اذیتت می کنه می میره تویی که اذیت شدی می میری چیزی که براش نگرانی بی اهمیت می شه حتی درد فراق عشقی هم کم می شه چون جفتتون می میرید بی پولی و قرض و قسط هم احمقانه می شه چون می میری و خونه و ماشینه بی فایده می شن البته که باید برای این دو روز دنیا...
-
هفتم کامنت طنازانه هم کار هر کسی نیست، سخت نگیر
شنبه 10 تیر 1396 08:41
نمی دانم چه کسی به این طفلک آقایون گفته که : سعی کنید بامزه باشید، خانمها خوششان می آید در بین دانشجوها همیشه این تلاش دردناک را می بینم که نه تنها باعث محبوبیت پسر نمی شود که اتفاقا دخترها از او دوری می کنند یا جدی اش نمی گیرند. باور کنید تعریفی که از طنز بین جمع های مردانه هست کاملا به فضای خانمها فرق دارد برای...
-
خب شاید اینم خودش یه جور مریضیه
پنجشنبه 8 تیر 1396 01:37
کیست های فراوانی در سینه ام پیدا شده که در حال درمانشان هستم، در حین جستجو درباره اش در وب دیدم که تمامی دکترها و مقالات و سایتها همگی به یک نکته اشاره کرده اند که : حتما درباره اش با خانواده و دوستانتان صحبت کنید! برایم عجیب است یک نسخه همگانی پیچیدن آدمها با هم فرق دارند و چنین توصیه ای نمی تواند برای همه کارساز...
-
پایان
دوشنبه 5 تیر 1396 21:20
یک زمانی در وبلاگستان مد شده بود جملاتی که با: نکنید آقا، نکنید شروع می شد من تجربه ازدواج را نداشتم اما بارها شاهدش بودم و ماجرای آشنایی است برایم شور و هیجان اولیه، ذوق ها و برنامه ریزی ها ، چشمهای براق، دستهای در تلاطم، نگاه های محو بعد به تدریج خنده ها کم می شود، نور چشمها خاموش می شود و درگیری ها شروع می شود،...
-
حالا نگید تو خوش شانسی و فلان و بیسار، با همه خوب بودن
یکشنبه 4 تیر 1396 23:09
پروژه خرید خانه را رها کرده بودم و حالا که ترم تموم شده یک هفته ای شروع اش کردم، و با گروهی از املاکی ها روبرو شدم که تا به حال برخورد نداشتم و دید مرا نسبت به آنان بسیار تغییر داد: - مرد جوان موتور سواری که هیچکدام از خانه هایش را نپسندیدم اما مدام زنگ می زند و برای مواردی که خودم پیدا کردم راهنمایی ام می کند که این...
-
قشنک خستگی اون روز از تنم در می یاد
شنبه 3 تیر 1396 08:22
قل درون گرا سواد دار شده، هر از گاهی در تلفن مادرش و مادرم شماره منو پیدا می کنه و به من زنگ می زنه و بعد از سلام فورا شروع می کنه وراجی،جملاتی کوتاه با مضمون های خبری متفاوت می گه درباره م برنامه های روزانه اش، برنامه های آینده و رویاهاش کافیه بین اونا من یک جمله جدید بگم، اون وقت انبوه سوالاتش که چرا و یعنی چی شروع...
-
اخه (این یکی را اجازه دارید فحش مثبت هیجده بگذارید) چرا این سوال؟
دوشنبه 29 خرداد 1396 09:13
تلویزیون نگاه نمی کنم در جریانید اما الان در اتاق انتظار آزمایشگاه این رسانه ( ناسزا ی مناسب پیدا نمی کنم) را می بینیم، برنامه ای است با مجری بسیار زیبا که چهار دختر صورت سوخته را آورده درباره عواطف و احساسات شون سوال می کنه کارگردان ( فحش مناسب را شما انتخاب کنید) نماهای نزدیک از مجری زیبا را کات می زند به صورت بهم...
-
خب رسالتم انجام شد برگردیم سر تصحیح اوراق
سهشنبه 23 خرداد 1396 08:17
می دانم بیشتر خواننده های من جوانند، خیلی ها از نوجوانی با من همراهند، می دانم من همیشه کارکرد این وبلاگ را جدی نگرفتم، می دانم با جمع خوانندگان فیس بوک و اینستا و این دو تا وبلاگ و حتی گودر، برخلاف بسیاری از وبلاگها خواننده های من کم نشدند در این سالها همچین مواقعی جوگیر می شم که من دینی بر گردن دارم بابت این همه...
-
یک روز خوب
یکشنبه 21 خرداد 1396 21:43
صبح از خواب بیدار شدم و فهمیدم که اینترنت ندارم، نه که ندارم، در واقع شارژ ایپدم تمام شده و سیم شارژر خراب، با خودم گفتم چه خوب، یک روز بدون اینترنت،وووووو غلط کردم حتی یکساعت هم دووام نیاوردم و فقط برای جبران احساس گناهم بابت اعتیادم، تصمیم گرفتم پیاده تا میدوون روستا بروم هوا هنوز گرم نشده بود بنابر این توانستم از...
-
خیلی دختر بیشعوریه رها می دونم
شنبه 13 خرداد 1396 20:05
-رها؟ من الان تو یه کافه ام که همه دارم فوتبال نگاه می کنن، چرا تو آنلاینی؟ - والیباله،باهوش من والیبال، ببین توپ تو هوا و سالن را می گن والیبال، تو پ رو زمین و چمن را می گن فوتبال
-
١٢٣
جمعه 12 خرداد 1396 14:53
خانواده ای در همسایگی رها هستند، داغان. پدر و مادر روانی و دو بچه که در حال شکنجه شدن هستند، ناسزاهای که به یکدیگر و به بچه ها می گویند و روابط جنسی خشن و کتک کاری هایی که همه از پشت دیوار نازک شنیده می شود و دیشب که می خواستند نیمه شب بچه را در انبار پایین مجتمع حبس کنند و بچه ضجه می زد رها زنگ زد به اورژانس اجتماعی...
-
خانم تموم شد پاشو برو
پنجشنبه 11 خرداد 1396 09:15
در آزمایشگاه نشسته بودم منتظر خون گرفتن، در صندلی های روبرو دیدم بقیه خانمهای که در وضعیت من بودند، همه موقع فرو رفتن سوزن چشمهایشان را می بستند و رو بر می گرداندند، سعی کردم بیاد بیاورم که من هم عادت دارم چشم ببندم یا نه که خانم متصدی گفت دستم را روی میز بگذارم ، در انتهای کار متوجه شدم که من نه تنها چشمهایم را نمی...
-
مرگ که حقه خو
پنجشنبه 11 خرداد 1396 07:20
امروز اینقدر کلاغها غار غار و قار قار کردند که از خواب پریدم این موقع ها مادربزرگم می گفت زلزله می خواد بیاد اما هرچی فکر کردم دیدم یه زلزله ارزش اینو نداره که من لباس بپوشم و بیام بیرون بنابراین پنجره را بستم فقط و دوباره خوابیدم
-
به آهستگی پیر می شویم
چهارشنبه 10 خرداد 1396 08:29
با خانمی هفتاد ساله آشنا شدم که ظاهرا آدم بالغی بود اما وقتی با او همکلام شدم، کودکی را دیدم که هنوز از دست پدرش عصبانی بود، با دوستش قهر بود و همچنان به دنبال مردی جوان و پولدار و خوش تیپ بود! ترسناک بود، کسی که گذر زمان را نپذیرفته و هنوز در رویای سالهای دور زندگی می کند. این چندمین بار است که با چنین زنی برخورد می...
-
رفاقت
سهشنبه 9 خرداد 1396 23:31
خسته و گرمازده از بیرون می آیم و اولین کارم حتی در اوردن جین ام نیست بلکه برداشتن یک خوردنی از داخل یخچال ونشستن جلوی مانیبور و دیدن فرندز است نمی دانم این سریال در خود چه رازی دارد که هنوز مرا می خنداند ، به زندگی امیدوار می کند، غم هایم را پر می دهد و خستگی ام را تبخیر می کند گمان می کنم دلیلش همان معجزه ای باشد که...
-
و رویاهای که می آیند
دوشنبه 8 خرداد 1396 20:55
ترم تموم شد، من می خوابم، می خورم، سریال نگاه می کنم و دوباره می خوابم، خستگی طولانی در تنم جا خوش کرده سوالها را طراحی کردم، بعدش امتحانات است و بعد تصحیح اوراق و بعد از اون.... سفر هنوز تصمیم ندارم کجا خواهم رفت، شمال هند که تابستانها خنک است یا تاجیکستان، یا بخشهای از گرجستان که سفر قبل از دست دادم، به مراکش و بقیه...
-
شیفته اش شدم
یکشنبه 24 اردیبهشت 1396 00:05
امروز در مطب دکتر زنان نشسته بودم، ناگهان زنی که داخل اتاق دکتر بود بیرون دوید و رو به دیوار زار زد، بسیار کوتاه، بعد چند نفس عمیق کشید ، با دستمال کاغذی چشمها را خشک کرد و دوباره به داخل اتاق دکتر بازگشت ، ، ، شیوه پذیرفتن واقعیتی که دکتر به او گفته بود شانه هایش زمان بازگشت به داخل اتاق و تلاشش برای دوری از هر نوع...
-
و حالا به نظرتون شام بخورم یا برم کپه مرگم را بذارم ؟
جمعه 22 اردیبهشت 1396 23:06
محتویات امروز شکم بنده به ترتیب زمانی از صبح تا کنون حلیم نان سنگک خاشخاشی چایی سیب کوبیده و یکی دو لقمه شنیسل و خورشت سبزی نوشیدنی انبه گازدار تخمه گوجه سبز توت فرنگی چیپس و ماست موسیر قهوه قرقورت سه مدل مختلف بجنوردی بعد از تحریر دلمه داخل یخچال الان نیستش
-
تبلیغات مدل گیس طلایی
دوشنبه 18 اردیبهشت 1396 21:20
به دانشجوها گفتم نه اتفاقا خیلی هم خوشحالم، چرا فقط هشت سال از جوونی ما بسوزه پای احمدی؟ شما هم رای ندید تا هشت سال آینده عمرتون بربادفنا بره( وحشتزده به من خیره شدند و تصمیم گرفتند که به روحانی رای دهند)
-
همش که نمی شه داستان یک روز خوبو براتون تعریف کنم
شنبه 16 اردیبهشت 1396 13:45
شنگول و سرحال بیدار شدم، هوای بهاری و عطر بهارنارنج و نسیم و فیلان گفتم به مادرک زنگ بزنم حال دست شکسته را بپرسم، چنان از وضع جسمی و روحی اش حالمان گرفته شد که جذابیت صبح به فنا رفت، گفتم کوتاه نیام، تصمیم گرفتم برم تا میدون روستا پیاده روی و از منظره گلهای کاشته شده جلوی در خانه ها و باغهای پرتقال لذت ببرم چنان آفتاب...
-
امیدوارم برای معدنچی ها کوتاه بوده
پنجشنبه 14 اردیبهشت 1396 22:35
بله من مناسبتی نمی نویسم اما امشب ترسیدم که می نویسم، من ترس از فضای بسته دارم، من حتی در کیسه خواب صورتم را بیرون می گذارم، من از گیر کردن در ترافیک می ترسم و وحشت بزرگم این است که زنده به گور شوم ، داستانی ازاسماعیل فصیح بود که اهالی روستا جوانی غریب را که حمله صرع داشته به گمان مردن دفن کرده بودند، وقتی کس و کارش...
-
رها می گفت برگردیم بهش بگیم اینکه خوشمزه بود، حالا رستوران آشغالی چی تو دست و بالت داری؟
چهارشنبه 13 اردیبهشت 1396 19:53
در بازگشت از کیاسر در شهمیزاد برای ناهار توقف کردیم، از مرد جوانی آدرس رستوران پرسیدم ، سمت چپ را نشان داد و گفت :از این ور که می روید... در بین حرفش گفتم : رستوران ِخوب باشه با جدیت تکرار کرد: رستوران ِ خوب؟ جهت دستش را عوض کرد و سمت راست را نشان داد و گفت: از این ور که رفتید... ، ، ، تا خود رستورن می خندیدم
-
حالا پس فردا مٌردم ، ننویسین آخرین پست گیس طلا قبل از مرگ، راضی نیستم ،گفته باشم
یکشنبه 10 اردیبهشت 1396 17:58
بهار که می شود عجولتر می شوم برای زندگی، احساس اینکه فرصت کمی برای لذت بردن از زندگی دارم بیشتر می شود و هر عصری که بدون طبیعت و دوست و چیزهای خوشمزه بسر شود، غمگینم می کند در بهار با مرگ زمستان و بیدار شدن زمین، من به مرگِ خودم بیشتر می اندیشم، گمان نمی کنم که عمر طولانی داشته باشم احتمالا در یکی از این جاده ها خواهم...
-
خنده ای بدون من
پنجشنبه 7 اردیبهشت 1396 12:26
امروز عکس دوستی قدیمی را دیدم که چند سالی است با کدورت از هم جدا شدیم، من ناخواسته باعث شدم که او در ماجرایی شخصی آسیب ببیند. بعد از آن تلاش من برای رفع سوتفاهم فایده ای نداشت و دوست در سکوتی طولانی فرو رفت. امروز با دیدن عکس خندانش، غمی عمیق مثل خنجر در قلبم فرو رفت اینکه دیگر او را نخواهم دید ، اینکه زندگی خواهم کرد...
-
پیدا کنید همدیگر را
سهشنبه 5 اردیبهشت 1396 19:43
پیرمرد راننده سواری می گفت : نه اینکه فکر کنی آدم خوبا کم شدن ها، نه، کم نشدن ، آدم خوبا همه چیشون تنهایی، تنها غذا می خوردن، تنها کار می کنن، تنها بیرون می رن، برا همین نمی بینیمشون ، فکر می کنیم کم شدن
-
حالا هی یاد قیافه خشمگینش اش می افتم، هی خنده ام می گیره
دوشنبه 4 اردیبهشت 1396 21:05
دارم برای دخترک ماجرای لاغری دانشجو به خاطر طلاق را تعریف می کنم، وسط حرف من با عصبانیت می گه : اینا چرا لاغر می شن؟ من خودم امسال سه تا شکست عشقی خوردم ، هر کدوم دو کیلو به بالا و پایین و شکمم اضافه کردن!
-
چرا دو تا پارک به اسم طالقانی تو یک شهر هست اصلا؟
جمعه 1 اردیبهشت 1396 12:46
خب مگه خانه هنرمندان نزدیک خیابون طالقانی نیست؟ و مگه خانه هنرمندان خودش تو یه پارک نیست؟ پس می شه به همون پارک گفت پارک طالقانی دیگه نه؟ یکی اینارو برای رها توضیح بده خیلی حیرتزده است از اینکه در پارک طالقانی با من قرار داشته و من رفتم خانه هنرمندان
-
بدون شرح
چهارشنبه 30 فروردین 1396 14:40
دانشجو آمد و عذرخواهی که نتوانسته جلسه امروز را بیاید، عصبانی گفتم که اولین بار است او را می بینم، بدین معنی که تا به حال نیامده است، با حیرت گفت که فلانی است ، دانشجوی که از اولین جلسه بهمن ماه حاضر بوده است آنچنان آن دختر زیبا ، بیمار و لاغر شده بود که نشناخته بودمش علت را پرسیدم گفت که در حال طلاق گرفتن است و بعد...