گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

جاده های گرجستان

صبح بیدار شدیم ، از آنجا که سعید برای دفن پدرزن باید به شهری دیگر می رفت پیشنهاد داد که به دیدن شهری در همان حوالی برویم، به سرعت بذیرفته و زیر دستورات سربازخانه ای سعید کوله ها را جمع کردیم و در ماشین انداختیم و برای خرید کیسه خواب برای پروانه زدیم بیرون

سعید همچنان درگیر هموطنان عزیزی بود که شاکی بودند چرا هتلشان شلنگ توالت ندارد! و من در حیرت صبر و خوصله اش در پاسخگویی

تا دم مترو ما را برد و قرار شد بعد از خرید یکدیگر را ببینیم. مترو قدیمی بود و پر سرو صدا اما دوست داشتنی، مردها با ورود خانمها و افراد مسن بلند می شدند و نام ایستگاه ها واضح اعلام می شد، پنج لاری کارت مترو و شارژش شد و ایستگاهی که سعید گفته بود پیاده شدیم و از انجا سوار ونی شدیم که به لیلو بازار می رفت، سه مسافر مهربان به ما اطمینان دادند که خط صحبح را سوار شدیم اما هیچکس نگفته بود قرار است از شهر خارج شویم!

یکساعتی تلق و تلوق کنان رفتیم و به بازار رسیدیم که به طرز مشکوکی خلوت بود، به سختی کوله پیدا کردیم اما قیمتها از ایران پایننتر بود و همه چیز در هم با شباهتی به بازار بزرگ تهران

ترکی حرف زدن پروانه هم به کمک آمد و حسابی تخفیف گرفتیم اما زمان بازگشت به ایستگاه متوجه شدیم که سعید نمی تواند پیدایمان کند، زمانی که سرانجام بعد از دادن گوشی به یک گرج معلوم شد ما جای اشتباهی هستیم، راننده مهربان ما را به محل قرار رساند

و گویا ما از ته بازار وارد شده بودیم و به همین علت اجناس محدود و خلوت بود، بازار لیلو سر خیابان را سعید نشانمان داد که قیامتی بود برای خودش، از جان مرغ تا شیر آدمیزاد

بعد از آن جاده بود و کف کردن من

از عشق من و جاده ها که خبر دارید، حالا یک طرف جنگ، سمت دیگر مرتع و روبرو ابرها

باز هم بگویم؟ موسیقی هم اضافه کنید

یک جایی هم سعید نگه داشت و از این شیرینی مخصوص گرجستان خریدیم و فیلم هم گرفتم از مراحل تولیدش، گردو و فندق را نخ کرده ، نخ را در شیره انگور فرو می برند و می گذارند تا ببیند

یعنی با اولین گاز فهمیدم که روز اخر فراوان با خودم خواهم برد، خوشمزههههههههههههه

سعید سر دوراهی پیاده مان کرد و راهیمان کرد، بهش گفتم که رسما ما را مرام کش کرد و با وجود شوخی هایش عین باباها نگران رفتن ما شده بود

سعید رفت و بخش سخت سفرمان آغاز شد

لباسهای شهری را پشت درختی عوض کردیم و کوله پشتی بر شانه های داغ از افتاب سوختگی انداختیم و شستها را بالا گرفتیم

پروانه اولین بار بود هیچ هایک می کرد و من به شوخی خنده اموزشس می دادم و حقیقتش را بخواهید با داشتن دختر خوشگلی چون پروانه همچین مدت طولانی منتظر ماشین نمی مانید

دو مرد مسن ما را تا دوراهی سیغناغی بردند و کلی اطلاعات با زبان بی زبانی رد و بدل کردیم و دو راهی بعدی را با راننده تاکسی آمدیم که گفت پول نمی گیرد، او هم کلی اطلاعات داد که کرد است و ٣٧ درصد مردم گرجستان کردن که عدد جالبی بود و نمی دانستم

در میان شهر پیاده شدیم و جوانان زیادی با پیشنهاد هتل و مهمانخانه آمدند که چون قصد چادر زدن داشتیم رد کردیم و به سمت پارک رفتیم، هوا داشت تاریک می شد و می خواستیم زودتر بساط چادر را برپا کنیم، در پارک موزه ای بود که جوانی نگهبانش بود، گفت که می توانیم در مهتابی ساختمان چادر بزنیم که زدیم، 

منظره مهتابی بسیار زیبا بود هرچند بسرعت در تاریکی فرو رفت.

پسر تا ده شب انجا بود و با من درباره پدر و مادر و دوست دخترش ماری حرف می زد و از شاهدانه های من می خورد اما بعد از آن رفت و اطمینان داد که هیچ خطری ما را تهدید نمی کند، رفتیم داخل چادر و  پروانه داشت اس ام اس بازی می کرد که من به خواب رفتم


دریاچه آرامش

سعید پیشنهاد داد که امروز به دیدن دریاچه ها برویم و شب به دیدار نارین قلعه، منم که عشق آب بازی پذیرفتم، مایوها را زیر لباس پوشیدیم و مسیر را روی نقشه پیدا کردیم به را افتادیم، توصیه می کنم در سفرها برای گردش در سطح شهر کوله پشتی کوچکی داشته باشید که دستهایتان باز باشد، کیف کمری و سردوشی برای سفر جالب نیستند،همچین خوش دستند برای دزدان و دست و پا گیر برای شما

در کنار رودخانه همچنان ماهیگیران در حال تلاش بودند، گمان می کنم باید ذهن ازاد و صبر زیادی داشته باشی تا ماهیگیر شوی

از روی پل رد شدیم و به مجسمه اسب سوار رسیدیم و پیچیدیم و از یه خانم بی اعصاب خوردنی خریدیم، از یه داروخانه روغن بدن گرفتیم .

اینجا مردم ساده پوشند، زنان مسن بلوز و دامن، زنان جوان بلوز و شلوار، به ندرت پیراهن مجلسی بر تن کسی می بینی مگر توریست باشد. دختران باریک و بلندند اما گویا نژادشان در میانسالی تپل است، تفریبا پیرزن لاغر ندیدیم

چشمان مردانشان اهل نگاه است، حتی سر بر می گردانند و دنبال می کنند اما فقط تحسین است و ندیدم مزاحمتی برای دختری ایجاد شود

میوه هم همه جا هست، زنان در خیابان روی جعبه های کوچک ، میوه می فروشند و در جاده ها مردان زیر سایبانهای بزرگ هندوانه و خربزه، سعید می گفت امسال اینقدر قیمت اینها پایین امده که کشاورز ضرر کرده و حتی دیگر نچیده اند بعضی میوه ها و دولت هم کمک نکرده است

طبق نقشه باید یک کوچه را می گرفتیم و بالا می رفتیم تا به دریاچه برسیم اما نه گوگل مپ و نه نقشه نگفته بودند که قرار است هفت جدمان را در این کوچه ها ملاقات کنیم

اقا یه سربالایی گفتن، یه چیزی هم شما شنیدید اما اونی که ما دیدیم یه چی دیگه بود!

یعنی یه چند درجه بهش اضافه می شد، عمودی بود، دیوار

ظهر تابستان و دیوار نوردی و فقدان سایه

تصور نکنید فقط وقتی، کوچه افقی شد، در واقع به بالای یه کوه رسیده بودیم که خانه ای نداشت و شهر زیر پایمان بود، دویدیم زیر درخت و اب معدنی را خالی کردم روی سرم و همانجا ولو شدم و دعا می کردم گرمازده نشوم، خوشبختانه باد می وزید و اب روی سرو صورتم را خنک می کرد و در حیرت پروانه بودم که از درخت گردو بالا رفته بود، علاوه بر اینکه چیده بود، ترق و تارق داشت می شکست می خورد!

نفسم که بالا امد گفتم برای من هم بیاورد، حالا دو تا خل و چل را تصور کنید ، نشسته در زیر بوته ها وسط یک ناکجا اباد دارن گردو می خورن اونم با چه جدیت و لذتی، انگار هدف از سفر همین بوده!

یک ساختمان خوشگل و دایره ای اون بالا بود که عده ای در تراسش منظره شهر را بازدید می کردم و من نگران دوربینهایشان بودم که ما دو تا را به عنوان بازماندگان غارنشین تفلیس شناسایی کند

خوشحال با دست و لب سیاه اومدیم توی جاده و رسیدیم به ابتدای خیابان دریاچه،راننده تاکسی مهربانی خودش دلش سوخت و پیشنهاد داد با یک لاری برساندمان دم دریاچه که قبول کردیم؛)

انجا که رسیدیم، با دیدن منظره به هم نگاه کردیم و گفتیم: ارزششو داشت!

دریاچه ای مواج و سبز رنگ با حاشیه سبز منظره و درختان در اطرافش با بدنهای در حال شادی و بازی و استراحت آدمیان و کبوترهایی که می لولیدند بین مردم

فضا اینقدر شادو تمیز  و امن و صمیمی بود که نتوانستم با سواحل زشت و شلوغ و کثیف خزر مقایسه نکنم

دردناک اینکه می دانم راه درازی در پیش است تا اشغال نریزیم، مزاحم یکدیگر نشویم و یادبگیریم لذت ببریم

تا عصر همانجا ماندیم، اخرش هم به زور دل کندم 

ساعتها اب بازی کردیم، در افتاب دراز کشیدیم، بستنی خوردیم، بهم آب پاشیدیم، خوابیدیم، به کبوترها خرده نان دادیم و در حیرت منظره ای که آفتاب و ابرها مدام رنگهایش را عوض می کرد

بلاخره خسته از شنا بازگشتیم

باز هم مسیر عجیب و غریبی را گوگل پیشنهاد داد تا به vake parkبرویم، مسیر از وسط یک قبرستان رد می شد، عجیب بود قبرستان، طراحی فضا شده بود برای قبرها،  یک مستطیل بزرگ بدون سنگ قبر، گل کاری شده. حتی میز و نیمکت تعبیه شده بود ، عکس متوفی به دیواره این مستطیل سنگی بود،اصلا شبیه هیچ قبرستانی نبود، 

بر نوک کوه و رو به منظره

مستقیم پایین امدیم و باز هم به یک خیابان پر درخت دیگر رسیدیم، زیر گذری که دختری جوان با دوستانش در ان می خواندند و می نواختند و پول می گرفتند، در اینستا صدایش را خواهم گذاشت

بازار کوچک محلی که در ان پنیر و گل می فروختند، اینجا قضیه گل خیلی جدی است و مغازه گل فروشی قدم به قدم دیده می شود و کوکب هایش بزرگترین گلهایی هستند که به عمرم دیده ام

نهال هم زیاد فروخته می شود و فضاهای بزرگی را پر کرده اند برای فروش، فضاهای معطر که در یکی از انها استراحت کردیم

درختهای خیابانها علاوه بر چنارهای غول آسا، کاجهای مطبق بزرگ و افرا های عظیم است، و اولویت با درختان است و به دلیل مزاحمت هیچ شاخه ای قطع نشده است

به پارک زیبای واکه رسیدیم، اینجا شهر مجسمه ها هم هست، مجسمه های که سلیقه زیباشناسی بر آن حاکم است و معلوم است که هنرمندان قوی دارد گرجستان

در پارک چند مانکن و بچه و عکاس و مادرهایشان داشتند برای تبلیغ نمی دونم کالسکه یا کیف و لباس عکاسی می کردند، مانکن ها باریک و بلند بودند با موهای تماشایی ، بچه ها هم چشم آبی  سفید

بامزه مادران واقعی ان بچه ها که مانکن نبودند، زیبا نبودند، لاغر نبودند اما خیلییی بهتر از مانکن ها مادر بودند

از یک خیابان شیک پر از مغازه های خوشگل میانبر زدیم داخل یه پارک دیگر که به پل برسیم،

این شهر پر پارک است، سعادتمندند کودکان و جوانان و پیرهای این دیار

در پارک فضای بازی زیباو کافه قشنگی بود که هوس نشستن در ان را داشتی، جوانان زیر درختان روی تشک های قلمبیده منتظر شروع فیلمی از چاپلین بر پرده بودند

انقدر راه رفتیم تا به خیابانی رسیدیم که از انجا باید ماشین می گرفتیم، هوا تاریک و ما خسته و اتوبوس مفقود، تصمیم به تاکسی گرفتیم که چشمتان روز بد نبیند، تاکسی سرعتش را کم کرد، ماشینی از عقب کوبید بهش و اینها کنار پروانه ای که در خیابان ایستاده بود رخ داد، باد ماشین دومی تکانش داد و چراغهای شکسته به رویش پاشیده شد و منم شوک تکیه داده به درخت تکان نخوردم

راننده ها پیاده شدند ، سر و صورت خونی ، اما نه دعوایی در کار بود و نه بحثی و ما همچنان گیج، فکر می کردم پروانه اگر پنج سانت جلوتر ایستاده بود الان بین دو ماشین پرس شده بود

همان موقع یک تاکسی نگه داشت و ما را با خود برد 

از سوپری سرکوچه خرید کردیم و پروانه سوسیس بندری مشتی درست کرد وکلی به سعید خندیدیم که بخاطر وبلاگ من و سفرنامه، فامیلش تو استرالیا بهش پیغام داده گیسو و پروانه پیش تو هستند؟!

دنیای خیلی کوچک

تفلیس در شب

فردا صبح در خانه بدون صاحبخانه بیدار شدم، لباس شستم و کوله مرتب کردم و برای مادرک ماجرا را در تلگرام تعریف کردم و می گوید باید از سعید یاد بگیریم، ما هم باید مسافر بیاریم خونمون پذیرایی کنیم، بعد هم عزیز من پیشنهاد می ده برای سعید ملافه بخرم!!!

برای خرید از خانه بیرون رفتم، همچنان حضور درختان برای عجیب بود، حتی داخل پارکینگهای بدون سقف هم درختها بالا رفته بودند، یکی دو زن رفتگر هم در محله حضور داشتند. 

از میوه فروشی سیب زمینی و پیاز و فلفل های غول آسای قرمز رنگ خریدم و از سوپری رب و فانتا و همچنان مهربانی مردم غرقت می کرد، زن فروشنده پلاستیک برایم اورده و وسایلم را از دستم گرفتم و در کیسه مرتب گذاشته و در سکوت لبخند می زند

سعی می کنم با نرمافزارم کلمات ساده را بگویم اما خیلیییییی مشکل است، حتی یک تشکر ساده می شود gmahed lohob 

هیچجوره نمی شه تلفظش کرد

در خانه پروانه در حال پخت مرغ و پلو است و بوی خوشی راه انداخته و منتظر سعید عزادار که از راه برسد

سعید و نینو و گورام می رسند ، در چهره شان چنان سرگشته گی است که غمگینم می کند، پدر سرطان داشته و همه می دانسته اند که رفتنی است، اما چه فرق دارد، مرگ ، مرگ است

امدند لباس برداشتند و رفتند، خیلی دلم می خواست بغلشان کنم و دلداریشان دهم

رسم است تا یک هفته جسد را در تابوت یخچال دار نگه می دارند و بعد دفن می کنند، زشت است اگر سریع خاک کنند مرده را، سعید ماند تا به کارهایش در تفلیس برسد و برای خاک سپاری خواهد رفت

ناهار خوشمزه پروانه را خوردیم و خاطره تعریف کردیم و از دست سعید خندیدیم که می گفت چرا فلفل قرمزهای دور دیس مرغ را نخوردیم و دلیلش هم قاطعانه این بود که : هر گونه تزیین غذا را باید خورد!

بعد از غذا سعید خوابید و ما هم یکساعتی صبر کردیم تا هوا خنک شود و به راه افتادیم، اینبار مسیر برعکس دیروز را پیاده روی کردیم و از کنار رودخانه پایین رفتیم، پیرمردهای ماهیگیر حسابی سرشان شلوغ بود و از خمیر نان و ذرت استفاده می کردند و جدی و اخمالو بودند، انگار که مهمترین کار دنیا را انجام می دهند. 

ساختمانهای در طرف رودخانه خیلی شیک و اروپایی طور بودند، کلا تفلیس پر از ساختمانهای بزرگ و نوساز است

و رستورانهای با معماری و دکور زیبا اما در سایز بزرگ

با احتیاط تمام از خیابان رد شدیم، رانندگیشان سور زده به تهران، گمانم جریمه ندارند . طبق دستور العمل ایپدم ، مسیر پیاده روی که انتخاب کرده بود ما را به نوک تپه زیبایی رساند که ساختمان بزرگی بالای ان بود که فهمیدیم سیرک است، اما تعطیل بود، متروک!

اما ارزش منظره اش را داشت

مسیر را به سمت خیابان معروف روستاولی ادامه دادیم ، در این شهر من جیشو هیچ مشکلی ندارم، تمامی پمپ بنزینها دستشویی دارند و قدم به قدم پمپ بنزین اینجا هست. سوپری های تمیز و خنکی هم هم در پمپ بنزین ها هست که چیزهای خوشمزه ای در ویترین دارند و مکث های شادمانی در پیاده روی برای ما ایجاد می کند

ادامه دادیم تا به خیابان رسیدم، نایت کلابی هم در ان اطراف بود و یک دو چرخه غول آسا

روستاولی باز هم مرا حسرت کش کرد از حجم درختان بزرگش، ما دلمان به یک خیابان ولی عصر و چنارهای رو به مرگش خوش است، اینجا درخت سنجد وسط خیابان را نبریده اند !

ساختمانها بزرگ و زیبا، تاتر، سینما حتی دانشکده فیلم و سینما، کلیسایی نوساز، پارکی بزرگ و با نیمکت های پر عشاق

گل کاری هم داشت، اولین بار بود تلاش شهرداری در زیباسازی مشاهده می شد.

در کلیسا خانم فرودگاه را دیدیم که می خواست همسفران را رها کند و با ما بیاید، من و پروانه کلی خندیدیم وقتی متوجه شدیم همسفرانش، بچه هایش بودند!

موجود باحالی بود خانم، داشت می رفت باتومی و از انجا به ارمنستان

دو سه هم وطن دیگر تلاش برای اشنایی را داشتند که اولین سوالشان برای برقراری ارتباط این بود: کجا پول چنج می کنند؟!

خب خدایی یک کم خلاقیت داشته باشید، تابلو نئون را نشان دادیم و گفتیم : اونجا ! و رفتیم

تا به میزان ازادی رسیدیم و بستنی های خوشمزه خودمان، مشکل پول خرد به اندازه گرم شدن کره زمین مشکل جهانی است ها

از میدان آزادی وارد محله قدیمی شدیم، بیشتر از قدیمی ویران بود، حیف که هیچ بازسازی روی این خانه ها انجام نشده بود، این در و پنجره های چوبی و این بالکنها می توانست رسما خودش یک جاذبه جهانگردی باشد

مردم خیلی جدی در حال زندگی بودند در خانه ای که کج شده بود اصلا اما باز هم حال و هوای گذشته درون کوچه ها لذت بخش بود

عجیب اینکه کنار همین این خانه ها،سر خیابان هتلهای بزرگ و روشن و زیبا می درخشیدند! تفاوت طبقاتی اینقدر چسبیده به هم ندیده بودم

آفتاب رفته بود و سیمای دیگری از تفلیس بر ما ظاهر شد، نورهای شبانه

پل صلح تمام درخشان، نارین قلعه در زیر نور چراغها و نورپردازی تمام ساختمانهای بزرگ. زیبا

اضافه کنید انعکاس همه اینها در رودخانه

رفتیم رو پل و وسط ان نشستیم ، چراغهای داخل شیشه های محافظ پل روشن و خاموش می شدند، کشتی نورانی از روی آب رد می شد و انبوه توریستها در حال عکاسی و شلوغی دلپذیر ، زنده و شاد

بالاخره پل را رها کردیم و ده شب شده بود و برای رفتن به تله کابین دیر بود، با چک و چانه چهار و نیم لاری تاکسی گرفتیم که نه نقشه را می فهمید و نه زبان ما را و نگران بود شدید که گم شدیم، با خنده و شوخی رساندیمش دم خانه و نفسی به راحتی کشید و رفت

در خانه پروانه کتلتی خوشمزه برایمان پخت و با خاطره و خنده خوردیم و من محل های توقف و مدت زمان ماشین سواری در مسیرکازبکی را با سعید چک می کردم و سعید  همچنان سربه سر پروانه می گذاشت که خبر نداری قراره چه بلایی سرت بیاد تو این مسیر و چه خوابی گیس برات دیده و پروانه که سرش را روی میز گذاشته و به خواب رفته بود، زمزمه می کرد: من ماشین سوار نمی شم، پیاده چقد راه تا کازبگی؟

بچه پررو