گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

باتومی سبز

برنامه صبح این بود که باغ گیاهشناسی باتومی را ببینیم، اتوبوسش را با گوگل مپ پیدا کردیم و سوار شدیم، ون مستقیما تا دم در باغ می برد. واقعیت اینکه اینقدر این مدت مناظر بکر دیده بودم که مناظر دستکاری شده این باغ خیلی برایم جذاب نبود اما به هر صورت من همیشه عشق درخت بودم و اینجا هم گونه های متفاوتی از سراسر جهان بود که برخی ٢٠٠ ساله بودند.

چندین ساعت در جاده های پر درخت پیاده روی کردیم، بخشی از راه که مشرف به دریای سیاه بود خیلی زیبا و دل انگیز بود.

بخش دردناک قضیه حضور هم وطنان عزیز بود که بسیار موجب شرمندگی بودند. انبوه خانواده ها که احتمالا از یک اتوبوس پیاده شده بودند و در محیط ارام و ملایم باغ سرو صدای ایجاد می کردند عجیب و غریب! 

مادرها دنبال حسن و کیمیا بودند و نام فرزندان را مدام فریاد می زدند.  

اقایونی تصمیم می گرفتند که برای عکس گرفتن از درختان و نرده ها و هر بخش بلندی بالا بروند

افراد مسن با خود خوردنی اورده بودند و هرجا که جایی برای نشستن بود بساط پیک نیک پهن می کردند

طبق معمول خوشمزه های در گروه هم بودند که سعی می کردند شوخ و متفاوت و شاد به نظر برسند و مدام اواز می خواندند و با بقیه شوخی های عجیب و غریب می کردند

تا جایی که می شد سعی می کردم جلوتر یا عقب تر از انان بیفتم که نمی شد اما زمانی که شروع کردند به الله اکبر گفتن با بالاترین صدای ممکن

از یک راه خاکی فرار کردیم به یک بخش دیگر

واقعا چرا باید ادای داعش را در یک کشور دیگر در بیاوری؟ چه چیز این کار بامزه است؟ جالب اینکه ظاهرشان کاملا نشان می داد که در ایران ادمهای موجه و محترمی هستند تنها اینجاست که اجازه این کارها را به خودشان می دهند

یه زمانی ارش نوراقای در وبلاگش بحثی داشت به نام لمپنیسم در سفر که من دیدمش

بقیه مسیرگلهای درشت آبی دیدیم و بامبوهای بزرگ با تنه های سبزشان و نی های روسی و سرانجام رسیدیم به لب دریا

انجا شب رنگ های خوشمزه خانم فروشنده را خوردیم و برای بازگشت سوار واگن های برقی شدیم که در پارک می چرخیدند،

با همان ون به باتومی برگشتیم و رفتیم به دنبال مقصد بعدی که اکواریوم بود، به سختی آن را پیدا کردیم و دیدیم برخلاف عکسش سالن کوچکی بود با ماهی های اندک اما همان ها هم مرا در شگفتی رنگ هایشان فرو بردند

این دنیای زیر آب هیچوقت عادی نمی شود برایم، انگار که خدای دیگری با هدف دیگری ان را خلق کرده، انگار که فقدان بشر آن زیر باعث ایجاد زیبایی های متفاوت و حیرت انگیز شده است

جذابتر از همه دیدن عکس العمل کودکان در روبرویی با این موجودات بود، محشر بود حیرتشان

ظهر در افتاب داغ جنازه خود را رساندیم به همان رستوران دیشبی  و باز هم خودمان را هلاک کردیم ( در واقع من خودم را هلاک کردم)

در رستوران من تصمیمم را گرفتم، حقیقت این بود که ما قرار بود از باتومی به ترکیه برویم و حاشیه دریای سیاه را تا استانبول ادامه دهیم، دو هفته گرجستان و دو هفته ترکیه اما حالا بیست روز بود که گرجستان بودیم و مدت کمی برای رسیدن به استانبول وقت داشتیم، ضمن اینکه نا امنی ها نگرانمان کرده بود و مهمترین بخش هم ان کوله سنگین پروانه بود، با اینکه او شکایتی نمی کرد اما می دیدم که چه سختی می کشد

بنابراین بهش گفتم که بر می گردیم تفلیس و با شادمانی گفت که موافق است

در وب سرچ کردم و بلیط قطار باتومی به تفلیس را پیدا کردیم به سراغ اژانسی در همان نزدیکی رفتیم و تنها وقتی که داشت شب ساعت ١ بود که خریدیم، البته فرست کلاس را خریدیم که شما این کار را نکنید فرقی نداشتند بارهم، فقط پول اضافه بود

رفتیم مهمانخانه و تا شب به شست و شو و باز و بسته کوله گذشت، ساعت یازده از پیرزنهای نگران خداحافظی کردیم با یک تاکسی به راه اهن کوچک و تمیز و نوساز قطار رفتیم و سوار شدیم، اتوبوسی بود و خلوت و سرد. پروانه کیسه خوابش را روی زمین پهن کرد و بخواب رفت

بقیه مسافران هم بک پکر های چون ما بودند که همین کار را کردند

منهم  که خوابم نمی آمد رمانی کاراگاهی در ایپد پیدا کردم و شروع کردم به خواندن، قطار ساکت و خنک بود

باتومی خوشمزه

بعد از دو روز خوش گذرونی کنار ساحل رفتیم که بریم باتومی و جالب بود که دیگه هیچ هایک جواب نمی داد، واقعا مردم شرق فرق دارند با بقیه گرجستان

یه ون سوار شدیم که خطی باتومی بود. جاده بسیار زیبایی داشت در کنار دریا و درخت و جنگل و بالا و بلندی تا بعد از مدت کوتاهی رسیدیم باتومی، بامزه مردم داخل ون بود که همه با هم آشنا بودن و سلام و علیک و اینا

هوا اما خیلی گرمتر از کوهستانهای گرجستان بود

به باتومی که رسیدیم رفتیم طبق نقشه سراغ مهمونخونه که همه پر بودن، پروانه نفسش بالا نمی اومد ، کوله اش خیلی سنگین شده بود و مدام توقف می کردیم تا بالاخره یکی از ادرس ها اتاق خالی داشت. دو خانه روبروی هم که هر کدام یکی دو اتاق از خانه اشان را برای مسافر آماده کرده بودند، یکی گران و یکی ارزان که من دیدم پروانه دلش اون گرونتره را می خواد و قبول کردم، 

طفلکی همه عمرش هتل پنج ستاره رفته بود و حالا خیلی انعطاف نشون داده بود با چادر، رفتیم همون شیک تره که من اصلا از صاحبش  خوشم نیومده بود که البته بعدا معلوم شد خدمتکاره و صاحب اصلی پیرزنهای بامزه ای بودن که دور هم تو حیاط می نشینند

خیس عرق بودیم و به همین علت فورا رفتیم سراغ حمام که داغ و تمیز و خوشگل بود، پروانه هم برنج درست کرد. فکر کنید این دختر از ایران با خودش برنج اورده بوده!! 

عطرش همه جا را گرفت و از سوپری هم مخلفاتی گرفتیم که با برنجه خوردیم، با اینکه کارش بک پکری نبود و کمرش را داغون کرده بود اما خیلی خوشمزه بود

زدیم بیرون

باتومی شهری ساحلی و کوچک و زیبا است، با خیابانهای شبیه وین، ساختمانهای رنگی و پنجره های زیاد، اما به دلم ننشست، چرا؟ نمی دونم

شاید چون اینقدر در منظره و جنگل و جاده بودم که شهر برام غریبه شده بود

طبقه نقشه رفتیم به دیدن جاهای دیدنی، میدانها و مجسمه ها و ساختمانها

حقیقتش همه را در سفرنامه ها دیده بودم اما حسی بهشون نداشتم

مجسمه مده آ هم بود، احتمالا نمایشنامه معروفش را خوانده باشید و انتقام عجیبی که زن از همسرش جیسون خیانتکار می گیرد، بچه های مشترکشان را می کشد ! 

اما مجسمه بخش شیرین زندگی مده آ بود، آنجا که به عشق جیسون ، پشم طلایی را به دستش رسانده است

به مجسمه اش که میلیون دلاری خرجش شده بود وسط میدان ،نگاه می کردم و ازش می پرسیدم : ارزششو داشت؟ 

دریاچه کوچکی هم وسط پارک بود که چندان جدی نبود و بلوارش که همچین تعریفی نبود

مجسمه معروف عشق را هم دیدیم، زن و مردی که در هم فرو می روند، این یکی حس داشت اما طبق عکسها خیلی بزرگتر تصورش می کردم، جذابترین بخشش نوازندگانی بودن که در کنار مجسمه می نواختند

یک برج الفبایی هم بود که با اسانسور بالا می رفتی ، انجا که رسیدیم ترس از ارتفاع من یهویی ظاهر شد و پروانه را راضی کردم که به جای برج ، هندوانه بخوریم، قیمتش برابر بود و البته که قبول کرد

این حسرت هندوانه از خانه سعید با ما بود، لامصب مگه اینطوری خوشمزه است؟

در رستوران به پیشخدمت مفهوم را رساندیم که هندوانه  دسر را بدون غذا می خواهیم و قبول کرد و یک دیس بزرگ جلویمان گذاشت

یک برش هم در ظرف باقی نگذاشتیم و هسته هایش را هم جمع کردیم که من در خونه شمال بکارم

قیافه دخترک گارسون تماشایی بود 

با احساس دلپذیر سیری به قدم زدن و دیدن اسکله و مغازه ها و مردم ادامه دادیم تا شب شد و به سمت مهمانحانه بازگشتیم، نزدیک انجا رستورانی بود و رفتیم داخلش

اسمش را حفظ کرده بودم که به شما بگویم و حالا یادم رفته

یک غذای گرجی به شدت خوشمزه با سالاد سزار بسیار حجیم با نوشیدنی ترخون مخصوص گرجستان

و قیمت بسیار مناسب

یعنی اخر خوشبختی بود ها

من حتی غذای پروانه کم خوراک را هم خوردم و سمت مهمانخانه که می رفتیم نفسم بالا نمی آمد از بس خورده بودم

وای دوباره دلم خواست



دیدار دریا

از ارتفاع پایین که می آمدیم زنبوری سینه مرا نیش زد، فورا دو تا قرص مخصوص خوردم و نتیجه اینکه من اطلاع زیادی از ادامه مسیر ندارم، تحت تاثیر قرصها در وضعیتی بین خواب و بیداری هر از گاهی جاده های زیبا، روستاهای قشنگ و مزارع سرسبز می دیدم و دوباره می رفتم تو فضا، گوگل مپ را هم دادم دست پروانه که مسیر را چک کند.

تا زمانی که چشم باز کردم و دریا را دیدم و از راننده مهربان خواستم ما را پیاده کند.

حقیقت اینکه جلو زده بودیم از برنامه و شهرهای مسیر را به دلیل خواب سه ساعته من رد کرده بودیم. راننده گفت که یک جای امن پیاده می کند که کرد. شهری به نام کوبولتی . پیاده شدیم و دیدیم که همه در فضای سبز چادر زده اند، ما هم همین کار را کردیم و من دوباره در چادر بیهوش شدم، پروانه رفت و امد و وسایل را به شارژ رستورانی زد و من همچنان خواب و بیدار بود تا فردا صبح

بیدار که شدم راه افتادم به جستجوی دستشویی و دیدار دریا، دستشوی های اینجا پولی است و مدل ایرانی اما بدون شیر آب است. 

ساحل هم قلوه سنگ و سنگریزه های درشت بود اما آبییییی

نتیجه اینکه دو روز همانجا ماندیم،چادر امن بود زیپش را می کشیدیم و می رفتیم دریا، اطراف ما هم پر از چادر و جوانانی از کشورهای مختلف بود، گروهی دوچرخه سوار، زوجهای بک پکر و خانواده های گرجی با ماشین و چادر

 دو روز استراحت مطلق بود و خوش گذرانی، شنا می کردیم، رستورانهای خوشمزه می رفتیم، موسیقی دیسکوهای اطراف را گوش می دادیم، انبوه مردم شادمان را نگاه می کردیم  و بازی های آبی شان را و البته که حسرت می خوردیم


در فردوسی زمینی

جاده در حال ساخت بود و مرد شادمان از اینکه پروانه ترکی می فهمد، وراجی می کرد. نفهمیدیم شغلش چیست اما بین اذربایجان و گرجستان و ترکیه در رفت و آمد بود. می گفت که هیج ماشینی از این جاده به باتومی نمی رود و شما را چون گرج نبودید سوار کردم، گویا علاقه ای به این کشور ندارد. می گفت که زمانی فارسی بلد بوده اما از بس حرف نزده یادش رفته، حالا بعضی کلمات را هم می دانست، چطوری خوبی چه خبر

اهنک ترکی می گذاشت و ترجمه می کرد و من چک می کردم در حال دزدیدنمان نباشد

که دیدم اصلا رفت یک جاده دیگر که از وسط جنگل رد می شد، حقیقت اینکه ما خودمان قصد نداشتیم مستقیم برویم باتومی و می خواستیم شهرهای مسیر را ببینیم بنابراین مخالفتی نکردم، ضمن اینکه هرجا از ان ماشین پیاده می شدم احتمالا تا سه روز بعدی ماشینی رد نمی شد

رسما جنگل بود

بامزه اینکه ما جنگل بورجومی را حذف کرده بودیم و حالا دقیقا از وسطش داشتیم رد می شدم، حالا این وسط بارون هم گرفت، مرد رفت برامون نوشابه خرید و من نگرانی ام را به پروانه انتقال نمی دادم ، شاید چون راننده گرج نبود آن ارامش همیشکی درون ماشینهای گرجستان را نداشتم.

جاده باریک و باریکتر شد و ارتفاع زیاد و زیادتر، یک جا که مرد نگه داشت من دنبال وسیله ای برای زدن او می گشتم  اگر خواست در سمت ما را باز کند که معلوم شد رفته دستشوی گلاب به روتون

بالاتر که رفتیم مرد شروع کرد از زیبای های مسیر گفتن و تمام ترس من از بین رفت 

می گفت اینجا مه لای درختها می پیچد، می گفت اینجا همیشه چشم انتظار آهو و گوزن هستم که از جاده عبور کنند، گلها را نشانمان می داد و می گفت خواصشان چیست، ناراحت بود که مه نمی گذارد دره عمیق را ببینیم

حالا بدون ترس فرصت داشتم که ببینم، تا مدتی درختها اجازه نمی دادند منظره را ببینم اما ارتفاع آنقدر زیاد شد که ناگهان درختها تمام شدند و وسعتی بی انتها در زیر پایمان گسترده شد

می دانم که می دانید ، بارها گفته ام طبیعت مانند کودکان می فهمد که دوستش داری یا نه، می تواند کمکت کند یا آزارت دهد  و به من لطفی بیشتر دارد، زیبایی های نهانی اش را ناگهان نشان می دهد

انقدر بالا آمده بودیم که شهر چون نقطه نورانی در آن انتها بود، از انجا تا جلوی پای من ردیف به ردیف کوههای جنگل پوش در رنگهای از کمرنک به پررنگ جلو آمده بودند و اینجا مرتع بود سبز و گاوها و تک درختی پیشراول جنگل

حالا اضافه کنید ، مه و ابری که لابلای این فاصله ها به سمت آسمان کشیده شد

نمی دانستم سپاس گذار کدام آسمان و زمین باشم؟ برکت از کجا به سوی من روانه می شود که طالع آن را دارم که در پایان باران و درخشش اولین اشعه از زیر ابرها بر روی این گسترده سبز ، اینجا بر روی بالاترین نقطه کوه ناظر این همه باشم ، مگر می شد جلو اشک را گرفت؟

مرد نگه داشت و گفت پیاده شوید و عکس بگیرید

در ان افسانه حقیقتی نهفته است، خدا حقیقتا تکه ای از بهشت را به این مردم گرجستان  داده است اما نه به دلیل فراموشکاری اش که گمان می کنم ساکنان این سرزمین شایسته اش بودند.

اخالاتسیخه

صبح برای هیج هایک به سر جاده رفتیم تا به شهر پیشنهادی پسر دیشبی در رستورن برویم، اینقدر اسمش سخت بود که اولش را به راننده ها می گفتم و منتظر می شدم تا بقیه را حدس بزنند.

همچنان این سمت انتظار هیچ هایک طولانی تر است، سرانجام یک ون نگه نداشت، نوبتی پروانه رفت جلو و من رفتم عقب، مقادیری کارتن بود که جابجا کردم و نشستم اما هیچگونه دستگیره ای نبود و مدام لق می خوردم این ور و آن ور، پسر اندکی انگلیسی می دانست و کلی به تنفر پروانه از خاچاپوری خندید، گفت باتومی فقط همونو داره

جاده زیبا بود اما احتمال دیده شدنش از پشت پنجره خاکی ون کم بود ، بنابراین در تخیلاتم فرو رفتم و این ور و اون ور افتادم تا رسیدیم به شهر

پسر مهربان مسیر بعدی را نشان داد و رفت

مسیر بعدی هم ون گرفتیم و نوبت پروانه بود برود عقب و کلی به شانسش خندیدم، بار قبلی ماشین احتمالا مرغ زنده بوده !

راننده مرام گذاشت و ما را تا دم مجموعه معروف شهر برد.

با آن کوله پشتی ها دیدن مجموعه خدایی ستم بود، همین جا بگم که خیلی توریست می بینید که با کوله می گردند، یعنی توان بدنی جماعت ایرانی را مقایسه کنید

پیرزن فروش بلیط خودش پیشنهاد داد که کوله ها را در دفترش بگذاریم، عاشقش شدم و راه افتادیم

مجموعه بسیار زیبا اما به شدت بازسازی شده بود، کل برج باروها، کلیسا و حتی مسجد ، اما نتیجه نهایی خوب بود

جالب بود خیلی جدی برای مجموعه طراحی فضای سبز شده بود، درختان زیبا و متناسب بودند، اما همچنان تازه گی همه چیز اندکی در ذوق می زد، بخصوص یک بنای کاملا نوساز به سبک چینی وسط مجموعه

رفتیم رستوران و کباب نه چندان جالبی خوردیم و ادامه دادیم، برجها و راهروها و حوض ها و درختان

تا رسیدیم به موزه، من اتفاقا اهل موزه رفتن در سفر نیستم و طبیعت را ترجیح می دهم، احتمالا چون رشته ام هنر است و این تصاویر را زیاد دیدم

اما خیلی حالب بود نگارگری های با اشعار فارسی در اطرافش متعلق به دورانی که حاکمان این کشور ایرانی بودند، از آن جالبتر یک موزه باستانشناسی بود که خیلی مزه داد.

اشیا به ترتیب زمانی از پیش از تاریخ تا زمان عثمانی ، از سنگ ابزار ها تا زیورالات بسیار ظریف، موزه کاملا تاریک بود و نور فقط روی اشیا بود و بسیار دلپذیر

یک ساعتی در بی زمانی و بی مکانی موزه بودیم تا تمام شد

جنازه برگشتیم دفتر و مدتی استراحت کردیم و کوله به دوش رفتیم سر میدان

مردم ادرسی که برای باتومی می دادند خیابانی برعکس جایی بود که گوگل مپ می گفت، اخر جوانی گفت دو راه وجود دارد!

طبعا جایی که نزدیکتر بود ایستادیم اما هیچ ماشینی توقف نمی کرد، عجیب بود، دست تکان می دادند و می رفتند، مردم هم باتعجب نگاهمان می کردند

ما هم با تعجب به آنها!

خلاصه مدتی همینطور خل مشنگانه در موقعیت بودیم تا راننده ای آذربایجانی سوارمان کرد و تا در جاده افتادیم فهمیدیم جریان چه بوده است.

این جاده عریض به سمت باتومی که گوگل مپ عزیز معرفی کرده بود، در واقع کوره راهی خاکی بود که تصمیم داشت چند ساعت بعدی دهان مرا اسفالت کند!