گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

گذر گاه های بهشتی

بیدار که شدم جداره داخلی چادر نم گرفته بود، زیپ چادر را که باز کردم شگفت زده با جنگل مه گرفته روبرو شدم، از همان گوشه در زیر کیسه خواب داخل چادر به چرخش مه نگاه می کردم، انقدر که دیگر طاقت نیاوردم و بیرون آمدم.

می دانم که می دانید ، جاده روستایی و مه ، بوی  علف و صدای گاو و رودخانه  پرخروش

در بالاتر از مهمانخانه یک موزه با ساختمانی سنگی و زیبا بود که بسته بود، پیر زنی گاوهایش را در برای چرا آورد در حالی که بافتنی می کرد، دو مرد جوان ، پسرکی را سوار اسب کردند و او یال اسب را نوازش می کرد، زنی با تبر چوب می شکست و پیرمردی به بیرون پنجره خیره شده بود.

کنار رودخانه رفتم، گلهای زرد و صورتی و سفید با عطرشان پراکنده در هوا، به کوههای روبرو خیره شده و از هیجانی که امروز در انتظارم بود به خود لرزیدم.

برگشتم به چادر و پروانه هنوز خواب بود، زیاد اذیتش نمی کنم برای بیدار شدن احتمالا به یاد رهای خوش خواب

زیر درختان نشستم سیب و هلو و نان مربایی را به عنوان صبحانه خوردم و به سراغ پیرمرد مهمانخانه رفتم که گاو زخمی اش را دوا زد، طناب قوچش را جابجا کرد و به سبزی هایش رسید.

هوا گرم شد و رفتم داخل چادر تا ان همه لباسی که شبها روی هم می پوشم را دربیاورم که پروانه هم بیدار شد، خیلی بامزه است، خیلی جدی صبح به صبح آرایش کامل می کند، با اینکه خودم صبحا خیلی هنر کنم صورتم را بشورم در سفر، از این جور آدمهای تر و تمیز خوشم می آید، طفلک خبر ندارد چه روزی در انتظارش است( آیکون خنده های شیطانی)

صبر کردم که آفتاب بیاید و چادر را خشک کند و جمعش کردیم. از خانم مهمانخانه خداحافظی و تشکر کردیم که اندکی شرمنده و نگران ما بود.

به راه افتادیم، کمی با کوله پیاده روی کردیم و ماشینی نبود برای هیچ هایک ، پروانه زود خسته می شد، برخلاف روزهای اول که انرژی اش بیشتر از من بود حالا مدام چشم به جاده و ماشین داشت.

منهم که غرق منظره بودم تا ماشینی از راه رسید، خانواده ای فرانسوی که در همان مهمانخانه ساکن بودند، مادر و پدر و یک دختر کوچک. دخترک در سکوت کتاب می خواند و سوفی با ما صحبت می کرد، از ایران و طبیعتش می پرسید و بالا می رفتیم

خب اینجا دیگر من باید به جستجوی کلمات بروم

مسیر هیچ شباهتی به هر انچه که من دیده باشم نداشت، کوهها بودند، دور و بلند و سبز، ابرها بودند و اسمان اما همه در اندازه هایی غیرعادی بزرگ، بلند دور

نمی توانم میزانی برای مقایسه بدهم، نمی توانم توضیح بدهم، گلها همه جا بودند و مدام بیشتر می شدند، زرد ، سفید، بنفش و صورتی، اخواع متفاوتی از گل بنفش وجود داشت

همسر سوفی چند بار نگه داشت تا سوفی عکاسی کند، یعنی من بسیار سعادتمندم که این مسیر را با این خانواده رفتم ،  دقیقا در زیباترین نظرگاه ها می ایستادند، نمی توانستم فریاد بزنم و یا به شیوه قدیمی گریه کنم، فقط مدام بازوهایم را فشار می دادم که بتوانم تحمل کنم

گمان می کنم فقط کسانی می توانند بفهمند که من چه می گویم که کوههای قفقاز را دیده باشند

ایستادن در بالاترین نقطه آسمان و نگاه کردن به دریایی از کوههای سبز پشت سر هم و شیارهای سفید رودخانه و آبشار

یکی از توقف گاه ها جایی بود که تو در بالاترین نقطه ای بود که بالا آمده بودی و یک قدم بعد باید سرازیر می شدی، دره اول جنگلی پر از ابشار بود می چرخیدی، دره دوم کوههای بدون درخت سبز پوش بودند، سراسر مخمل سبز

گمان می کنم که زمین هنگام هبوط آدم این چنین بوده است، این چنین بکر و خالی از هر نشانه حضور آدمیان

و آن بالا، روبروی آن دو تصویر متفاوت و حیرت انگیز، من  آدمی رانده شده از بهشت نبودم، که بهشت سکونتگاهم بود

من به لیلا می اندیشیدم زنی که در اساطیر مسیحی، قبل از حوا آفریده شده بود، از گِلی جداگانه و  آدم را به همسری نپذیرفت، او سیب را نخورد و رانده نشد که آدم را رها کرده و به میل  خود به روی زمین آمد و زندگی در اینجا را به آن بالا ترجیح داده است.

در راه شاتیلی

صبح در کنار دریاچه بیدار شدیم، مه در درختها پیچیده بود و باران دیشب همه جا را براق کرده بود. با ابجوش برقی کافه برای خودمان چایی درست کردیم و سر و صورت صفا دادیم و از دریاچه مه آلود خداحافظی کردیم و به راه افتادیم. 

طبق نقشه تا جاده اصلی راه باریکی بود که شروع کردیم، ماجرای علاقه سگها به من را که می دانید ، یکی دنبالمون افتاده بود و پروانه را وحشت زده می کرد، باهاش صحبت کردم و افتاد جلو و مثلا راه را نشانمان داد، خیلی هم خوشحال بود. احساس مسئولیت شدید داشت. مدام هم راههای فرعی را پیشنهاد می داد مه قبول نکردیم.

جاده باغهای انگور داشت مه داربست داشتند و مزارع مختلف و مناظر زیبا، من نمی دانم به جز کلمه زیبا از چه کلماتی دیگر می شود استفاده کرد؟ سعید می گفت اینجا غوره و ابغوره برایشان معنی ندارد همه می شود انگور و شراب

در جاده زیبا مرد خل و چلی سعی کرد مزاحم شود که ماشینی ما را سوار کرد، مرد راننده تلفنی به کسی حضور ما را خبر داد و در راه هم ایستاد هندوانه و خربزه خرید و به شهری که گفته بود تا انجا می رود ما را رساند می خواستیم خداحافظی کنیم اما اشاره کرد که بمانیم، پشت میز و نیمکتی ما را نشاند و دوستانش که زن و مردی میانسال و پسری جوان بودند هم آمدند و رسما مهمانی راه انداخت و خربزه و هندوانه را برای ما برید! یعنی شرمنده شدیم ها

تقریبا به زور تمام خربزه را در حلقمان چپاند و به هندوانه که رسید فرار کردیم، این مردم فراتر از مهربانند

حتی نان داغ هم اورده بودند 

سوال همیشگی شان هم این است که کجایی هستید و چه نسبتی با هم دارید و کلمات انگلیسی شان بیشتر از این جواب نمی دهد اما اشاره به گرجی های درون ایران هم کردند به گمانم

در وضعیت ترکیدن از پشت میز بلند شدیم و خداحافظی طولانی و با غصه ما را راهی کردند.

خیلی جلو خرفتیم که پیرمردی ما را سوار کرد، پروانه هم که عشق ماشینهای شاسی بلند کلی ذوق کرد، نام همه را بلد است! خدایی کل اطلاعات من از ماشین در حد پراید و سمند است و بقیه اسمشون ماشین خارجیه ولی این دختر هر ماشینی که رد می شه اطلاعات کاملش را رو می کنه و منم یه جوری برخورد می کنم که یعنی چه جالب!

جاده عجیب قشنگ شد، مرتع با اسبهای در حال چرا و کلیسایی زیبا بر بالای بلندی

طبق گوگل مپ سر دو راهی از پیرمرد جدا شدیم و دو پسرجوان که چوب حمل می کردند سوارمان کردند، گوشی را دادند به ما تا دختری که انگلیسی می دانست کمکمان کند، دختر با مهربانی گفت که پسرها تا کجا می روند، در روستا مانندی پیاده شدیم بوی غذا می آمد وقت ناهار شده بود

روستاهای اینجا با وجود اینکه خیلی نونوار نیستند، زیبا هستند، به قول پروانه ناهنجاری ندارند

ماشین فیاتی سوارمان کرد، فیات در اینجا خیلی زیاد دیده می شود و البته همه قدیمی ، مرد در پایان راه طولانی، ناگهان انگلیسی حرف زد و گفت:  افرین که اتواسپات می کنید و ای ول بهتون و سفر خوبی داشته باشید و این راه برید!

در شهر بعدی استراحت کردیم ( اسم شهرها برای من مشکل است پایان سفرنامه مسیر را روی نقشه می گذارم) بستنی خوردیم، زن مهربان صاحب مغازت  گوشی ما را برایمان بیست لاری شارژ کرد، و راه افتادیم 

اولین بار بود که طول کشید تا ماشین بعدی ما را سوار کند که علتش را بعدا متوجه شدیم

یک لندرور( پروانه ها) با سه پسر جوان گفتند که ما را می برند ، طفلی ها اصلا جا نداشتند  و ما را زور چپون کردند وسط صندوق های میوه و کوله های خودشان، چونه من رسما به کوله ام چسبیده بود و آرنجم بیرون شیشه ، این وسط پروانه داشت ناسپاسانه هلوی اهدایی را رد می کرد که نگذاشتم،حالا فکر کنید چه طور من آن هلوی چاق را در فضای بین دهان و کوله وارد کردم و این وسط حتی کاز هم زدم

یعنی ارزششو داشت

این جاده با بقیه مسیر اسفالتی که تا کنون اومدیم کلا فرق داشت، خاکی ، مارپیچ، شیب دار و کاملا کوره راهی از بین جنگل!

یعنی من گردنم را محکم با دستام گرفته بودم که وضعش از اینی که هست خرابتر نشه و سعی می کردم از فاصله بازوم تا شونه ام بتونم منظره را ببینم، خدای جنگل باصفایی  بود

نمی دونم چند ساعت بالا و پایین پریدیم که پیاده شدیم، و چندان ماشینی هم در آن مسیر طولانی ندیدیم ، به پسر راننده با ایما و اشاره گفتم که رانندگی اش حرف نداره و رفتیم سراغ یه رستوران و خاچاپوری خوردیم

اقا این غذا شده معضل ما، همه می گن بخورید خوشمزه است و هربار نون و پنیرپیتزا بود، پس چی شد اون تعریفهای که می کردند؟!و گوشتی هم در کار نیست

حالا فکر کنید وقتی غذا را آوردند با غصه متوجه شدیم که اینم پنیریه که تازه فهمیدیم این حجم بزرگ   مال یه نفره! کلی التماس کردیم که دومی را بی خیال بشید که نشدند و ما به زور اولی را خوردیم و دومی را ریختیم تو کیسه پلاستیک و از مردان میز بغل که انگلیسی می دانستند ادرس شاتیلی را گرفتیم

از دریاچه قبلی ، پروانه نشانه های خستگی را بروز می داد و می گفت که دریاچه را بی خیال شویم، اینجا در رستوران گفت که شاتیلی نرویم! بهش گفتم که این همه راه برای دیدن اینجا آمده ام و بر نمی گردم اما پیشنهاد دادم که برگردد تفلیس و انجا بماند تا من برم شاتیلی و برگردم

چیزی نگفت اما مسیر را ادامه داد، حقیقتش این است که من اصلا دلم نمی آید کسی با نارضایتی کنار من قدم بزند در حالی که من در حال ذوق کردن از مناظرم اما هرکس انتخاب خودش را دارد.

اما طفلک هیچ تصوری از سفر بک پکری نداشت و الهام بلاگرفته هم که معرف او به من بوده فقط بهش گفته: ببین سفر با گیسو با سفرهای قبلی و هتلی فرق داره و یه تجربه جدیده !

و هیچ اشاره ای به پاره گی بعضی از قسمتهای بدن در سفر با من نکرده است، فکر کنم یه طلبی ،پدرکشتگی چیزی در جریان بوده است واگرنه این طفلک را با ناخن های بلند و مینی ژوپ چه به خوابیدن در چادر و کیسه خواب!!!


یک لندکرور٢٠١٤(بازم پروانه) ما را سوار کرد و تا دو راهی شاتیلی رساند، رسما جاده ای وجود نداشت  و تازه بولدزرها و کارگران در حال ایجاد جاده بودند! اما همچنان همه جا زیبا بود، مرد بین راه ایستاد و جلوی کلیسا صدقه داد، کلا مردم مذهبی هستند من این صحنه، صلیب کشیدن را مدام می بینم

سر دو راهی یک ون با چند تا توریست هیپی ما را سوار کردند، با موهای بافته و جمع شده و درهم گوریده شده، دخترها گل گلی پوشیده بودند و پسرها یکی پابرهنه بود و دیگری گیتار داشت! جماعت جذابی بودند و وقتی ون پیاده مان کرد مسیری را با انها رفتیم اما تعدادشان زیاد بود شانس هیچ هایک کم، بنابراین از انها جدا شدیم

و هنوز هم فکر می کنم که اون پابرهنه چطور به شاتیلی رسید؟ رسید اصلا؟

همانجا بود که در پیچ جاده دریاچه ژیوانلی را دیدم، شگفت انگیز بود

نمی خواهم توصیفش کنم، نمی توانم

در کنار جاده نشستیم تا ماشینی پلیسی ما را سوار کرد، هر دو خیلی جدی و خشن بودند و من زیاد جرات ذوق کردن نداشتم، اما ذوق داشت ها، جنگل و رودخانه ای که در میان آن می پیچید و پروانه هم شنگول که ماشین خوبی بود گویا

خیلی ساعت بعد، با گذر از رودخانه ها و جنگلها و دره ها و اندکی روستا، پلیسها ما را پیاده کردند و گفتند که جلوتر نمی روند، حالا عصر شده بود و حس من می گفت که بهتر است ادامه ندهیم، در روستای کوچک به نام کورشا تابلو مهمانخانه ای را دیدیم و به سراغش رفتیم، زن موسفید و لاغر در خانه ای تاریک و پر از صنایع دستی  ٦٠ لاری برای یک شب اتاق با غذا  می خواست که برای ما زیاد بود اما اجازه داد که در حیاط مهمانخانه اش چادر بزنیم.

چادر را زیر درخت کاج و در کنار یک گاو و یک قوچ که با طناب به درختان اطراف وصل شده بودند به راه انداختیم ، پروانه خوابید و و من رفتم قدمی در آن اطراف زدم، خانه ها چوبی و سنگی بودند با ظاهری فقیرانه اما تمیز و زیبا

خیلی عجیب است، عادت نمی کنم به توجه این جماعت به گل، خانه در حال ویرانی است اما در باغچه اش گل های کوکب درشت، می درخشد.

مشخص است که زمستانها این منطقه سنگین است از حضور خانه های سنگی و پنجره های کوچک

اب باریکه هایی از زیر درختان بیرون آمده بود که مردم ان را لوله کشی کرده بودند و لیوانی هم زیر باریکه آب برای رهگذران گذاشته بودند. این مدل آب ها را زیاد در گرجستان دیدم، گویا نذری است یا وقف شده به یاد کسی چون حتی تصویر کنده کاری شده شخص متوفی( احتمالا) بالای شیر آب هست

باران که گرفت به داخل چادر بازگشتم و در حال شنیدن تعریفهای بامزه پروانه درباره فامیلش بیهوش شدم. 


دریاچه ایلا

صبح در تختخواب گرم و نرم بیدار شدم، شهر در زیر افتاب با سفالهای قرمزش ، محشر بود. آب جوش گذاشتم و برای خودم چای درست کردم و با همان مسقطی های گرجستانی خوردم. پروانه را بیدار کردم تا دوش بگیرید و کوله ها را بستم که راه بیفتیم.

در حیرتم از این مردم ،در این مهمانخانه اشپزخانه و تمامی غذاهایش در دسترس ما بود، تمام خوردنی های فروشی هم در راهرو بودند و مطلقا هیچکس نگران بلند کردن آن ها نبود!

پروانه هم آماده شد و رفتیم طبقه پایین با پیرزن مهربان خداحافظی کردیم و رفتیم بانک، معلوم شد که انها هم خیلی سحرخیزند، ساعت ده باز می شود! بنابراین قدم زنان رفتیم به دیدن برجی باستانی که تمام شهر در زیر پایت بود. و تنها ساختمانی بود که ندیده بودیم.

بامزه اینکه اینجا گل میمونی علف هرز است و حتی سر برج و لای دیوار ها هم سبز شده، نمی دانم چطور بذرش به آنجاها رسیده است!

ساختمان قلعه ای با برج و بارو بود که با زاویه ای٣٦٠درجه تمام سیغناغی پیدا بود و البته که سرونازهایش

از منظره شگفت انگیز انجا انقدر لذت بردیم تا بانک باز شود و پول چنج کردیمو زدیم به جاده.

راستی یک بار یکی از لیبرتی بانکها گفت پول ایرانی ها را چنج نمی کند، فقط همان یک بانک

اولین هیچ هایکمان زن و شوهری بودند که تا سرجاده اصلی ما را رساندند و اتگلیسی بلد بودند، دومی مادر و پسری بودند که تا شهر بعدی رساندنمان، بعدی مردی تنها با موزیکی زیبا بود و بعد یک ون که پشتش نشستیم و به اطراف پرا شدیم، اخرین ماشین پیرمردی مهربان بود که تا دم دریاچه ما را رساند و حتی کارخانه شراب سازی را نشانمان داد و چندین بار تلفنش را به کسی که انگلیسی می دانست می داد و از این طریق فهمید که کجا می رویم و برنامه ما چیست . 

اولین دریاچه ای که برد کمپ زدن ممنوع بود به همین علت بردمان دریاچه ای دیگر، مهربان بعد از اینکه به دریاچه رساندمان تلفنمان را گرفت و شماره اش را داد که اگر مشکلی پیش امد با او تماس بگیریم

امیدوارم که این مردم تا اخر دنیا این چنین بمانند

مسیر بسیار زیبا بود، انگار در ماسالی دائمی حرکت می کردی، ماسالی که ابرهایش از جاده سرچم به اردبیل أمده بودند، ابرهای گرجستان، سفید و بزرگ و دایره ای بر لبه کوهستان می چرخند و ابهت آن را بیشتر می کنند.

دریاچه کوچک بود و تمیز و دورتا دورش جنگل، مردم از شهر برای شنا امده بودند اما ما که هنوز تنمان سوخته بود، زیر درختان ولو شدیم و ناهار خوردیم و با میوه و تخمه منظره را نگاه کردیم و منتظر تا هوا خنک شود و برای شنا برویم

پروانه نیامد داخل اب، من رفتم ، آب گرم بود و دلپذیرفقط زیر پا سیمانی بود و شیب دار و احساس عدم امنیت ایجاد می کرد. دختری تنها امده بود با موهایی بسیار بلند که سورمه ای رنگشان کرده بود و تا اعماق دریاچه شنا کنان می رفت و باز می گشت. حسرت برانگیز بود ، با آن نوها شبیه نوعی پری دریایی شده بود.خانواده ها با کودکانشان امده بودند که بسیار زیبا هستند این بچه های سفید و چشم روشن و تپل، پف فیل و پشمک می فروختند، عروس و دامادی برای عکاسی آمدند بسیار ساده پوش

اینجا امید به زندگی بالاست گویا ، بچه و زن باردار زیاد دیده می شود!

از اب بیرون امدم و در افتاب نشسته بودم که پروانه آمد، تا خواست کنارم بشیند گوشی اش سر خورد و رفت داخل دریاچه، پروانه جیغ می زد و بدنبال گوشی می رفتم و فایده ای نداشت و گوشی ناپدید شد، پروانه که اشکش در آمده بود دوان دوان رفت به دنبال نجات غریق ها که دو تایی آمدند و سرانجام گوشی را پیدا کردند و عجیب اینکه ایفون  هنوز روشن بود و کار می کرد!

پروانه هم اشکهایش را پاک کرد و شروع کرد به خواندن صلواتهای که نذر کرده بود. برای بهتر شدن حالش رفتیم بستنی خریدیم و دور دریاچه قدم زدیم. 

تمشکها همه جا بودند و ما کارشناس انواع طعم ها و مزه ها شدیم، ترش، ملس، شیرین، بی آب، آبدار و ترکیبی از اینها، فکر کنم یک کیلویی خوردیم

در بخشهای از دریاچه که عمیقتر بودند جوانان از بالای بلندی به درون آب می پریدند، یکی از ان تجربه هایی که تا به حال نداشته ام و حسرتش را دارم

هتلی در بالای دریاچه به سبک قلعه های قدیمی ساخته شده بود که هیبت زیبایی داشت، بخصوص در میان جنگل خوابیده در اسمان آبی و ابرها

هوا خنک شده بود و دریاچه زیباتر، در کوشه ای از ان سن مانندی درست شده بود رو به آب که خانواده ای سه نفره در ارامشی عمیق در حال ماهیگیری بودند، جوانانی هم با نوشیدنی در اعماق جنگل

فضا پر از تفریح و لذت بود و ما پف فیل خریدیم و درباره محل چادر زدن به مشورت نشستیم، سرانجام من پروانه را فرستادم تا دلبری کند از زنان فروشنده و انان پیشنهاد دهند که در تراس غذاخوری چادر بزنیم که اگر باران آمد، خیس نشویم. 

هوا سرد شده بود و تاریک که همان زن با نام گالیا ( نمی دانم می دانست که نامش معنای مادر زمین را دارد) برایمان کباب درست کرد که چیزی شبیه کباب ماهیتابه ای است اما به قطر یک ساندویج و با پیاز و سبزی و نان همراه است و مزه اش محشر و قیمتش البته زیادتر از سیغناغی، نفری ده لاری

زنان مهربان رفتند و سفارش ما را به نگهبانان دریاچه کردند و ما چادر را به راه انداختیم و رفتیم داخلش

الان نیمه شب است و من داخل چادر می نویسم و پروانه خوابیده و دریاچه همچنان زنده و صدای مردم و والیبالیست های که با هیجان بازی می کنند شنیده می شود.

باران شروع شد.


سیغناغی همچنان

از کلیسا که بیرون امدیم  وارد کلیسای نوساز و ناتمامی شدیم و متوجه شدم اینها را با اجر و ظاهری سنگی می سازند اما همجنان زیبا بود با راهبه های غمگین و لاغر و سیاهپوش

از در فرعی کلیسا که خارج شدم همان اتفاق قدیمی افتاد، حالم بد می شود از زیبایی منظره، می ترسم، می ترسم که تحمل این همه زیبایی را نداشته باشم، بارها گفته ام و می دانید که گمان می کنم رنگها و نورها و صداها و بوها بر روی من تاثیر بیشتری از دیگران دارد

اما این منظره خدایی فقط مرا شوک زده نکرده بود، انبوه توریستها به اینجا که می رسیدند برای لحظاتی ساکت می شدند و بعد دوربینها بالا می امد

پلکان سبزی با کمربندی از گل، چشمها را به سمت اسمانی بی انتها در روبرو می کشاند که پر از ابر بود، عطر کلها سنگین بود و افتاب ان مراتع دوردست را تکه تکه رنگ زده بود

لازم بود تا مدت طولانی بر روی سکوی داغ آجری بشینم تا آرام آرام بتوانم منظره را هضم کنم و مدام با پروانه می گفتیم: خیر از جوونی ات ببینی سعید با معرفی این شهر

خیلی بعد سرانجام از جادوی رنگ و افتاب  و اسمان و درخت رها شدیم و بازگشتیم، در بازگشت تمشک های خوشمزه تری بود و خاطره های پروانه خنده دار تر و تلاش پروانه برای چیدن و شکستن فندق های تازه واقعا تماشایی بود 

در بازگشت خسته و گرسنه به سراغ اشپز خودمان رفتیم و کلی ذوق زده شد از دیدن ما و اینبار کباب با همان غذای که در مغولستان خورده بودم و اسمش مشکل است، برایمان درست کرد که هردو محشر بودند و مانند بیشتر غذای های گرجی اندکی شور

یک نوشیدنی گازدار هم خوردم که عکس گل داشت و عطر گل و مزه جدید و عجیبی بود، قیمتهای این خانم هم دقیقا نصف رقم رستورانهای شهر بود

بیرون آمدیم و به سمت مهمانخانه زیبایمان رفتیم، دستفروش ها بافتنی های زیبایی می بافتند به صورت شال و کفش و کیف که سرشار از رنگ بودند و من قصد نداشتم یک گرم به کوله ام اضافه کنم واگرنه وسوسه شدید بود

توریستها زیاد شده بودن و عربها بیشتر به چشم می آمدند

در مهمانخانه مهمانی ناهارب برگزار بود که مناسبتی داشت که نفهمیدم و ما که داخل اتاقها رفتیم و بیهوش شدیم نفهمیدیم کی تمام شد

عصر بیدار که شدم تازه پروانه به خواب رفته بود بنابراین رفتم سراغ حمام، کارگرها بقایای مهمانی را تمیز می کردند و خیلی جدی و سختکوش به نظر می رسیدند و حمام

خب به دلیل سفر من حمام های متفاوتی را تجربه کردم اما تا به حال در حمامی نبودم که پنجره تمام قد شیشه ای رو به منظره داشته باشد!

می فهمید یعنی چه؟

اصلا نفهمیدم بالاخره شامپو زدم یا نه، اخه ادم بی جنبه را  بذارن جلو جنگل و مرتع و اسمان و بگن سرتو بشور

می شه اصلا؟

شهر عشق: سیغناغی

صبح شهر خیلی دیر از خواب بیدار شد، اینقدر که با کوله ها، پشت کلیسایی رو به منظره  سقفهای قرمز، چرتی زدیم تا این ملت سحرخیز! بیدار شوند.

زنی جاروکش نگران دو مرد مستی بود که هنوز برایشان روز آغاز نشده بود و زن می خواست ما را به زور به مهمانخانه ببرد. حقیقت اینکه حتی مستهای گرجستان هم مهربانند ، مزاحمتشان این بود که برایمان شکلات و بادام زمینی اوردند اما پروانه ترسیده بود بنابراین گذاشتم که پیرزن ما را به دم مهمانخانه ای ببرد که هم قیمتش بالا بود هم اتاقش کوچک

اما در همان مسیر کوچه ای مرا صدا زد، داخلش رفتم و در زیر پله ها، پیرزنی را یافتم و گفتم اتاق، زن مرا به طبقه بالا برد و در در ایوان چوبی حیرت انگیز اتاق بزرگ و تمیزی را نشانمان داد

دختر پیرزن که از هواب بیدارش کرده بودند گفت پنجاه لاری، منی که اصلا قصد مهمانخانه نداشتم انقدر شیفته اینجا شده بودم که چانه زدم و پروانه که رسما دلبری می کرد، پلیز، پلیز 

زن حتی نفهمید چرا خودش هم راضی شد، شانه بالا انداخت و احتمالا گفت جهنم

با سی لاری اتاق را به ما داد!

ملافه ها را عوض کرد و حوله تمیز اورد و ما خوشحال در تخت بزرگ و نرم ان اتاق ولو شدیم تا شهر بیدار شود، تازه ساعت هفت شده بود، اتاق بوی چوب می داد، ملافه ها بوی تمیزی و کف چوبی که زیر پاهایمان تراق و تروق می کرد و منظره روبرو 

منظره روبروه

منظره روبرو

تا ساعت ده لذت بود و بعد بدون کوله ها برای دیدن شهر به راه افتادیم

سیغناغی

شهری با دو سه تا خیابان فقط اما تجربه ای شگفت انگیز

شما این شهر را دیده اید، در افسانه های پریان، در داستانهای شوالیه گری در رمانهای عاشقانه، شهری با بالکن های چوبی با دیوارهای سنگی و آجری با مغازه های کوچک ، پیرمردان و پیرزنان و با منظره ها هر چهارطرفش، در بالای کوه، در بین جنگل 

یکشنبه بود و سهر همچنان خلوت ، با پروانه که ذائقه عجیبی در شناسایی غذاهای خوب و غذاخوری های مطمین دارد، مرا به داخل اتاقکی کوچک برد که زنی میانسال در ان پخت و پز می کرد

پنکه ای پایه دار و منوی دستنویس، حدسی دو تا غذا سفارش دادیم که مال پروانه سیب زمینی سرخ شده  بود و مال من خاچاتوری پنیر که هر دو خوشمزه بودند و با حجمی زیاد

سیر و سرحال به راه افتادیم ، کوچه های زیبا را رد کردیم تا به جاده جنگلی وارد شویم که کلیسایی در انتهای آن بود 

جاده جنگلی پر از تمشک که خوردیم، پر از پیچ هایی که شهر در پشت آنها می درخشید، از ان لحظات بود که وقت ابغوره گیری بود که خودم را کنترل می کردم

رفتیم ر رفتیم و رفتیم جاده تمیز و امن از مغازه مردی عرب آب خنک خریدیم و از منظره زیبای صندلی هایش عکس گرفتیم

تا سرانجام به کلیساها رسیدیم، شلوغ بود و پر از توریست و البته پر از سروناز، اینجا این همشهری های من زیادند و کهنسال، در شیراز خیلی کم شده اند، خواننده های من، می دانم که زیادید و دوستم دارید

به یاد من سروناز بکارید، هرجا که شد اما اگر قرار است از خودمان به یادگار بگذاریم، چه چیزی زیباتر از این بانوی طناز و رقصان در باد؟

وارد محوطه که شدیم دو کلیسای بزرگ و زیبا و یک کلیسای کوچک در بین این دو را دیدیم، همه وارد آن وسطی می شدند که منهم وارد شدم

پر از نقاشی بود و انبوه جمعیتی که دایره ای دور هم جمع شده بودند در سکوت به صدای کشیش به گمانم گوش می دادند

ناگهان مردم شروع به خواندن کردند، نه می دانم چه می خواندند و نه می خواهم که بدانم، فقط می دانم در این همسرایی دسته جمعی چنان جادویی بود که قلبم را به درد آورد، پشت در پناه گرفته بودم و به نقاشی های سقف نگاه می کردم، سرگذشت رنجهای بشری، رانده شدگان از بهشت ، برادرکشی، جدالها و معجزه ها و امید ها و دردها

مردم می خواندند و من پشت در کلیسا اشک می ریختم برای خودمان ما ادمیان کوچک و حقیر که از ازل رنج می کشیم و تا ابد، بی گناه می کشیم و کشته می شویم و تنها با امیدی بی مرگ ادامه می دهیم، اشک می ریختم برای این ایمانی که ناامیدانه است اما هست برای این صداها که صدای درد و رنج بود، رنجهای پایان ناپذیر بشری

هم نوایی که پایان یافت ، مردی به تنهایی ادامه داد و بعد از آن امید و قدرت بود که در صداها بالا رفت مانند ریتم پاکوبیدن، تکرار می کردند و درخواست می کردند و امید داشتند و اشک مرا بیشتر می کردند

منهم امیدوارم که نجات دهنده در گور نخفته باشد