گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

دریاچه بازالتی

مدت زیادی در خیابان منتظر شدیم و خبری از ماشین نبود ، من به پروانه می گفتم علتش پاهای کثیف من است و با بطری آب شستمشان که یک اسکانیا نگه داشت! خدای این دیگه نوبر بود،اصلا حتی نمی دانستم در چطور باز می شود! حالا بالا رفتن از ان همه پله ترسناک عمودی آن هم با کوله

تا وارد شدم مرد شروع به فریاد زدن کرد، معلوم شد کف اسکانیا موکت گرم و نرمی بود که ورود کفش به آن ممنوع بوده. تا زمان پیاده شدن با اخم کفشهای ما نگاه کرد و موقع پیاده شدن فورا پشت سرمان جارو برقی کشید!

خب حقیقتش جای من اصلا راحت نبود روی تخت راننده و نصف راه من نشستم اونجا نصف بقیه پروانه ، از روی صندلی مناظر خیلی خوب دیده می شد و جاده زیبای کازبگی به تفلیس زیباتر بود

حجم بابونه های عزیز من در کنار جاده فوق العاده بود و اسبهای که رها بودند در مرتع و خانه های با سقفهای چوبی و رودخانه ها که لابلای دشت می لولیدند. 

بامزه راننده اسکانیا بود که دورتادور فرمونش تکنولوژی بود، سه تا موبایل و تبلت و ایپاد و ... نمی دونم کی فرصت می کرد به جاده نگاه کنه. مسیرش اذربایجان ، گرجستان و ترکیه بود و مسیر خیلی طولانی تا سر دو راهی توشتی ما را رساند و با وجود بداخلاقی اش پیاده شد و نان برایمان خرید و بزور در حلقمان کرد.

جاده زیبایی است جاده کازبگی، تجربه اش کنید

سر دو راهی توشتی پیاده شدیم و راننده فورا با ماشینی دیگر دعوا آغاز کرد و ما دیدیم هوا پسه و فورا کوله ها را از بالای اسکانیا پرت کردیم پایین و الفرار

پایین اومدن از اسکانیا هم به همون ترسناکی سوار شدنشه

سر دوشتی پسر جوانی سوارمان کرد و با سرعت هولناکی ما را به دوشتی رساند، اینقدر که فرصت نکردیم از جاده زیبایش لذت ببریم. ولی خود شهر دوشتی عزیزی بود، زیبا و دلپذیر ، ساده و صمیمی از اون شهرها که می تونی ساکن اش بشی و با همسایه ها نزدیکتر از فامیل باشی

در همین شهر دوشتی من یه پیشنهاد ازدواج داشتم که متاسفانه قبول نکردم، یک خورده اختلاف سنمون زیاد بود  اولا، دوما دندون نداست، سوما خانم خوش خنده اش کنارش نشسته بود و اگرنه خدایی خدایی قول داد منو نزنه !!!

در خیابانهای باریک شهر سرگردان بودیم که ماشین پدر و پسری تا خود دریاچه بازالتی ما را برد.

جاده داغون بود و ماشین از آن داغونتر اما پدر تصمیم گرفته بود پسرکش را ببرد شنا

دریاچه کوچک و زیبا بود و اطرافش بدون ساختمان زمین های کشاورزی بود، به گمانم گندم درو کرده بودند، زیر درختان میر و نیمکت بود که انجا وسایل را رها کردیم و پروانه که حسابی قوی شده دیگه با کوله پشتی می چرخید بر خلاف من که ولو شده بودم زیر درختها

همان صحنه اشنا بود، خانواده هایی که در حال لذت بردن از آب و آفتاب بودند بی اعتنا به زشتی و زیبایی بدن های خودشان و دیگران

اروم اروم هوا تاریک شد و ملت خوشحال داشتند صحنه را ترک می کردند و حضور چند جوان مست در نزدیکی ما از چادر زدن در آنجا منصرفمان کرد. کوله ها را با زدیم و به در مجتمع تفریحی رسیدیم که در حال بسته شدن بود، پروانه را تقریبا از لای در انداختم داخل مجتمع، من متوجه شدم که ریزه میزه بودن پروانه و حالتی در رفتار و صورتش احساس پدری و مادری را در آدمهای میانسال زنده می کند.

طبعا جواب گرفتیم و اجازه دادند در حیاط مجتمع چادر بزنیم که زدیم، حتی برایمان مغازه را باز کردند که خرید کنیم، بعد از مدتی مجتمع هم خالی شد و ما در آن چرخ زدیم، استخر تر و تمیز با اتاقهای اجاره ای و رستوران و دستشویی های شیک

برگشتیم داخل چادر و درحال بیهوشی بودم که صدای فارسی حرف زدن را شنیدم، دو خانواده ایرانی ساکن گرجستان برای تعطیلات اخر هفته به کنار دریاچه امده بودند و از صحبتهایشان فهمیدم راضی هستند از زندگی در اینجا و تنها مشکلشان همانی بود که سعید هم قبلا به ان اشاره کرده بود، پول دراوردن در ایران ساده تر از گرجستان است

با زمزمه های آنان به خواب رفتم و به گمانم که باران گرفت 

بر فراز قله ها

صبح بیدار شدم و دوش گرفتم، رفتم اشپزخانه برای خودم چایی درست کردم، مادر مهربان ، گوری، انجا در حال تدارک صبحانه مسافران بود ، شب قبل زن و شوهری آلمانی آمده بودند که ایران را کاملا می شناختند و مقصد بعدیشان بود. عقیده داشتند که ایرانیان در آلمان زیاد هستند و همه شغلهای خوبی دارند.

چایی را با شیرینی خانگی خوشمزه گوری خوردم و رفتم سراغ پروانه، پروانه روز به روز در حال قوی تر شدن است، صبح ها زودتر بیدار می شود و سریعتر آماده و تحمل پیاده روی با کوله برایش بیشتر شده است.

دختر زیبای گوری دو سه جای دیدنی را آدرس داده بود که برای اولی به راه افتادیم.

گلیسایی در نوک تپه روبرو که در واقع سمبل گرجستان شده است.

هوا خنک بود و پیاده روی دلپذیر ، از رودخانه که رد شدیم تعدادمان زیاد شد و هوا اندکی گرم، یکی دو ساعتی بالا رفتیم از بین گلهای فراوان و صدای جویبار تا به کلیسا رسیدیم، در سراسر مسیر قله کازبگی بین ابرها بود

عقاب معروف گرجستان هم بالای سرمان پرواز می کرد.

هر جا که نفس کم می اوردم دیدن این صحنه ها نفسم را بالا می آورد.

به کلیسا که رسیدیم همه اول به سمت ابخوری حمله کردیم و بعد تازه به دیدار کلیسا رفتیم. بعضی ها مسیر را با ماشین آمده بودند ، بخصوص انهایی که بچه داشتند.

در حیاط کلیسا راهب های سیاهپوش با ریش هایشان حضور داشتند با این تفاوت که به دلیل سردی هوا بجای ان پیراهن و شلوار گشاد و بلند، کاپشن و بافت های مشکی با کفش کوه پوشیده بودند.

روسری و شال برای بستن به دور کمر و روی شانه مردان شلوارک پوش و زنان تاپ پوش بود.

داخل که رفتم همان فضای همیشگی کلیساهای این کشور است، تاریکی و شمع و شمایل قدسین اما حس متفاوتی داشت این کلیسا.

بر روی نیمکت دم در نشستم و نگاه کردم، به سنگهایی که تا این بالا اورده شده، به برفهایی که بر روی آن آمده به مردان وزنانی که بنا به دستور یا ایمان کلیسا را ساخته اند، این میل بشر از اغاز تا کنون برای ساخت نیایشگاه در ارتفاعات جایی که فاصله کمتری با اسمان است ، فاصله کمتری با امید، مایاها، بابلی ها، بومیان افریقا

اسمان جایگاه خدایانشان یا اسمان ساکت بی ترحم 

به پروانه گفتم دلم می خواهد شمع روشن کنم ، مهربان رفت و خرید و آمد. هنگام روشن کردن شمع دوباره جوگیر شدم و بزغاله گلومو گرفت، تو تاریکی رفتم پشت ستون واسه خودم یواشکی عر زدم ، اخرش که اب بینی و چشو داشتم پاک می کردم که شیک و مجلسی بیام بیرون وحشتزده دیدم یکی از راهب ها تمام مدت اونجا بوده با حیرت داره نگام می کنه ، با همون هیبت ریش سیاه و لباس سیاه، با ستون یکی شده بود، خوب شد دماغمو با لباسش پاک نکردم!

بیرون که آمدیم بر لبه ایوان سنگی نشستیم و به دنبال مهمانخانه مان در کازبگی زیر پایمان گشتیم. برگشتنی از مسیر جدیدی آمدیم که شیب بیشتر اما کوتاهتر بود و با گلهای جدیدی برخورد کردیم که زیبا بودند، مثل بقیه، دایره ای از بنفش 

عجیب اینکه بوته بزرگی از نسترنی خوش بو هم پیدا کردیم!

به جاده که رسیدیم جوانی خودخواسته سوارمان کرد و تا شهر رساند، با همان موزیک های جذاب، فکر کن نوری داشت می خوند ولی گرجی

در شهر به رستورانی رفتیم که تا دیدمان گفت ایرانی؟ پاستا با گوشتش بی نمک بود بر خلاف همه غذاهای شورشان! پروانه هم سیب زمینی سرخ کرده، من یه نوشیدنی ناشناس دیگر خوردم که خوشمزه بود

با شکم پر در تنها خیابان شهر قدم زدیم، خبری بود، تظاهراتی، جلسه ای، خلاصه دوربین بود و ملت بودن و ما هم اینقدر زیر درختان باند قدم زدیم که دیر وقت رفتم به آبشار بود

دختر گوری گفته بود و اگرنه سایتهای که من گشته بودم هیچکدام آدرس ابشار را نداده بودند، روی نقشه پیدایش کرده بودم و سر خیابانش ایستادیم، اولین ماشین دو کارگر بودند که با ابحوهایشان( این ملت خیلییییی ابجو می خورند و شکمشام کاملا دلیل این امر است) سر کارگاه می رفتندو ما را هم دعوت کردند!

اینجا نه یعنی نه و اصلا اصرار و دردسری بعدش وجود ندارد.

ماشین بعدی ون توریستی بود که راننده گفت : پول بدهید ببرمتان آبشار، گفتیم: نمی دهیم، گفت: خوب باشه می برمتان آبشار!

این اولین راننده تاکسی در گرجستان نیست که وقتی گفتیم : تاکسی نمی خواهیم هیچ هایک می کنیم گفت : اوکی سوار شید!

به یاد تمام راننده تاکسی های ایران که بابت نداشتن پول خرد دعوایم کردند صلوات

سوار شدیم پسران جوان عربی بودند اهل عمان، شوخی های با راننده می کردند که عصبانی اش می کرد، کاملا تفاوت فرهنگی معلوم بود.

راننده تا جایی که ماشین می رفت ما را برد، پیاده که شدیم پشت سر راهنمای تور عربها به راه افتادیم، راه باریکی بین بوته ها بود، نه چندان نفس گیر اما بد قلق

نیم ساعتی رفتیم تا رسیدیم

ارزشش را داشت

آبشار بلندی با صدای آشنایش بر کوه می کوبید، جلو رفتم همان باد که تکانت می دهد، همان بارش ذرات ریز سرد و خنک ، لرزه ای که به جانت می اندازد و وسوسه همیشگی رفتن به زیر آبها

کوهنوردی به من گفته که باید دستم را پشت گردنم بگذارم که فشار آب آسیب نزند، حقیقت اینکه این ابشاری که من دیدم ، قطع نخاع می کرد، بی خیالش شدم

عکسها را گرفتیم و بازگشتیم، تمشکها بودند اما قرمزها همه خورده شده بود، با دو ماشین به کازبگی رسیدیم، جاده در حال تعمیر بود گویا کوه ریزش کرده بود.

جنازه به خانه برگشتیم و تازه ساعت سه بود و کار دیگری نداشتیم ،ناگهان تصمیم گرفتیم که شب را آنجا نمانیم، کوله را جمع کرده و با گوری و دخترش خداحافظی پر از ماچ و بغل کردیم و جدا شدیم، گوری شماره اش را داد و تا دم در بدرقه مان کرد

از آن ستاره ها بود که خاموش نمی شوند


شهر ابرها

صبح که بیدار شدم از مهتابی خانه دریاچه دیده می شد، مه لابلای جنگلهایش دویده بود. در حال جمع کردن وسایل بودم که مرد صاحبخانه آمد گفت که به تفلیس می رود و با ما خداحافظی کرد! گفت در را ببندید و بروید

یک کمپین از گرجستان یاد بگیریم باید راه بیندازم به قرعان

سر و صورت را صفا دادیم و راه افتادیم ، از دکه های جلوی کلیسا که تازه بیدار شدند نانی که در آن سیب زمینی و سیر بود خریدیم که طبق معمول پروانه نخورد و خیلی هوسمزه بود. من کاری به نخوردنش ندارم فقط زنده بماند تا اخر سفر، خدایی حمل جنازه به ایران باید احتمالا سخت باشد

اوه راستی بیمه مسافرتی هستیم امیدوارم آنها کمک کنند در این مواقع!

قدم زنان از کنار خانه ها انانوری و دریاچه ای که چشمک می زد آن پشت رد شدیم. میوه ها بر سر درختند و اینها نمی خوردند بخصوص نوعی آلوی قرمز و ملس

اولین ماشینی که هیچ هایک کردیم وقتی ازم پرسید کجا می روید ، مکث کردم، خودش گفت کازبگی؟ بسرعت گفتم یس

واقعیت اینکه چند روزی بود پولهای گرجی ما رو به اتمام بود و پروانه یادش رفته بود چنچ کنه  و منم شاکی شده بودم و در ان کوهستان بانک نبود، انانوری هم بانک نداشت و امیدمان به شهر بعدی بود اما وقتی راننده مقصد ما را گفت، بی خیال چنچ شدم و گفتم جهنم ، زنده می مونیم با همین چند لاری و رفتیم که رفتیم

انشاله که در کازبگی بانک و صرافی باشد

خب در تمام سفرنامه ها از زیبایی جاده تفلیس به کازبگی گفته اند و اینکه از دستش ندهیم، در زیبایی این مسیر که تردیدی نیست اما خب گمان می کنم که این سفرنامه نویسان کمتر گذارشان به جاده مشکل و خاکی و پیچ در پیچ ولی شگفت انگیز شاتیلی افتاده است. 

اگه اعصاب و امکان رفتم به شاتیلی را ندارید، از جاده اسفالت  کازبگی لذت ببرید که لحظات بسیاری شبیه شاتیلی هست اما زیبایی های متفاوت خودش را هم دارد.

جاده جنگلی که در سراسر مسیر رودخانه در کنارش هست و با هم مسابقه داده اند، ماشین راننده ما هم خوب بود و فرصت زیادی داشتیم تا از مناظر لذت ببریم. در مسیر چند شهر بود که با یکدیگر فرق داشتند، پاسانوری کاملا جنگلی با خانه های ویلایی شبیه شمال  و گائوری کاملا کوهستانی با خانه های اروپایی و مناسب برای سفرهای زمستانی

جاده رو به بالا می رفت و مارپیچ ، در جایی ماشینها ایستاده بودند و از بالای دره به پایین نگاه کرده عکس می گرفتند که ما پیاده نشدیم طبعا اما بعدا منظره را در بازگشت دیدم که دایره بزرگ آبی رنگی آن پایین کف دره بود

ماشینهای بزرگ در جاده ردیف ایستاده بودند، گمانم برای خروج از مرز بود و ساعات مشخص این کار

جاده اندکی خراب و در حال تعمیر بود و تابلو عذرخواهی هم داشت و ما وارد کازبگی شدیم

از روی گوگل مپ همیشه مسیر را چک می کنم و انجا بود که فهمیدم اسم روی نقشه اش با اسم واقعی ش فرق داره

اقا اصلا نمی تونم تلفظ کنم اسامی را

شهر کوچک ودوست داشتنی و دلبر بود، نگرانی من به پایان رسید و بانک موجود بود با خیال راحت از آن بیرون آمدیم

هوا خنک و شهر در دایره ای از کوهستان اسیر بود. الهام همسفر سابق من ادرس مهمانخانه ای را داده بود که به سراغش رفتیم و چه اشتباهی، از ده صبح تا پنج بعد از ظهر ما را سر کار گذاشت صاحبش که الان می آید و ما را می برد که نیامد

دخترش ما را به خانه خودش برد تا مادرش بیاید اپارتمانی عحیب که بیرونش رو به ویرانی بود، رسما دخمه  و داخلش شیک و مدرن و امروزی! 

کلا این دختر عجیب بود، زیبا با رنگ عجیب چشمانش، باریک با چهار شکم که زاییده بود و گارسون رستوران ، عجیبتر اینکه هر سه بچه به جز اخری داخل خانه تنها بودند و با هم بازی می کردند و مارک پوشیده بودند

ان وقت خانه، اشپزخانه نداشت، جدی نداشت یک کمد بود با طرفشوی رویش

من نمی دانم این خانواده غذا کجا می پختند!

تا عصر در خانه عجیب ماندیم و از بازی بچه ها سرسام گرفتیم و فرار کردیم بیرون به رستوران، اوضاع غذا در کازبی خوب نیست گویا، دو تا رستوران مختلف و چهار نوع غذای مختلف خوردیم در این دو روز و هیچکدام عالی نبودند

بالاخره معلوم شد تمام اتاق ها پر است و ما سر کار بودیم و اگر به نرم افزار خودم توجه کرده بودم بهتر بود

Triposo

چند مهمانخانه پیشنهاد داده بود که دور بودند همان اطراف خانه دختر زیبا، تابلو هوم استی را دیدیم که انهم اتاقهایش پر بود اما صاحبش ما را برد به خانه بغلی و چه سعادتی نصیبمان شد

یعنی معنی داد این چند ساعت علاف شدن که بعدش به این خونه برسی

یه منزل اربابی بزرگ دو طبقه با یک عالمه اتاق در بالا و پایین با درها و پنجره های چوبی و تخت  و کمد های قدیمی و اصیل و بوی دلپذیر چوب و از همه مهمتر مادری و دختری زیبا و مهربان که صاحب آنجا بودند

یعنی قبل از دیدن خونه همین دو تا دل ما را برده بودند، چه برسد به اتاقی بزرگ با تختی عظیم و ملافه های فیروزه ای خوش بو و حمام داغ

طاقت نیاورم و به دختر که نقش مترجم را داشت گفتم که خیلی زیباست، بدون ذره ای آرایش با پوستی برفی و موهای سیاه و رهای و سادگی در لباسها و حالت و صورتش ، عجیب کمیاب بود

مادرش هم که دلبری بود در نوع خودش، از همان مادر های خوشگل و پیر که هیچوقت دست از مهربانی بر نمی دارند

انچنان خودمانی ملافه ها را عوض کردن و حوله آوردند و تلفنمان را شارژ کردند که حس می کردم شیراز به منزل  خاله ای رفت ام

فورا کوله ها را ولو کردیم و من لباسهایم را در حمام شستم و در تراس پهن کردم و فورا به دورن تخت فنری و ملافه های آبی پریدم

دلم می خواست خانه و آدمهایش مال من بودند، از پشت پنجره قله کازبگی دیده می شد، 

الان در حال مقاومتم تا اخرین کلمات را تایپ کنم و پتوی گرم را در این هوای سرد روی سرم بکشم

شب خوش

انانوری فیروزه ای

صبح به سختی از آن رختخواب دلنشین جدا شدم اما نگران مسیر بازگشت بودم و پیدا نکردن ماشین برای بازگشت. در اشپزخانه کسی نبود اما مادری بیدار شده بود و نانها را گرم کرده بود. چایی خوردیم و از میزبانان خوابالو و نه چندان خوش اخلاق خداحافظی کردیم، یعنی واقعا به قول سعید ساعت کاری اینجا از ده شروع می شه!

قدم زنان تا سر جاده رفتیم، هوا محشر و رودخانه درخشان و اولین ماشین خیلی سریع پیدا شد، راننده گرجی که توریستی او را در اختیار گرفته بود حالا من دوبرابر لذت می بردم از مسیر بهشتی. حقیقت اینکه ماشین تا مازبگی می رفت اما راننده پول می خواست بنابراین تا جایی که سرازیری بود ما را برد و بعد پیاده کرد. پروانه از راننده شاکی بود و من برایش توضیح می دادم که طلبکار نشود و تا همین جا هم لطف کرده اما معلوم بود گرسنگی بهش فشار اورده حتی پنیر خوشمزه اینجا را نخورد و گفت بو می دهد! خوب اخه پنیر محلی اگه بو نده که یعنی همون اشغالهای کارخونه ای است!

در جایی بسیار زیبا پیاده شدیم و تا ماشین بعدی من فرصت این را داشتم که از گیاهان مختلف عکس بگیرم،اینجا تنوع گلها حیرت انگیز است، بسیاری را می شناسم اما هستند گلهایی که اولین بار است می بینمشان و عجیب زیبا

در زیر افتاب دراز کشیده بودم و در حال لذت بردن از کوهستان روبرو بودم و سپاسگذار از سرنوشتی که مرا به اینجا رسانده که دو پسرجوان سوارمان کردند. اینقدر ساکت و مهربان بودند که حتی نپرسیدند کجای هستید. فقط ادامس و آب تعارفمان کردند و موسیقی زیبا گذاشتند.

یادم باشد دانلود کنم این موزیک ها را

به همان مرز بین دو دنیای بهشتی رسیدیم و من دوباره از هیجان دو نیمه شدم، به شدت نیاز داشتم شادی ام را با کسی در میان بگذارم، پروانه که رو به موت بود و این دو پسر هم که در سکوت و من واسه خودم می خندیدم و اشک می ریختم و عکس می گرفتم

اونجا فقط باید می ایستادی و ساعتها رو به هر دو دره فریاد می زدی

ابر بر روی مخمل سایه روشن انداخته بود و آبی غیرعادی اسمان شبیه عکسهای شده بود که رنگش دستکاری شده 

در مسیر با خودم تکرار می کردم: می دانی چقدر خوشبختی؟

وسط رویا بودم که خراب شدن ماشین بیدارم کرد. جاده شاتیلی را فقط ماشینهای خدا می توانند تحمل کنند و خود این پسرها خیلی با احتیاط چاله ها را رد می کردند اما این یکی کمک ماشین کج شد

طفلک پسرها از ما عذرخواهی می کردند و ما به انها انجیر تعارف می کردیم . نگران از سرنوشتشان در این ناکجا آباد پیاده روی وا آغاز کردیم. بامزه است این هیچ هایک، در راه از کنار بقیه کوله گردها رد می شوی که منتظر ماشینند و تو سواره، مدتی بعد آنها از پنجره برای تو دست تکان می دهند و حتی یکی که جا نداشت گفت نگران نباشید پشت سر ما چند تا ماشین هست

ماشین بعدی سه مرد بودند که کلاه کوچک یهودی بر سر داشتند، زمانی که فهمیدند ایرانی هستیم خندیدند و گفتند که اسراییلی هستند و انتظار داشتند ما جیغ بزنیم و پیاده شویم! 

راننده سوال زیاد می پرسید که ایران چه خبر؟ ریس جمهور جدید چطوره ؟ و اخرین سوالش اینکه به نظرت دو کشور ما چه زمانی با یکدیگر دوست می شوند!

نظر واقعی ام را گفتم که گمان می کنم دوستی بین این دو کشور غیر ممکن است

انها ما را تا کورشا رساندند، گویا همانجا کمپ کرده بودند. از اولین مغازه کیک و نوشیدنی گرفتیم و پروانه آنقدر گرسنه بود که با خوردن ان کیک مانده و سفت مدام می گفت عجب کیک خوشمزه ای!

ماشین بعدی راننده ای بود که تا خود انانوری و دریاچه فیروزه ای اش ما را رساند. 

این دریاچه انقدر دلبر بود که تصمیم داشتم شب همانجا بمانم و اصلا هم توجهی به موج منفی پروانه نداشته باشم، در رستورانی کباب گرجستانی را خوردیم و با ماشینی دیگر به کلیسای بر بالای دریاچه رفتیم

منظره فوق العاده بود، دقیقا نیمی از کلیسا در پس زمینه دریاچه افتاده بود و دریاچه

عجب رنگی داشت

با کوله پشتی به دیدن کلیسا رفتم، پیرمرد راهنمای گردشگران با اتیکت بر گردنش شروع کرد به سوال: می گفت که تا به حال ایرانی بک پکر( این کوله گرد هم معادل خوبی است ها) ندیده است ، آن هم خانم! کلی اطلاعات داشت درباره مهاجرت گرج ها و شاه عباس و فریدن

مسابقه هوش هم گذاشته بود که بگوییم کجایی است که معلوم شد ارمنی است و البته توریست خیلی زیاد بود در اطراف کلیسا و عربها خیلی بیشتر از بقیه به دلیل چادر و روبنده شان دیده می شدند

داخل کلیسا برج بلندی داشت که پروانه را رها کردم و از آن بالا رفتم و از دریچه های کوچک آن می شد منظره دریاچه سبز- آبی را دید

پایین که آمدم رفتیم کنار دریاچه، کوه روبرو جنگی سر سبز بود و آب دریاچه ملایم و ولرم

کنار آن دراز کشیدم و تخمه خوردم و عکس گرفتم و به قایقهایی که زوج های جوان را روی آب می چرخاند نگاه کردم

همچنان آرامش خانواده ها غمگینم می کند و نمی توانم دست از مقایسه با ایران بر ندارم 

آنقدر از دریاچه لذت بردم تا هوا تاریک شد و باد آمد و همه شناگران از آب بیرون آمدند و رفتند. به جستجوی جایی برای چادر زدن به در خانه ای رفتیم که پروانه زنگشان را زد و اجازه گرفت در پناه دیوارشان چادر بزنیم.

صاحب خانه که در حال بنایی بود گفت که به داخل حیاط ویلا بیاییم و انجا چادر بزنیم، محبت مردم را که گفته بودم

خودش هم رفت وما را با ویلای رو به دریاچه تنها گذاشت

اینجا همه انگور در خانه دارندو برایش داربست زده اند و کوزه تزیینی در حیاط ، زیر سقف ایوان چادر زدیم که شب بارانی بود. 

بعد از چندین روز اینترنت داشتیم، سیم کارت ما در آن ارتفاع جواب نمی (دادbeeline نگیرید ) و حسابی دلی از عزای دنیای مجازی درآوردیم و شارژ تمام گوشی ها و ایپد و شارژ بانک را تمام کردیم.

پروانه بخواب رفته و من در حال نوشتن خاطراتم، دریاچه در سکوت است.


قلعه

از کوی لیلی که گذر کردیم ، همسر سوفی برایمان توضیح داد که جلوتر نمی روند، نقشه را باز کرد و از روی نقشه گفت که تا شاتیلی ٢٥ کیلومتر راه است و فقط اندکی جلوتر چند خانه است و دیگر هیچ ، تاکید کرد که اگر تا انجا ماشین پیدا نکردیم به جاده نزنیم که در مسیر سگهای چوپان پرخاشگرند.

تشکر کردیم و پیاده شدیم اما این دو خیلی نگران بودند، سوفی گفت که ساعت چهار برمی گردند و اگر ماشین پیدا نکردیم آنان منتظر می مانند آنجا تا ما را به کورشا برگردانند ، مرد مدام تکرار می کرد که اوکی هستید؟ حتی کوله پشتی پروانه و مرا وزن کرد که ایا می توانیم تا روستا پیاده برویم. مدام نقشه را نشان کی داد و نام کیستانی را تکرار می کرد که همانجا بمانیم تا ماشین پیدا شود

بهشان اطمینان دادم که از روستای بعدی جم نمی خورم و پیاده به راه نمی زنم ، تا ماشین بیابم

در زیر نگاه نگران انان به جاده زدیم، تا مدتها ما را نگاه می کردند، استرس آنها وارد تنم شده بود، بی حالی پروانه هم مزید بر علت شده بود. داشتم فکر می کردم اگر ماشین پیدا نمی کردیم، چادر زدن در آن کوهستان ممکن بود اما اینجا سه هزار متر بالای سطح دریا بود و کیسه خواب های ما جواب نمی داد و یخ می زدیم تا صبح، اگر فرض کنیم جک و جانور نباشد. ضمن اینکه خوردنی هایمان هم زیاد نبود و برای آتش به راه کردن آمادگی نداشتم.

هنوز فکر و خیالم بال و پر نگرفته بود و ترسم گسترش پیدا نکرده بود که شانس همیشگی ام به دادم رسید و یک ماشین تا خود شاتیلی ما را رساند.نوعی از پلیس بودند با کندوهای مصنوعی همراهشان 

از مسیر جدید بگویم؟ 

اگر قبلی موکتی ضخیم و سبز و نقش دار بر کوههای مرتفع کشیده بود این یکی درختان سوزنی شبیه فیلمهای کانادایی لابلای صخره ها ی عمودی قد کشیده بودن و رودخانه ای که خیلی دور، در ان اعماق هولناک دره می رقصید

راننده موزیک زیبایی گذاشته بود، کلا من خیلی لذت می برم از این موزیک گرجی و در هرماشینی که شنیدم دوستش داشتم

از بالای کوه انقدر پایین رفتیم تا به کنار رودخانه رسیدیم و راننده گفت شاتیلی فینیش

و ما روبروی مجموعه برجهای وهم آلودی به شمایل یک قلعه سنگی پیاده شدیم، تجربه عجیبی بود، رودخانه دور قلعه می چرخید و صدایش در فضا می پیچید

به دنبال مهمانخانه از روی پل رد شدیم و با بالا کشیدن از روی تپه خود را به خانه هایی رساندیم که اتاقهایشان را اجاره می دانند، بعضی کثیف و گران بودند ، یکی را تمیز و پر از گل بود انتخاب کردیم شبی بیست لاری، پنجره اش رو به کوه روبرو باز می شد

غذا سفارش دادیم و من دوش گرفتم، نعمتی است حمام خدایی

این زبان ندانی خیلی کار را مشکل می کند، من حتی نتوانستم بفهمانم غذا چه می خواهم

ساعت پنج بود که ناهار آماده شد! با اینکه خیلی دیر بود اما ارزشش را داشت

سوپی که همان آبگوشت خودمان بود و خاچاپوری استثنا خوشمزه و سالاد، من حمله را آغاز کردم که دیدم پروانه نمی خورد، جان من پدر ها و مادرها، با بچه هایتان اینطوری برخورد نکنید، من اینو نمی خورم من اونو نمی خورم را محل سگ نگذارید

من یه بار تو بچه گی گفتم نمی خورم، سفره را جمع کردند و حتی نان را هم قایم کردند تا بفهمم:  آدم گرسنه سنگ هم می خورد!

الان این زجر گرسنگی که پروانه می کشید به نظرم مقصر اصلی مادرش است ، برقراری تمام شرایط برای ایجاد رضایت در طول زندگی غیر ممکن است و تنها کسی که آزار می بیند خود فرد است!

من با لذتی تمام و کمال سفره را درو می کردم و پروانه دماغ چین می داد و رو بر می گرداند، تازه بعد از غذا تصمیم به دیدار از قلعه گرفتم

خدایی با وجود گرسنگی همراه من آمد هرچند نای بالا و پایین رفتن از برجها را نداشت

قلعه تماما با سنگ لاشه ساخته شده بود و عجیب پیچ در پیچ و زیبا که سه چهارم زاویه ها را پوشش می داد و از برجهایش نماهای هولناکی از رودخانه و جاده دیده می شد

برج کاملا سالم و قابل سکونت بود فقط سقفهای چوبی فرو ریخته بودند و مانند تمام بناهای باستانی من آرزوی دیدن آن را در روزهای باشکوهش داشتم، چه کسانی از این پنجره به رودخانه چرخان دور قلعه نگاه کرده اند، چه جنگهای روی این بامها شده است، کدام سرباز تنهایی از این دریچه کوچک به آسمان و کوه مه آلود خیره شده؟

بچه های بودند که توریستها را به دیدن خانه های اجاره ای می برند و اصلا بدم نمی آمد شب را در پنجره رو به قلعه بگذرانم که دیر بود دیگر

گویا ان روزها جشن خاصی برگزار بود و به همین دلیل مردان در حال شادنوشی بودند و بعضی هم به افتخار ایران و دختران زیبایش می نوشیدند و کلمات مادرزن و چلوکباب را هم یک پیرمرد مست و پاتیل می دانست

پروانه هم که از دیدن اینها وحشتزده می شد و پا به فرار می گذاشت

در بازگشت به خانه سبز با زنی که زبان می دانست روبرو شدیم ، گفت که مهمان است از تفلیس و کلا مردمان روستا زمستان اینجا نمی مانند، به جز یکی دو خانواده، گفت راه بسته می شود و با هلی کوپتر رفت و آمد می کنند

زن دو پسر داشت که نام قهرمانان گرجی را بر روی آنان گذاشته بود و تاب بزرگی به درخت گردو بسته بودند و بچه ها حال می کردند

کشیش روستا امد و زنگ کلیسا را زد، بامزه مردمان مستی بودند که صلیب به خود می کشیدند!

قبرستان روستا هم سنگی و زیبا بود و درختان گردو هم فراوان، کلا گردو علف هرز اینجاست

به خانه برگشتیم و زیر درخت گردو چایی و انجیر خوردیم و تخمه شکستیم ، پسرهای صاحبخانه تخته نردبازی می کردند و پیرزنان پشت پنجره اشپزخانه گپ می زدند و دختران جوان برای مهمانی آماده می شدند.

پروانه را رها کردم و به قدم زدن ادامه دادم، این کوهستان فراتر از زیبایی است، رودخانه، درختها، تاریکی که فرود می آمد بر خانه های سنگی و کوکب های قرمز که می درخشیدند

برگشتم خانه و در رختخواب های گرم و نرم و تمیز اتاق فرو رفتم و پشت پنجره دیواری از جنگل بالا رفته بود

خوابی شیرین با صدای چوب های کف اتاقها در زیر پای صاحبان خانه